شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

شروع دوباره

امروز بعد از حدود دوازده سال یکی از هم مدرسه ای های دبیرستانم را دیدم. یک سالی هست این جا زندگی می کند. روز بعد از این که برایش نامه نوشتم، سراغم را گرفت و امروز با وجود این که بعد از یک هفته کاری از شهر محل کارش برگشته بود پیش خانواده اش در تورنتو، خیلی لطف کرد و فرصت گذاشت تا هم را ببینیم. آن وقت ها از بچه های درس خوان مدرسه بود. تمام این سال ها از او بی خبر بودم. این اواخر فهمیدم این جاست و چند ماهی است کارش را شروع کرده. وقت گذاشت و کمی هم را دیدیم. از گذشته گفتیم و از تجربه هایمان. نگاهش جدی و مصمم بود. نگاهی که بی شک از پس تلاش و اراده و پشتکار آمده بود. می توانستم بفهمم برای این جابه جایی و ساختن زندگیش در جای جدید، خیلی زحمت کشیده. با خودم فکر می کنم اولین قدم برای ساختن، این است که غرور و چهره ای را که از خودت برای خودت ساخته ای کمی کنار بگذاری. آدم وقتی "واقعا" و با تمام وجود تلاش می کند که بپذیرد آن چه قبلا وجود داشته، دیگر نیست؛ بپذیرد که پشتوانه ای در کار نیست؛ بپذیرد که دوباره خودش است و خدای خودش و ده انگشت خودش. آن هم نه با ترس و منفی بافی، که با واقع گرایی و امید!

هیچ نظری موجود نیست: