جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

اسب

گاه و بی گاه درباره اش حرف زده بودم؛ چیزی تغییر نمی کرد. دیگر رویم نمی شد درباره اش چیزی بگویم. هم زمان ترس هایم روی هم انباشته می شد و همه چیز را بزرگ تر از واقعیت می کرد؛ واقعیتی که شاید خیلی ساده و طبیعی بود؛ اما نه برای من آن زمان من. دیگر در طول زمان مثل اسب رم کرده شده بودم. مثل اسبی که با چیزی فراتر از آستانه درک و تحملش رو به رو شده و حالا دیگر همه وجودش به آشوب افتاده، این ور و آن ور می  دود و کسی هم نمی فهمد چه اش است. با چشم هایی هراسیده و قلبی که می زند، خودش را این سو و آن سو می زند، نمی داند کجا می خواهد برود، فقط می خواهد دور شود، آن قدر از خود بی خود شده که حتی نمی بیند چه چیزهایی ممکن است زیر پایش روند و بشکنند.

همیشه فکر می کردم صبر و تحملم زیاد است. همیشه فکر می کردم برای بهتر کردن هر چیزی تلاش می کنم. ولی هیچ وقت نمی دانستم گاهی می توانم اسب باشم.

کاش ته حرف هایم را می شنیدی. کاش عمق ناراحتی را جدی می گرفتی. کاش حرف می زدی. کاش مدتی سر می گذاشتم به خلوت و سکوت طبیعت، شاید آرام تر می شدم. یا کاش تو نمی گذاشتی رم کنم.

عیبی ندارد؛  شاید تو هم نمی دانستی ممکن است اسب باشم...

هیچ نظری موجود نیست: