دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

از هیچ ساده تا زیبای شاد

عصر از کتاب خانه شمالی بیرون آمدم. بعد از فرستادن رزومه به این ور و آن ور، می خواستم برگردم خانه. فضای بیرون کتاب خانه را خیلی دوست دارم. یک حوض چهار گوش بزرگ با نیمکت ها و درختان اطرافش به علاوه سکوی اجرا و پله های سنگی اطرافش. نمی دانم چرا مرا یاد بخش هایی از اصفهان می اندازد. فضاهای هموار و گسترده آرامش دارند. آن عصر اما شلوغ تر از قبل بود. دختری رد شد و بروشوری دستم داد. جشنواره ای قرار بود راه بیفتد. این گوشه و آن گوشه خودشان را آماده می کردند.

نشستم لبه جدول رو به روی سکوی اجرا. سه نفر سازهایشان را کوک می کردند برای اجرای برنامه شان یکی دو ساعت بعد تر. با خودم گفتم من که رسما این مدت بی کارم، بگذار یک بی کار واقعی باشم، بی هیچ برنامه و شتابی. خودم را همان جا ول کردم گوشه جدول به تماشای ساز کوک کردن ها و رفت و آمد آدم ها برای آماده سازی فضای جشنواره.

مدتی گذشت. آن طرف تر صدای طبل می آمد. قبل تر که رد شده بودم، دیده بودم که صندلی ها را گرد چیده اند و نزدیک هر صندلی، طبل کوچکی گذاشته اند. حالا از همان جا صدا می آمد. کودک و بزرگ سال نشسته بودند و طبل می زدند. شارا و دیوید همه را هماهنگ می کردند. شارا با حرکات دستش، به کندی و تندی ضربه های جمع جهت می داد ولی بیش تر ضربه ها آزاد و خود جوش بود. یک کوله پشتی هم گذاشته بودند وسط که پر بود از سازهای ریز و درشت کوبه ای؛ از دایره گرفته تا چوب هایی که به هم بزنی یا اجسام تو پری که تکان دادنشان صدای شن و ماسه ایجاد می کرد. بچه ها و بزرگ ها هر سازی که برداشته بودند، هر جور دلشان می خواست تکان می دادند. عجیب بود که از اوج بی نظمی، ریتم پیدا می شد. از هیچ، زیبایی به گوش می رسید.

گاهی هم شارا همه را با حرکت دستش متوقف می کرد. بعد به کودکی می گفت "تو حالا سر دسته ای هر جور دوست داری شروع کن". آن وقت آن بچه با هیجان و خلاقیت خودش ضربه ای می زد و بقیه با گوش دادن به آن نوا و برداشت خودشان سعی می کردند با هر سازی که در دست دارند، ریتمی مرتبط بسازند. این طوری باز از بین آن همه کوبش، آهنگی در می آمد که به گوش می نشست. این همه خلاقیت، آزادی عمل و کار دسته جمعی همه را به شوق آورده بود. من هم جایی خجالتم را کنار گذاشتم، دو تا از چوب ها را از دیوید که ساز ها را پخش می کرد گرفتم و به جمعشان پیوستم. تماشا می کردم، گوش می دادم و چوب ها را به هم می زدم و از این که قسمتی از این نیستی خلق کننده ام لذت می بردم.شادی در اوج سادگی بین جمع آدم هایی که نمی شناسی شان. آدم هایی که تنها ارتباطشان با هم گوش دادن به آوای ضربه هایی بود که با سازهایشان می نواختند و پیدا کردن ریتمی مناسب با ساز خودشان. آدم هایی که عامل اصلی ارتباطشان، چند وسیله ساده بود که با تکان دادن به صدا در می آمد.

هیچ نظری موجود نیست: