یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

حرکت



امشب برای یک کار اداری می روم کوالا لامپور. خوش حالم که سببی شد بروم.

با اتوبوس می روم. دلم می خواهد در حرکت باشم. دلم می خواهد احساس کنم چقدر همه چیز در هر لحظه در حال تغییر است؛ که چقدر این همه ها که بهشان چنگ زده ام تا زندگی را ثابت و تعریف شده تعریف کنم، تا نترسم، تا احساس آرامش کنم، خیالی اند؛ دلم می خواهد در حرکت باشم، با حرکت بروم.

احساس می کنم مدت هاست مثل ماری دور خودم پیچیده ام؛ در افکار و احساساتم گره خورده ام. دلم می خواهد حرکت کنم تا حرکت و تغییر را حس کنم؛ شاید این همه تغییر را درک کنم؛ بپذیرم.

تفاهمی در سکوت

هر روز صبح با هم می آیند.
این آقای میان سال آرام با موهای سفید-خاکستری یکی از کارکنان شرکت است که هر صبح در ایستگاه وقتی منتظر اتوبوس شرکت هستیم، می بینمش.
همسرش هر بامداد که هوا هنوز تاریک است، او را تا ایستگاه هم راهی می کند.
دیدن این زوج در آرامش که صبح ها در مسیر مشابهی پیاده روی می کنند، برایم قشنگ است.

محمد عیسی

چهره اش آشناست ولی من دقیق به یاد نمی آورمش. از هم دانشکده ای های سابق است که حالا در یکی از بخش های شرکت کار می کند. اسمش را روی کارتش نشان می دهد:

- اسم من "یان" است؛ ولی اگر خواستید می توانید به من بگویید: "محمد عیسی"!
- ؟؟؟
- در میانمار (*) اقلیت مسلمان، معمولا دو اسم دارند؛ اسم رایج و اسم اسلامی.

اسم یکی دیگر از هم ورودی های سنگاپوری-مالایی هم "محمد عیسی" است.

ترکیب قشنگ و عجیبی است.

(*) همان برمه که بیشر مردمانش بودایی هستند.

توان

خوش به حال آدم هایی که توان خود و توان دیگران را می پذیرند.
خوش به حال آدم هایی که به توان خود و توان دیگران احترام می گذارند.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

به نام او به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او و یاد او که با نام و یادش دل ها آرامش می یابند...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

مشتی دلار

با هم نهار می خوریم:

من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!

می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:

من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!

اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:

او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!

یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:

او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!

افتادن و برخاستن

جالب است که این جا گاهی در مسیرهای گذر می بینی که بچه های خردسال در حال حرکت، زمین می خورند و معمولا بدون گریه و زاری بلند می شوند و دوباره به بازی یا راه رفتن ادامه می دهند. بزرگتر همراهشان هم واکنش خاصی نشان نمی دهد؛ نه تلاش می کند بچه را در بر بگیرد، نه بلندش کند یا او یا زمین را محکوم کند. انگار برای بچه و همراهش "زمین خوردن" و "دوباره برخاستن" اتفاقی عادی و طبیعی است.
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

مادر

"برگه های زرد آلو(*) را خیس می کنی توی آب، بخوری؟"

بین این همه دوندگی،
فقط یک نفر در دنیا می تواند این سوال را از آدم بپرسد.
فقط یک نفر در دنیا می تواند به این موضوع فکر کند.
فقط یک نفر در دنیا می تواند همیشه پر از محبت بی دریغ باشد.
البته وقتی نزدیکی، برایت بدیهی است.
وقتی دور می شوی، روشن تر می بینی.

(*) خودش درستش کرده.

جشنواره رنگ

شنبه گذشته برای هندی ها روز جشن رنگ(*) بود. در این روز هندی ها روی هم رنگ های مختلف می پاشند و شادی می کنند. رنگ در این جشن نماد شگون و سلامتی است.
جالب است که ما ایرانیان چهارشنبه سوری، به شکرانه فرا رسیدن بهار از آتش پریدیم و طلب سرخی آتش کردیم و دوری زردی از وجودمان و هندی ها چند روز بعد، با بارانی از رنگ به پیشواز بهار رفتند و به شگون رنگ ها طلب تن درستی کردند.
شادی آدم ها به هر رنگ و هر زبان، چقدر شبیه و زیباست.

*Holi

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

لی لی

تکه ای از برنامه دیشب تلویزیون، تلاش خانمی را نشان می داد که سگ ها را تربیت می کرد.
برنامه دیشب، تربیت سگ دختر دو ساله ای بود به نام لی لی که در خانه رفتارهای نامناسبی از خود نشان می داد؛ یکی از این رفتارهای نامناسب این بود که زیاد واق واق می کرد و گاهی با سر و صدا دنبال گربه هم سایه می دوید.
یکی از توصیه های خانم مربی سگ ها، به زوج صاحب لی لی برای رفع این ناهنجاری این بود که:

" لی لی به ورزش نیاز دارد. وقتی او را برای پیاده روی بیرون نبرید، هیجان و انرژیش ذخیره می شود و به صورت رفتارهای منفی مثل واق واق کردن بروز می کند."

نتایج نشان می داد پس از چند هفته تمرین و پیاده روی و گردش روزانه، لی لی کم تر واق واق می کرد...

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

اولین روز سال نو،
جشن دوباره دانش جوان ایرانی برای سومین سال،
ده برابر شدن تعداد دانش جویان ایرانی در طول این سه سال،
جشن نوروز که هر سال بهتر و با شکوه تر از سال گذشته به همت بچه ها برگزار می شود.

اولین شب سال نو،
منزل او که هم سن مادر بزرگ من است،
بسیار مهربان، فرهیخته و با سخاوت است،
سفره ای پر از غذاهای ایرانی که مزه خانه و محبت دارند،
و دو سماور خانه سنتی-ایرانی او، یکی برای چای داغ و دیگری برای آب!
من که مرتب لیوانم را از آب سماور پر می کنم،
و نمی دانم چه رمزی است در این خانه پر مهر، این قلب جوان و پر عشق و این سماور پر آب،
که مرا در آرامشی عجیب، غرق می کند.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

چسب

او مثل چسب است؛ به هر چیزی جذب شود، چنان با تمام وجود در آن ریشه می دواند که هر گونه کنده شدن، سرشار می شود از دردی لب ریز. فرقی ندارد کس باشد، چیز باشد، مکان باشد، فکر باشد یا حس.
او گرچه همیشه رهایی را دوست داشته و تحسین کرده، ولی در عمل همیشه چون چسب بوده.
تناقض عجیبی است.

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

مرگ

دو هفته بود که پدرش سکته کرده بود و در بخش ویژه بستری بود. او هر روز می آمد سر کار، در همه جلسه ها شرکت می کرد و هم چنان تلاش می کرد به نیازهای گسترده بخش های مختلف که با خشونت و سرعت اعلام می شوند، رسیدگی کند. ساعات نهار خودش را به سرعت به بیمارستان می رساند تا به پدرش برسد. با همه این ها هم چنان گروهمان را پیش می برد؛ هم چنان با همه شوخی می کرد و می خندید. گاهی درد دل می کرد. رو به من می گفت:
"حالا به یاد تمام وقت هایی می افتم که پدرم با من تماس می گرفت ولی من یا سرگرم کارهای شرکت بودم یا در حال سر و کله زدن با بچه هایم برای انجام تکلیف مدرسه شان در خانه... حالا مرتب دعا می کنم که چشم هایش را باز کند و بتوانم با او صحبت کنم... نمی خواهم برایت موعظه کنم... ولی ما گاهی مسایلی را در میان سرشلوغی های روز فراموش می کنیم که ارزش زیادی دارند..."

پا به پای این جریان، من هم از درون می لرزیدم...

هفته پیش خبرها خوب بود. پدرش چشمانش را گشوده بود و چند کلمه ای حرف می زد. مدیرم بسیار خوش حال بود و هم چنان در حال دوندگی بین کار و بیمارستان و خانه.

چند روز پیش خبر رسید که متاسفانه پدرش فوت کرده. همه مان سر کار خشک شده بودیم.
همان روز به گروهی از هم کارانم پیوستم تا بعد از کار برای تسلیت برویم منزلش. او با چهره ای پریشان در آستان خانه، هم دردی ها را می شنود. وارد خانه شدیم. من فکر می کردم تنها قرار است برای هم دردی به او سر بزنیم. وقتی با جسد بی جان مرحوم روبه رو شدم که بر بستری بر زمین اتاق پذیرایی غرق گل های ارکید، آرامیده، جا خوردم. بوی عود فضای غم زده اتاق را فرا گرفته بود. گویا هندی ها جسد مرحوم را چند روزی در خانه بازماندگان نزدیک باقی نگه می دارند؛ در میان گل ها، عود و دعای بازماندگان. صحبت از مراسم سوزاندن بود که قرار بود روز آینده برپا شود... کسی می گوید از طبیعتیم و به طبیعت برمی گردیم. کف دست هایم را به هم می فشردم تا مطمئن شوم زندگی هنوز جاری است.

این گیاه بنفش

برگ بنفشی را که از گل دان هم سایه امانت برده بودم، در آب گذاشتم شاید ریشه بدواند و سبز شود پر از برگ های ریز بنفش.
چند روزی در گل دان کوچک، بی تفاوت ماند. هر شب نگاهش می کردم؛ حدس می زدم از انتهای برجسته مانندی که دارد، بلاخره ریشه می دواند. روزها گذشت. حالش در محیط جدید بد می شد و پلاسیده به نظر می رسید. امیدم کم رنگ می شد. اثری از ریشه در آن نقطه مورد انتظار دیده نمی شد. ولی روزی از نقطه ای دیگر که فکرش را هم نمی کردم، ریشه داد. حالا در همین گل دان کوچک و فقط با آب، برگ بنفش جدیدی سبز شده در کنار برگ پلاسیده اولی.

طبیعت، صادق ترین و گویاترین جریان زندگی است.
خیلی وقت ها زندگی در جهتی که پیش بینی نمی کنیم، جریان پیدا می کند؛ چه کسی می داند؟ شاید گاهی این مسیرهای جدید پیش بینی نشده، حتی از آن چه انتظار داشتیم، پر نورتر و زیباتر باشند.

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

رنگ در رنگ

شادی هایمان را پر رنگ می کنی،
غم هایمان را نیز هم.
رنگ ها هرچه می گذرد، براق تر و حقیقی تر می شوند انگار. آن قدر که به راحتی از پوست می گذرند و به درون نفوذ می کنند. انگار هرچه می گذرد، اثرشان بیش تر می شود.
شکایتی نیست که این زندگی است.
تنها شاید طلب است؛
طلب توان و همت برای سپاس گذاری نعمت هایی که می بخشی؛
و طلب توان برای صبر و شکیبایی، برای تحمل هر آن چه فارغ از توان، ناهموار و جان کاه پیش می رود.

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

Pulau Ubin

این جزیره واقعا زیباست. کم تر تغییر داده شده و زیبایی طبیعی آن بیش تر به چشم می خورد.
وارد جزیره که می شوی، می توانی دوچرخه کرایه کنی. بعد خودت می مانی و رکاب زدن ها و طبیعت سرسبز وحشی.
دیروز مامان های زیادی دیدم از رنگ و نژادهای مختلف که سوار دوچرخه دو زین دار بودند. خودشان روی زین جلو نشسته بودند و کودکشان را گذاشته بودند روی زین عقب و رکاب می زدند. فرقی نمی کرد از کجای دنیا آمده اند؛ همه در شادی مامان بودنشان هم شکل بودند.
دیروز روز قشنگی بود.

خودش درگیری

وقتی آدم خودش، خودش را کم دوست دارد، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که دوستش داشته باشند؟
وقتی آدم خودش، ملاحظه خودش را نمی کند، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که ملاحظه اش را کنند؟
وقتی آدم خودش، خودش را باور ندارد، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که باورش کنند؟

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

That's Life

مهتابی اتاقم سوخت.
مهتابی جدید در دست، من به مارگارت نگاه می کنم، او به من.
نردبان نداریم. با ترس و ایستاده بر صندلی خیلی بلند، برای اولین بار با سعی و خطا عوضش می کنم.
ته دلم به این فکر می کنم که حالا دیگر ناچارم کارهایی را هم که دوست ندارم، انجام دهم.
عیبی ندارد! خوب، این را هم کمی یاد گرفتم.
ولی خدا کند تا مدت ها دیگر نسوزد!

آتشفشان

کاش مثل شازده کوچولو، آتشفشان های سیاره مان را هر روز صبح تمیز کنیم.
آن وقت این قدر پر از مذاب داغ نمی شوند.
آن وقت این طور آتشفشان نمی شود.
آن وقت این قدر نمی سوزانند.

اولین روز سال چینی

امروز اولین روز سال نو چینی (قمری) است.
صاحب خانه ام این هفته خانه تکانی کرد. خانه رنگ تازه ای گرفته و پر شده از گل های رنگارنگ.
دو روز پیوسته تعطیلم. بوی سال نو، رنگ قرمز و طلایی تزئین های اطراف، رخوت تعطیلی بلند بعد از مدت ها پر از آرامش است.
این جا سال چندین بار در طول یک سال تحویل می شود. باورم به مفهوم زمان کم کم دارد لرزان می شود!

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

امروز

پنجره اتاقم را باز گذاشتم تا هنگام جارو زدن، هوای اتاق هم تازه شود. قاصدکی رقصان آمد تو.
امروز روز خوبی است! می دانم!

جشن بهار

نان فروشی سر خیابان، قفسه بزرگ جدیدی گذاشته پر از شیرینی های چینی و مالایی.
سوپرمارکت روبروی خانه پر شده از گلدان های نماد خوش بختی در فرهنگ چینی، پر شده از شاخه های بیدمشک.
کم تر از دو هفته مانده به جشن بهار.
گرچه این جا هر چند وقت یک بار بهانه ای برای جشن و شادی هست، ولی به نظر من واقعی ترین جشن این سرزمین، جشن سال نو چینی است. سال نو میلادی رنگارنگ و پر سر و صدا جشن گرفته می شود ولی شور و شوق و شادی حقیقی تحویل سال را هنگام سال نو چینی بیشتر و عمیق تر می شود حس کرد. سال نو چینی بوی بهار و شادی می دهد.
سال پیش رو سال موش است.

دعای روز

خدایا، به من توان و شجاعت بده تا با ترس هایم روبرو شوم به جای آن که همواره با آن ها زندگی کنم.

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

این سو و آن سوی بی نهایت

می توانم بخندم، تا بی نهایت
می توانم بگریم، تا چند وقت طولانی، قبل از بی نهایت
ولی دوست دارم بخندم تا چند وقت طولانی، بعد از بی نهایت!

تو هم می خندی با من؟

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

آگاه باشید، قربانی نباشید

تصویر پیام، خانم مسنی را نشان می دهد که کیف دستی اش را با بی دقتی در دست گرفته؛ مرد جوانی از پشت به کیف دستی زن چشم دوخته و در حال بررسی و تصمیم گیری برای فکری است که در ذهنش روشن شده...
این جمله پر رنگ روی ذهن می نشیند:

Be Alert! Don't be a Victim!
به نظرم این جمله فارغ از لحن "باید و نباید" رایج در این جامعه، در ابعاد مختلف زندگی به کار می آید.
وقتی ذهنم را کند و کاو می کنم به این می رسم که معمولا یاد گرفته ام که بدی در حق دیگران خلاف ارزش های انسانی است ولی یاد نگرفته ام که می توان با آگاهی از ارزش و احترام انسانی فرصتی برای پایمال شدن حق باقی نگذاشت، می توان با آگاهی از ایجاد فرصتی برای اشتباه، ظلم و جرم جلوگیری کرد. انگار تنها بعد مفعولانه این پیام در زندگی برایم پر رنگ شده نه بعد فاعلانه اش. انگار یادم رفته بود که تنها تلاش برای بدی نکردن کافی نیست؛ قربانی بودن هنر نیست، همیشه مایه دل سوزی نیست؛ گاهی وقت ها ضعف بزرگی است ناشی از عدم آگاهی و توانایی، ناشی از انفعال و فراهم کردن زمینه برای اشتباهات.

امشب

امشب شب عجیبی است.
آن سوی بلوک، طنین ضربه های دف مانند "ربنا" و " یا مصطفی" در میان آهنگ های شاد همه جا را در بر گرفته و دلم را می لرزاند. زیر بلوک تزئین شده. مراسم عروسی است، نمی دانم هندی یا مالایی. خانم هایی با لباس های رنگارنگ و خانم های هندی با گل های مریم در میان موهایشان.

این سوی بلوک، باز هم صندلی چیده شده است و زن ها و مردهای مالایی با لباس سنتی شان گروه گروه در رنگ های مختلف مراسم دارند. گروهی مشغول شام هستند و گروهی آن طرف تر بلندگوها را امتحان می کنند؛ باز هم بعضی اصطلاحات عربی در میان آهنگ ها و دعاها برایم آشناست. می گویند مراسم دعای سالانه دارند.

آن سوی خیابان، میان بلوک های سری 600، باز هم چادرهای سفید و زرد برقرار است با دسته های گل و سوگواری آرام و بدون شیون و زاری چینی ها برای از دنیا رفتن عزیزی.

بعضی دوستان ایرانی امشب رفته اند امام بارگاه برای مراسم شام غریبان.

امشب شب عجیبی است. زیر نور این ماه تابان هر گروه از آدم ها به دلیلی دور هم جمعند.

نمی دانم، نمی دانم

دقیقا با همین ضرب آهنگ ها، با همین آوایی که کنجکاوانه و با سردرگمی بالا و پایین می رود:
Where is my mind?

Where is my mind?

Where---- is my mind?

Where is my mind?

from: WHERE IS MY MIND
Written by
Frank Black
Performed by The
Pixies

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

بررسی عملکرد

آخرین روز سال 2007، پیش از جشن دپارتمان:
مدیر، افراد تیم کوچک را فرا می خواند و می گوید یک سال گذشت! پر از اتفاقات و دست آوردهای مثبت و منفی. اگر بخواهید عملکرد خودتان را در سالی که گذشت، با شاخص های زیر برآورد کنید، چه می گویید؟ برای سال پیش رو در این زمینه ها چه برنامه هایی دارید و بهشان فکر کرده اید؟
1. روح/ ذهن
2. سلامتی/ فعالیت های جسمانی
3. تحصیل/ آموزش و یادگیری
4. شغل و هم کاران
5. خانواده
6. دوستان
7. ویژگی های شخصی/ احساسات
گرچه این دسته بندی کمی عجیب است، ولی رو به رو شدن با این سوال، فکر کردن به آن و صحبت کردن درباره اش تلنگر جالبی بود؛
به ویژه وقتی آدم های مختلف برنامه های مختلفشان را می شمردند؛ یکی برنامه اش برای سال جاری ادامه تحصیل حین کار است، دیگری برای مراسم ازدواجش برنامه ریزی می کند و یکی می خواهد همسر و فرزندانش را به سفری جالب ببرد!
اتفاق های خوب در زندگی آدم، همیشه تصادفی رخ نمی دهند؛ تصمیم، برنامه ریزی و تلاش می خواهند. گرچه این بدیهی به نظر می رسد ولی کم تر به عمل در می آید.

شعری برای تمام فصول زندگی

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
خیام

روزی زمستانی در استوا

یک روز آفتابی و درخشان،
سمندرهایی که خودپسندانه بدنشان را تاب داده اند و رنگ قهوه ای به خود گرفته اند و بی حرکت روی تنه درختان نشسته اند،
مثل کبک هایی که سرشان را در برف می کنند و دل خوشند که دیده نمی شوند!

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

رویاها

شاید بشود رویاها را به بستر نرم خاک سپرد؛ آب شان داد؛ برایشان نور و نوازش شد و با امید و شادی، سبز شدنشان را انتظار کشید.
بالاخره شاید چند تاشان سبز شوند!

شب یلدا

بلند ترین شب سال
فضایی دوستانه
هندوانه و انار دانه دانه
و البته فال حافظ!
از یلداهای پیش تا این یلدا
پر از اتفاق، پر از خاطره
پر از یاد مادر و پدر و برادر،
پر از یاد دوستانی که دیگر استوا نیستند؛
پر از گرمی حضور دوستانی که هر سه یلدا را تا به حال بوده اند؛
و پر از آرزوهای خوب به بلندی شب یلدا.

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

سکوت

چه می گذرد در این درون گنگ؟
سکوت،
سکوت،
سکوت...
سکوتی که تمام فکر و احساس آدم را در خود می بلعد، به هر رنگ و اندازه که باشند.

یک سوال بی ربط

چرا صدای خواننده های زن ترک معمولا این قدر کلفت است در حالی که صدای خواننده های زن هندی معمولا این قدر زیر و تیز است؟

هری رایا حاجی

امروز هری رایا حاجی یا همان عید قربان است. تعطیل رسمی است. مسلمان ها به خانه هم می روند برای تبریک. باز هم هر خانواده، از زن و مرد و کودک لباس هایی به رنگ یکسان به تن دارند؛ زرد، صورتی، آبی، سفید، سبز، قهوه ای.

شمارش

در مترو:
یک خانواده پنج نفره، آن طرف،
یک خانواده چهار نفره، این طرف،
یک خانواده سه نفره، این جا،
یک خانواده دو نفره، آن جا،
من هم یک نفر همین جا.

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

انضباط

مطمئن و با اعتماد به نفس رو به تازه واردان می کند و می گوید:
می دانید رمز موفقیت ما چیست؟ انضباط

یکشنبه

یکشنبه است. تو کودکت را آورده ای بازی کند. او آمده است بدود. آن یکی سگش را آورده بیرون بچرخاند.
من هم کتابم را زده ام زیر بغلم که این تنها روز کامل در دست را بروم دانشگاه تا اصلاحات پروژه ام را انجام دهم!

جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

نجوا با خود

غروب خورشیدی را که درخشش طلوعش را دیده بودی، به نظاره نشستی.
غروب کرد. آسمان خون رنگ شد؛ آرام و عمیق.

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

فیلیپینی ها

قبل ترها چند باری از مامان شنیده بودم که پیش از انقلاب، فیلیپنی های زیادی به عنوان کارگر به ایران می آمدند و اغلب در خانه ها برای کمک در کارهای خانه یا پرستاری استخدام می شدند.
تصورم از فیلیپینی ها در همین حد بود. این جا در سنگاپور هم تعداد زیادی از کمک دهنده ها و پرستاران کودک در خانه ها، فیلیپینی و اندونزیایی هستند که معمولا زبان انگلیسی خوبی دارند به ویژه اگر پرستار کودک باشند. فیلیپینی هایی که در دانشگاه در حال تحصیل هستند، اغلب بسیار اجتماعی هستند و با لهجه خوبی انگلیسی صحبت می کنند با دامنه گسترده ای از کلمات.
حالا یکی از همکارانم هم دختری فیلیپینی است که مهندس نرم افزار است و فقط برای کار این جا آمده. او هم بسیار خوب انگلیسی حرف می زند. می گوید سیستم آموزشی فیلیپین این طور طراحی شده که درس هایی مثل تاریخ یا ادبیات که خاص کشور و ملت فیلیپین است، به زبان ملی تدریس می شود ولی باقی درس ها به ویژه درس های تخصصی به زبان انگلیسی ارائه می شود. او می گوید شاید به خاطر همین مزیت لهجه مناسب انگلیسی است که تعداد زیادی از مراکز تماس شرکت های بین المللی در منطقه جنوب شرق آسیا در فیلیپین است.
در این شرکت نیروی کاری متخصص زیادی از فیلیپین هستند.
تصورم در مورد ملیت ها این جا واقعی تر می شود.

محیط

مدیرم نگاهی به من می اندازد و می گوید:
- این جا محیط مردانه ای است. برای جمع آوری اطلاعات مورد نیاز این پروژه باید آدم قوی ای باشی.
من نگاهش می کنم.
چند روز بعد می آید پشت میز کارم. گل دان هایم را گذاشته ام روی میز تا این فضای خاکستری، رنگ بگیرد. حالا می تواند مطمئن باشد که نیروی کاری بسیار قوی ای انتخاب کرده است! گرچه حالا با تغییر چیدمان اتاق کار، گل دان هایم را گذاشته روی میز کنار پنجره، کنار شاخه ی خودش که در آب است...
این اولین بار است که مدیرم یک خانم است.

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

حالا

این جا هرکسی که در سایت کار می کند، یک رنگی دارد؛
کارگران ساده که زیر این آفتاب داغ و در این رطوبت جوشکاری می کنند و مشغول ساخت هستند، خاکستری اند؛
مهندسان تولید که در سایت کار می کنند، سرتاپا سفیدند؛
انباردارها سایه ای از آبی پر رنگند؛
پیمان کارها نارنجی، یا آبی کم رنگند؛
بعضی ها هم سرتاپا قرمزند که هنوز نمی شناسمشان.
ما در بخش فنی و اداری بی رنگیم.
آدم ها از کشورها و فرهنگ های مختلف هستند.
این جا تازه واردم.
دو سال پیش که ما اولین گروه دانش جویان ایرانی وارد دانشگاه های سنگاپور شدیم، این جا مثل کریستف کلمب بودیم. خیلی ها تا به حال یک ایرانی را از نزدیک ندیده بودند. حالا باز هم همان طور است. برخوردهای عجیب البته با احترام و سوال های عجیب تر!
دلم را به دریا زده ام که یاد بگیرم؛ یاد بگیرم و یاد بگیرم. مرا در این تنهایی ها یاور باش!

دور از جان، البته

"What if God was one of us
Just a slob like one of us
Just a stranger on the bus
Trying to make his way home
He's trying to make his way home
Back up to Heaven all alone
Nobody calling on the phone
Except for the Pope maybe in Rome"

Part of "One of Us" lyrics, Joan Osbourne

خروس خوان

این چندمین بار است که در چند ماه گذشته دچار سرماخوردگی ناجور شده ام. این بار برای اولین بار صدایی پیدا کرده ام بی نظیر!
اتفاق خوشایندی نیست که آدم در چهارمین هفته کاریش ناچار به استفاده از مرخصی استعلاجی شود و خانه نشین. با این حال، محبت خانواده ام، هم دلی دوستانم و تاکید هم کاران دور و نزدیک که با لب خند می گویند "استراحت کن"، التهاب این گلوی چرکین را کم رنگ می کنند. این هم تلنگر بدنم به من! بهتر است سالم تر زندگی کنم. کم کم دارم با ظرفیت بدن و روحم و پیوستگی شگفت انگیزشان بیش تر آشنا می شوم!

استانبول در نیم روز

این بار به پیشنهاد یکی از دوستان مسیر بازگشت به تهران را از استانبول طی کردم. پرواز هواپیمایی ترکیه در استانبول توقف نسبتا طولانی ( کمی بیش از نیم روز) دارد. بدون نیاز به روادید، می توان وارد شهر شد. هزینه اقامت و حمل و نقل از فرودگاه تا هتل هواپیمایی و بالعکس از طرف هواپیمایی ترکیه پرداخت می شود. هتل موردنظر نزدیک یکی از دیدینی ترین مناطق گردش گری استانبول بود و به راحتی پس از مدت کوتاهی پیاده روی در دسترس بود.
تجربه من از هواپیمایی ترکیه بسیار رضایت بخش بود؛ پرواز منظم، فضا و صندلی راحت،خدمات ارتباطی قابل مقایسه با هواپیمایی امارات، خدمات خوب، مهمان داران خوش برخورد و امکانات مناسب.
گرچه فرصت کوتاهی برای گردش در شهر داشتم، استانبول برای من شهر به یاد ماندنی شد. از صبح تا شب، فرصت کردم آیا صوفیا و بناهای اطرافش را ببینم:
فضای گسترده شهر، خیابان های سنگی، بناهای بلند، ساده و با شکوه که دربرگیرنده تاریخ و فرهنگ شهر بودند، پوشش گیاهی آشنا، مردمانی گرم با چهره های آشنا در من احساس حضور در جایی شبیه خانه را برجا گذاشت. فضاها به دور از فشردگی و بلندی ساختارهای سنگاپور بود. تناسب ارتفاع و سطح شهر آرامش بخش بود! نوشیدن چای ترکی در استکان کمر باریک قند پهلو کنار خیابان سنگ فرش روبروی مسجد سلطان احمد با مناره های بلند و کشیده خاکی رنگ در اوج سادگی و شکوه، با درختان چنار پاییز رنگ هم همین طور!

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

من!

من ...
من ...
من ...
من، سانسور
من، سانسور
من، سانسور
قلبم، سانسور
افکارم، سانسور
احساساتم، سانسور
اندیشه هایم، سانسور
ترس هایم، سانسور
فریادهایم، سانسور
من پر از سانسور
سرشار از سانسور

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

دانه ها

این داستان کوتاه برگرفته از یک تبلیع کوتاه تلویزیونی است.

روزی چهار دانه کوچک بر خاک افتادند. مدتی گذشت. باران آمد. خورشید تابید. بالاخره روزی سه تا از دانه ها سبز شدند. هرکدام خوش حال و خندان از این که گلی یا علفی سرسبز شده اند به هم لب خند می زدند. دانه چهارم، اما، غم گین بود. آخر او سبز نشده بود هنوز. روزها می گذشتند. خورشید می تابید. گاهی هم باد و باران می آمد. دانه چهارم هم چنان منتظر در آرزوی سبز شدن بود. سه گیاه دیگر خوش بودند و گاهی به او می خندیدند که هم چنان دانه ای خرد است بر بستر خاک. دانه چهارم هم چنان روزها منتظر بود. هر روز به آسمان نگاه می کرد و به خودش. ولی او هم چنان دانه باقی مانده بود. روزی دیگر کاسه صبرش لب ریز شد و اندوه چنان بی تابش کرد که شروع کرد به گریستن. او مدت ها گریست. آن قدر گریست و گریست که در میان اشک هایش به خواب رفت. روزی که چشمانش را گشود احساس کرد از زمین خیلی دور شده. از این که سه گیاه کوچک را آن پایین می دید، تعجب کرد. او بلند شده بود. خیلی بلند. او دیر سبز شده بود، دانه درخت بود آخر. درختی سبز و باوقار.

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

As Happy As A Lark

روزی روزگاری در کلاس های کانون زبان، انگلیسی یاد می گرفتم. استاد کلاس انگیسی ام دکتر علوی علاقه زیادی به آموزش ساختاری و طبقه بندی شده مفاهیم و اصطلاحات داشت. یکی از این دسته بندی ها، تشبیهات رایج در زبان انگلیسی بود.
آن روزها به لطف سخت گیری های استاد، همه ما ناچار به حفظ کردن این تشبیهات بودیم. بعضی هاشان واقعا قشنگ و عجیب بودند. یکی از این تشبیهات " به شادی چکاوک" بود که همیشه در خاطرم باقی ماند.

این اواخر گاهی عصرها با دوستانم روی نیمکت های فضای باز دانشکده، جلوی کافه دایلیس می نشستیم و چای می نوشیدیم. جلوی این نیمکت فضای سبز باز کوچکی بود که گاهی چکاوک کوچکی بر فرازش اوج می گرفت، منحنی وار فرود می آمد و دوباره با شادی تمام روی خط پیش بینی نشده دیگری اوج می گرفت. مسیری را که می توانست به شکل یک خط راست بال بزند و طی کند، شیفته وار با فراز و نشیب و قوس و تاب طی می کرد. شادی اوج و فرودهای ناگهانیش نمایی بسیار زیبا و به یاد ماندنی داشت. با دیدن پرواز مجنون وار این چکاوک به یاد آن تشبیه گذشته کلاس زبان می افتادم: "به شادی چکاوک"... کاش بشود مسیر زندگی را هم با شیفتگی جهت گیری چکاوک ها طی کرد و حتی مسیرهایی را هم که ساده و یکنواخت، تکراری و خسته کننده به نظر می رسند، با عشق، شادی و خلاقیت پیمود.

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

و اینک پاییز...!

امروز اولین روز پاییز است. دلم غوغاست! آخر من امروز بعد از دو سال زندگی در استوای همیشه سبز دوباره فرصت داده شده ام که اول مهر را با بوی پاییز و خش خش برگ های زرد و نارنجی تجربه کنم!
چقدر غریب است خاطرات آخرین شب تعطیلات تابستان و انتظار برای شروع دوباره مدرسه با همه کودکی ها و هیجان هایش!
چقدر غریب است که شب ها پنجره را باز می گذارم و عرق ریزان از گرمای آخر تابستان و باد خنک پاییزی خودم را زیر لحاف پنهان می کنم تا بعد از سال ها مزه گرمای لحاف و خنکای پاییز را بچشم که استوا پاییز ندارد که خش خش برگ های زرد و نارنجی اش را داشته باشد یا پناه بردن به گرمای لحاف و خنکای باد مهر را!

سلام آفتاب!

در را باز می کنم و رو به کودک درونم می گویم:
"ببین چه هوای آفتابی یه! نمی خوای بری بیرون بازی کنی؟"

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

پروانه شو، پروانه شو

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینه​ها هفت آب شو از کینه​ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می​روی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشه​ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل​های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه​ها و مال​ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی​چانه شو بی​چانه شو
مولانا
این شعر را دوست دارم. این اواخر خواندنش خیلی آرامم کرده. برایم مفهوم گسترده ای دارد.

جیغ

چقدر گاهی از این که چشمانم را پشت این عینک آفتابی بزرگ و تقلبی کریستین دیور پنهان کنم، لذت می برم!

سیر

وقتی شش ساله بودم، رقصیدن را خیلی دوست داشتم. مدت های طولانی می توانستم پیوسته برقصم. شادی غرق شدن در ضرب آهنگ های موسیقی را دوست داشتم...
وقتی دوازده ساله بودم، از مدرسه یاد گرفته بودم هر ماه نماز اول ماه بخوانم؛ از آن نمازها که پاداشش شب اول قبر نصیب آدم می شود...
وقتی هیجده ساله بودم بین واقعیت ها و آرمان ها دست و پا می زدم. آرزوهایم را فراموش کرده بودم...
حالا نه رقاصم و نه مومن. شادی غرق شدن در ضرب آهنگ های موسیقی را دوست دارم. ارزش خلوت کردن با نیروی یگانه دنیا را هم درک می کنم. هم چنان بین واقع گرایی و کمال طلبی دست و پا می زنم و تلاش می کنم در سیر زندگی امیدوار باشم.

پیش رفت یا پس رفت

اوایل، برای سفارش چای:
فروشنده: بله خانم؟
من: سلام! ممکن است لطفا یک لیوان چای به من بدهید؟
حالا بعد از مدتی این جا زندگی کردن و بازتاب هایی که دیده ام:
فروشنده: بله خانم؟
من (در حالی که انگشت سبابه ام را به نشانه عدد یک بالا برده ام): چای!
و اگر خیلی لطف کنم، "لطفا" هم به آن اضافه می کنم.
چقدر در به کارگیری زبان انگلیسی پیشرفت کرده ام!
نمی دانم این فرهنگ این آدم هاست یا ناشی از این است که این جا همه باید با هم انگلیسی صحبت کنند گرچه این زبان مادری شان نیست. شاید هنوز خیلی با آن راحت نیستند. کلا آدم ها این جا در بهینه سازی کاربرد کلمات ماهرند.
گاهی وقت ها دسته هایی از دانش جوهای اروپایی یا امریکایی را می بینم که با هم بی وقفه و در هم، با تاکید و با زبان رفتار و گفتار در حال گفت و گو هستند. از رنگ لباس گرفته تا وضع هوا یا فلان نویسنده. در این میان هیچ ابایی از حرف زدن و بیان نظراتشان ندارند و شاید مفهومی را که می شود در یک جمله بیان کرد با کلی احساس و آب و تاب و نظر در یک پاراگراف بیان می کنند. ولی به نظر من بیشتر مردم آسیای جنوب شرقی به ویژه نژاد زرد، در گفت و گوهای رایج تعداد کلماتشان را می شمرند. فرهنگ برقراری ارتباط در بین ما آدم ها خیلی متفاوت است.
این جا بهبود زبان انگلیسی تلاش آگاهانه نیاز دارد. این طور نیست که خود به خود با برقراری ارتباط روزانه با آدم ها بهبود پیدا کند.

شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۶

پیرزن های چرخ به دست

اچ.دی.بی ها بلوک های ساختمانی ویژه ای هستند که در سراسر سنگاپور وجود دارند و قشری از مردم سنگاپور در این نوع ساختمان ها زندگی می کنند که تقریبا همگی ساختار و خصوصیات مشابهی دارند. مجموعه ای از این بلوک های ساختمانی نزدیکی دانشگاه هم هست که بسیاری از دانش جویان در این بلوک ها خانه یا اتاقی اجاره کرده اند. فضای این بلوک ها اوایل برایم خیلی غریب و غیرقابل درک بود. خیلی نا آشنا و غیر ملموس؛ ولی حالا بعد از یک سال زندگی در اتاقی از خانه ای کوچک در انتهای راهرویی که پر از خانه های کوچک دیگر است، به این فضا عادت کرده ام. معمولا ساکن این بلوک ها قشر کم درآمد یا با درآمد متوسط جامعه هستند. کسانی که درآمد بالاتری دارند در بلوک های ساختمانی متفاوتی (کندومینیوم) یا در خانه ای ویلایی شخصی زندگی می کنند. فضا و موقعیت مکانی هر کدام از این سه از هم جداست.
یکی از صحنه های جالبی که شب ها در میان بلوک های اچ.دی.بی ها دیده می شود، پیرزن هایی هستند که معمولا ساعات آخر شب با چرخ های دستی شان در حال حرکتند و جمعی از گربه های ساکن اچ.دی.بی ها دورشان ملوسانه می چرخند. این خانم های مسن بسته های کاغذی کوچکی در چرخ دارند و هر شب برای گربه های بلوک ها غذا می آورند. جلوی هر گربه یک ظرف کاغذی کوچک می گذارند و گربه ها هم که هریک سهم خود را دارند، در صلح و آرامش مشغول خوردن می شوند.
آرامش و مراقبت و محبت این خانم های مسن در بین دسته های گربه هایی که دمشان را با خوش حالی تاب می دهند، تصویر بسیار قشنگی است. این باعث شده گربه های اچ.دی.بی ها همیشه در آرامش باشند و از آدم ها نترسند. قابل ذکر است که جمعیت گربه های سنگاپور در حال کنترل است و اکثر گربه ها این جا روی گوششان نشان کوچکی است که نشان می دهد این گربه ها عقیم شده اند. ولی خوب این نسل های آخر گربه های خیابانی هم در میان اچ.دی.بی ها به لطف مردمانی که در سادگی زندگی می کنند، در آرامش و رفاهند. جالب این جاست که گربه های ساکن کوچه های پر از ردیف خانه های ویلایی شخصی معمولا از چنین توجهی برخوردار نیستند و از آدم ها گریزانند. انگار گاهی آدم های ساده در اوج سادگی فرصت بیش تری برای بخشندگی و توجه به مسایل ریز اطرافشان دارند.

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

به همین سادگی

من ممکن است اشتباه کنم
تو ممکن است اشتباه کنی
او ممکن است اشتباه کند
ما ممکن است اشتباه کنیم
شما ممکن است اشتباه کنید
آن ها ممکن است اشتباه کنند
اگر این را باور کنم، راحت تر تصمیم می گیرم؛ قاطع تر انتخاب می کنم؛ سبک تر زندگی می کنم؛ کم تر اندوهگین می شوم؛ کم تر می ترسم و رها تر می گذرم.

زبان سینگلیش

رفته ام پیش اندیشه. او هم با صاحب خانه اش زندگی می کند. پسر سه ساله صاحب خانه، اندیشه را خیلی دوست دارد. بعد از مدتی بالاخره اعتمادش کمی به من جلب می شود. دفتر نقاشی اش را می آورد و پهن می کند روی فرش تا با هم نقاشی کنیم. کمی بعد، اخم هایش در هم می رود که چند تا از مدادهایش روی کاغذ خطی نمی کشند. پیشنهاد می کنم که مدادها را بتراشیم. می خواهد برود مداد تراشش را از اتاق کناری بیاورد. می ایستد، دست راست کوچکش را به علامت توقف جلو می آورد، با چشمانی از همیشه گردتر با تحکم به چشمانم خیره می شود و می گوید:
Wait, ah?
و من مبهوت می مانم از این همه نماد فرهنگ سنگاپوری که در یک لحظه کوتاه از یک کودک سه ساله دریافت می کنم!
زبان رایج این جا انگیسی است که از تاکیدهای آوایی و قواعد ساختاری زبان های آسیای جنوب شرقی و بیش از همه زبان چینی و مالایی اثر گرفته. معمولا جملات کوتاه و با کم ترین تعداد کلمات ممکن بیان می شوند به ساده ترین صورتی که مفهوم را می رسانند.
آواهای زبان این سوی آسیا در کشیدن و آهنگین کردن کلمات هم قسمتی از ماجراست. آواهای اضافی هم گاهی به انتهای جمله اضافه می شود که معمولا بیان احساسی مفهوم است و می تواند محتوای احترام، خواهش یا دستور داشته باشد. این زبان سینگلیش است. همان که پسر سه ساله یاد گرفته است.

لب خند نگاه

برای درک عمق و صداقت شادی، فریب این لب خند همیشگی را مخور. شادی واقعی در درخشش نگاه است. شجاعانه به چشم ها بنگر تا عمق این انحنای هلال وارنشسته بر لب ها را دریابی. لب ها اغلب می توانند به نشانه شادی منحنی شوند، حتی اگر درخششی از شادی در نگاه آدم نباشد...

ایده های ساده و قشنگ

چند حفره کوچک روی زمین که با فواصل معین از هم روی خط یا انحنایی قرار دارند؛ آب هایی که با فواصل زمانی معین از درون حفره ها با فشار از زمین بیرون می زنند و ناگهان تا ارتفاعی بالا می آیند و دوباره روی سطح زمین فرود می آیند. فریاد کودکانی که بین این فواره ها می دوند و از هیجان این فراز و فرود ناگهانی با تمام وجود می خندند؛ بین ستون های آب های در حال حرکت می دوند و جیغ می کشند و در شادی غرق می شوند.
این فواره های کوچک روی سطح زمین پیاده روهای مناطقی از سنگاپور طراحی شده اند؛ کنار مراکز خرید، در مرکز شهر و خیلی جاهای دیگر.
دیدن بچه هایی که چنین ذوق زده در دنیای شاد و کودکانه خودشان غرقند، یکی از قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین نماهایی است که دیده ام.
این ایده های ساده و نوآورانه در استفاده از آب برای خلق شادی بسیار جالب است.
فواره دارایی هم تقریبا چنین فضایی دارد. این فواره یکی از بزرگ ترین فواره های آبی دنیاست که 13.8 متر ارتفاع دارد. چشمه آبی در وسط، فواره های آبی که از دایره بزرگی از بالا به پایین می ریزند؛ دور چشمه نماد و مشخصات صورت های فلکی مختلف سال وجود دارد؛ مردمی که از راهی می گذرند و خود را به چشمه آب می رسانند؛ آرزو می کنند و با شادی و امید دور چشمه می چرخند. کل ایده فرصتی است برای یادآوری شادی و امید.

شاید وقتی دیگر

با قلبم عهدی داشتم برای سکوت و ننوشتن به امید آرامشی از نوعی دیگر. این عهد امروز به سر آمد؛ گرچه گاهی سکوت آغاز اندیشیدن است. فرصتی دوباره برای درک این که چقدر نمی دانم و چقدر برداشت هایم نسبی و شخصی است.

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

مسوولیت پذیری

"No matter what your basic character is, you can do a lot to make yourself a happy person by being responsible for what you do in this world and not blaming somebody else for your mistakes."


Anonymous

پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

سرزمین تایلند

هفته گذشته برای ارائه مقاله ام به کنفرانس مدیریت زنجیره تامین رفتم که در بانگکوک برگزار شد. همان مقاله که ماجرای بلندی دارد میان من و سوپروایزرم. همان که پیشنهاد کردم بنویسم و بسته به شرایط تبدیل شد به ماجرای "بنویس-ننویس"...
بعد از یک ماه فشار کاری و روحی زیاد، سفر به بانگکوک فرصت خوبی برای کسب نیروی دوباره بود.
طبق معمول، دوندگی های پیش از مسافرت برپا بود. هفته آخر سرگرم پست پرسش نامه ها بودم که تا شب قبل از رفتنم هم ادامه داشت. اسلایدهایم را یک ساعت قبل از پرواز آماده کردم. چند بار چک می کنم که با این کم خوابی و دوندگی مدارکم را جا نگذاشته باشم.
این اولین پروازم با هواپیمایی تایگر بود که پرواز کم خرجی بود. نمی دانم به این نوع پرواز چه می گوییم. این پرواز بودجه ای شرایط خودش را دارد و تلاش بر کاهش هزینه هاست. فرودگاه چانگی سنگاپوربه تازگی پایانه جدیدی برای این نوع پروازها ایجاد کرده که در اوج سادگی، قشنگ و زیباست. صندلی های رنگی ولی در تعداد کم، دکورها رنگی و هنری ولی کم هزینه و ساده تر، کارکنان این پایانه معمولا جوانند و لباس های ساده ولی یکسان و شاد به تن دارند. داخل هواپیما خوردنی و نوشیدنی را می توان خرید ولی رایگان داده نمی شود.

همراه دو تا از دوستانم صبح زود بانگکوک رسیدیم. کمی تحقیق کرده بودیم. گوش هایمان پر از هشدار بود که مراقب باشیم. سوار توک توک ها نشویم، از راننده های تاکسی بخواهیم تاکسی متر روشن کنند و ...
بانگکوک تفاوت زیادی با سنگاپور دارد. زمین ها گسترده، ساختمان ها ساده، ساختارها ترکیبی است از سنت و مدرنیته. خبری از این همه رنگ و ساختمان های بلند سنگاپور نیست. فضا کاملا متفاوت است. طبیعی تر است و از ساختارها و نظم شدید سنگاپور خبری نیست. به نظر من ساختار شهری بانگکوک شباهت زیادی با تهران دارد با این تفاوت که فروشگاه های خارجی در آن رایج است و آدم هایش یا تایلندی هستند یا توریست آن هم بیش تر اروپایی. بانگکوک پر است از تاکسی های ویژه با رنگ های مشخص. انگار به طور خاص برای جابه جایی این همه توریست برنامه ریزی شده اند. البته توک توک ها هم همه جا هستند؛ موتورهایی که اتاقکی کوچک دارند و دو نفر را می توانند جابه جا کنند ولی هم از نظر قیمت و هم از نظر مسیر انتخابی قابل اعتماد نیستند. به طور میانگین راننده ها و مردم شهر در برقراری ارتباط به زبان انگیسی مشکل دارند. خیابان ها هم کمی شبیه تهران است. ترافیک دارد ولی باز هم رانندگی ها بهتر و آرام تر است.
مدت کوتاهی بانگکوک بودیم، تنها یک روز. صبح تا ظهر خیلی سریع قصر سلطنتی بزرگ و یک معبد را دیدم که ساختار معماریشان بسیار متفاوت و زیبا بود. مجسمه ها و بناها با این همه خطوط شکسته و با رنگ های گسترده بسیار شگفت انگیز بود. البته نزدیک بود همین بازدید کوتاه را هم از دست بدهم. دم در ورودی قصر مردی تایلندی با لباسی رسمی ایستاده. به ما سه نفر و زوج هندی دیگری که قصد ورود به قصر را داریم، خبر می دهد که این ساعت روز ویژه عبادت بودایی های تایلند است و تا چند ساعت دیگر نمی توانیم وارد شویم. اعتراض می کنیم که در دفترچه راهنما نوشته که این مکان تا عصر باز است. او هم توجیه می کند که شنبه ها فرق دارد. بعد به توک توک کنار خیابان اشاره می کند و روی نقشه سه نقطه را نشان می دهد که با پرداخت هزینه ای می توان با توک توک آن جا رفت. عصبانی و ناراضی رد می کنیم و راه می فتیم تا من تاکسی بگیرم و بروم محل کنفرانس و دوستان هم بروند معابد دیگر. چند قدمی آن طرف تر با در ورودی دیگر قصر روبرو می شویم که همه مردم از آن وارد قصر می شوند! شنیده بودیم بهتر است مراقب تقلب ها باشیم، ولی این یکی دیگر واقعا عجیب بود. هر سه مان احساس بدی داشتیم.
بعد از دیدن قصر، از دوستانم جدا می شوم و به محل کنفرانس می روم. فرصتی می شود تا ویرایش گر مقاله ام را ببینم و با آدم های مختلف برخورد کنم. کنفرانس کوچکی است. پنج نفر ایرانی هم مقاله داشتند که البته همه حضور نداشتند.
شب دوباره به دوستانم می پیوندم. یک مرکز خرید را می گردیم و کمی خرید می کنیم و برمی گردیم. بانگکوک با سنگاپور فرق مهم دیگری هم دارد. برخلاف سنگاپور، آدم ها به خودشان اجازه می دهند خیره نگاهت کنند. ممکن است حرف های گذری بشنوی در حد سلام و احوال پرسی که در هر حال معنی دارند، البته باز هم به گستاخی و درندگی تکه های رایج خیابان های تهران نیستند. در کل چندان امن نیست. ایرانی ها هم شناخته شده اند. کسی شک نمی کند که ما هندی، پاکستانی، آلمانی، فرانسوی یا یونانی هستیم. زمزمه می شنوی که "ایرانی" هستند! و این ها باعث می شود ما سه تا محتاط تر باشیم.
روز دوم همراه با توری آیوتایا شهری در شمال بانگکوک را دیدیم. این شهر پایتخت باستانی تایلند به شمار می رود. مسیر بانگکوک تا آیوتایا سرسبز است و پر از شالیزارهای برنج. آیوتایا شهر زیبایی است؛ پر است از معابد و آثار باستانی. معابد تایلند ساختار متفاوتی دارد. بودایی های تایلند برای بودا به ازای هر روز هفته نمادهای مختلفی دارند. مثلا نماد روز دوشنبه ممکن است بودای خوابیده باشد. در معابد بودایی ها مجسمه های بودا در حالات مختلف دیده می شود.
آخرین مکان بازدیدمان کرابی بود. کرابی شهری ساحلی و بسیار زیباست. شبیه شمال است با این تفاوت که رنگ دریا و آسمانش کمی متفاوت است و میان دریا صخره های دیوارمانند سبز با پوشش استوایی است. در بانگکوک بیشتر آدم هایی که دیدم بودایی بودند. راننده های تاکسی اغلب جلوی آینه ماشینشان نماد بودا داشتند. ولی در کرابی مسلمانان زیادی دیدم. 40 درصد مردم کرابی مسلمان و 60 درصد بودایی هستند. جالب این جاست که کرابی پر است از اروپایی های شیفته ساحل و آفتاب. همه نیمه برهنه اند در سراسر شهر و این با پوشش بسیار کامل مسلمان ها در تضاد است. البته پوشش مسلمان های کرابی هم متفاوت است. ولی خانم هایی که حجاب دارند، تار مویشان هم پیدا نیست ولی اکثریت همین آدم ها صاحب ملک و رستوران و هتل هستند و بدون تعصبی به توریست های نیمه برهنه خدمات ارائه می دهند. این توریست ها شاه رگ های اقتصادی شهرشان هستند. همراه توری جزیره های اطراف را دیدیم. جزیره ها با پوشش خاص این منطقه بسیار زیبا هستند. قسمت هایی از زیبایی این مناطق البته بر اثر سونامی از بین رفته است. برای نهار در جزیره ای توقف می کنیم. مسافران تورهای منطقه از قایق ها پیاده می شوند و در فضای بازی که برای نهار آماده شده، روی صندلی ها استراحتی می کنند. گردانندگان این مکان هم بیشتر مسلمان هستند. از خانم پوشیده ای که پشت صندوق نشسته نوع گوشت های غذای بوفه را می پرسم و او لبخند می زند که مرغ هستند نه خوک. هم کیشی رفتارش را با من مهربانانه تر هم می کند.
سفر به تایلند مرا علاقه مند کرده که بیش تر راجع به آن بخوانم. راجع به فرهنگش، مردمان گرمش، باز گذاشتن گسترده سفره عیش و نوش و خوش گذرانی جنسی و اثرات جانبی اش، این همه آثار تاریخی، بودایی ها و مسلمانانی که به نظر مذهب نقش پر رنگی در زندگیشان دارد و در کنار هم زندگی می کنند، نظام پادشاهیش و شاهی که به نظر می آید بین مردمش نسبتا محبوب است، پرچم های زرد پخش در سراسر شهر که نماد روز دوشنبه-روز تولد پادشاه- است، پذیرش این همه توریست، شغل های ایجاد شده و ...
وقتی برمی گردیم سنگاپور، هر سه از این سفر جالب خوش حالیم و خوش حال تر که به خانه دوم برمی گردیم. به سنگاپور امن و منظم، گرچه می دانم آرامش و لختی لحظه ها به محض ورود عوض می شود؛ انگار پایت را می گذاری پشت خط مسابقه دو، منتظری تا دویدن را شروع کنی! به این ترتیب، دوباره به شهر کشور امن و مدرن که همه زبان انگیسی را می فهمند و با تو سینگلیش صحبت می کنند، به این شهر همیشه بیدار با این ساختمان های مدرن و بلند که کم بود فضا و بهینه سازی را فریاد می کنند، به نظم و قانون، به شهر بدون پلیس و همیشه منظم و در کنترل، به آدم های همیشه در حال شتاب، به کار و کار و کار، درخت و درخت و درخت برگشتم! آماده برای دویدن!
عتید هم نوشته قشنگی از سفرمان روی بلاگش گذاشته.

من آمده ام!

شنبه، یک ربع قرن از عمرم گذشت. وقتی بچه بودم همیشه رویای "بزرگ شدن" داشتم. رویای پیوستن به دنیای آدم بزرگ ها. حالا وقتی در ذهنم برنامه ریزی می کنم، با یک حساب سر انگشتی، شتاب زمان را خوب درک می کنم. انگار دیگر فرصت برای رسیدن ها کوتاه و فشرده است. زندگی خیلی جدی تر از گذشته شده است. پر از راه و انتخاب و مسوولیت.
اگر این راه را انتخاب کنم، پس کی ...؟
اگر آن راه را انتخاب کنم، پس کی ...؟
و زمان کم می آید! گله ای نیست؛ که این زندگی پر از عدم قطعیت هاست؛ که این زندگی کنش و واکنشی بین انتخاب و تلاش و صبر و تقدیر است.
پارسال برای خودم در خواب گاه و در میان دوستان جشن تولد گرفتم. امسال می خواستم در سکوت باشم. شب قبل با تبریک آهنگین بابا و مامان آسوده خوابیده بودم. صبح را با تبریک برادرم شروع کرده بودم. آن روز مانده بودم اتاقم چیزی بخوانم. اندیشه تلفن زد که حالش خوب نیست؛ که به من نیاز دارد؛ اصرار می کند که ظهر مک دونالد دانشگاه باشم. جمع می کنم و راه می افتم. با شعله می آییم دانشگاه. شعله برنامه پیشنهادی برای جشن تولدم دارد که شب برگزار کنیم. شاید بد نباشد دور هم جمع شویم. می گوید سیر است و با من مک نمی آید. می روم اندیشه را ببینم. از این در و آن در حرف می زنیم. از پف های زیر چشمش. هنگام سفارش چای، داریم برنامه می ریزیم که شب بچه ها را کجا دعوت کنم... که ناگهان در باز می شود و جمع دوستانم همه به صف وارد مک دونالد دانشگاه می شوند. شعله کیک در دست دارد و مرا غافل گیر می کند. همه جا خورده اند. خودم از همه بیش تر! آن قدر که نمی دانم در برابر این همه محبت چه کنم! ما این جا شبکه بزرگ و عجیبی شده ایم. شعله و اندیشه همه دوستان را جمع کرده بودند. جشن قشنگی بود.
آن روز از طرف یکی از دوستان، مجموعه ای قاصدک هم دریافت کردم. تبریکی هم از دوستی دریافت کردم که مدت ها ازش بی خبر بودم. مجموعه داستان های کوچک ایرانی هم که روز به روز دریافت می کردم، تکمیل شد. روز عجیبی بود. روزی که از محبت عزیزان و دوستانم سرشار شدم. هزار چشم خندان از این همه خوش بختی، یک چشم هم چنان گریان از رها.
ربع قرن هم زمان بلندی است، ها! انگار به آرزوی کودکی هایم رسیده ام!
از این همه نعمت، ممنونم.

همیشه در گذر

" و اگر از جانب خویش نعمتی به انسان بچشانیم
پس آن را از او بگیریم، بسیار نومید و ناسپاس خواهد بود
و اگر آدمی را به نعمتی بعد از محنتی رسانیم، مغرور و غافل شود
می گوید: روزگار زحمت و رنج من سر آمده
و غرق شادی و غفلت و فخر فروشی می شود
مگر آن ها که صبر و استقامت ورزیدند و کارهای شایسته انجام دادند
برای آن ها آمرزش و اجر بزرگی است. "
سوره هود، آیه 9
این آیه را دوستی نوشته بود. عمقش آن قدر زیاد است که نمی توانم این جا ننویسمش. مایه آرامش است.

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

خوشی های زندگی من

خوشی های این برهه از زندگی من ساده اند و دوست داشتنی.
خوشی آماده کردن صبحانه، انتظار برای تست شدن یک تکه نان، چیدن چند تا میوه در ظرف کنار پنیر و گردو.
خوشی آب دادن به گل دان های کوچکی که در این مدت کاشته ام و روی میز کارم بزرگ می شوند و برگ های نو می دهند.
خوشی دنبال کردن تغییرات اندک ولی روز به روز برگ های گلدان هایم که تازه درآمده اند.
خوشی گفت و گوهای تلفنی با برادرم که درست 12 ساعت با من اختلاف زمانی دارد.
خوشی لحظه های خلوت شبانه که در سکوت شب طی می شود و اگر توانی برایم مانده باشد، در کتابی غرق می شوم.
خوشی نوازش گربه طبقه 5، که صورتش سنجاب مانند است و با یک ندای نرم کوچک روی زمین از این سو به آن سو می غلتد.
خوشی دیدن گربه اهلی روبروی خانه ام که اغلب شب ها به او سر می زنم و او هم معمولا پا به پایم مسیری را طی می کند.
خوشی عبور از میان بازار کنار محل زندگی ام که شلوغ است و پر از رنگ و آدم های مشغول خرید.
خوشی پیاده روی های بلند مدت که خطوط ذهنم را کمی آرام و مرتب می کنند.
خوشی کار کردن در کتاب خانه بیزنس که نه مثل لابراتوار کارم مرده و بیمارستانی است، نه مثل کتاب خانه مرکزی مدرن و پر از رنگ. کتاب خانه بیزنس گسترده است و ساده با شیشه های سراسری بلند که رو به طبیعتند. رنگ ها ساده ترند و فضا برایم آرام تر.
فکر می کنم باز هم خوشی دارم از همین جنس و رنگ ها. ولی چون انسانم و فراموش کار و کم شکر، الان باقیش را به یاد ندارم!

انواع دل تنگی

به نظر من دل تنگی مثل سوختگی انواع مختلفی دارد:
دل تنگی درجه اول
دل تنگی درجه دوم
دل تنگی درجه سوم
با خودسانسوری این درجات را شرح نمی دهم. تنها این که وقتی خیلی همه چیز سخت می شود، دیگر این لایه ها در هم فرو می روند و تفاوت شدتشان قابل درک نیست. آن وقت، همه چیز به اوج می رسد، هوا ملتهب می شود و صاعقه ای بر ذهن فرود می آید...
اما خوب، به راستی که پس از هر سختی، گشایشی است.
در نهایت این امید است که دوباره در ذهن می درخشد.

خوش بختی

خوش بختی در درک لحظه هاست؛ لحظه هایی که تعهدی به ما ندارند که پایدار و جاویدان باقی بمانند. لحظه هایی که ممکن است دیگر تکرار نشوند. لحظه هایی که ذاتشان، عبور و تغییر است. خوش بختی در درک بی همتا بودن لحظه هاست.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

پشت دیوار شیشه ای

گیر افتاده پشت در بلند و سراسر شیشه ای کتاب خانه. آن سوی دیواره شیشه ای، منظره سبز تیره استوایی است. می خواهد برود آن سوی دیوار، برگردد به سبزی طبیعت. هر بار دو سه قدمی عقب خیز می کند و به سوی دیواره شیشه ای می پرد، ولی هرچه تقلا می کند و پر پر می زند، راهی پیدا نمی کند. همان پشت می ماند در حسرت آن سوی شیشه که سبز و زیباست. پشتکارش زیاد است. هر بار مکثی می کند، شاید از ترس و ابهام از آدم هایی که می گذرند و از وهم فضای نا آشنا. اما هر بار باز هم دور خیز می کند و به سوی شیشه می پرد، نا موفق پایین می افتد و پس از لحظه ای دوباره تلاش می کند. تلاش و پشتکار این پرنده خوش رنگ و کوچک شگفت انگیز است ولی انگار از موفق نشدن و به نتیجه نرسیدن تلاشش تجربه نمی گیرد و حاضر نیست راه دیگری را امتحان کند. اگر به جای پریدن به جلو چند قدمی در راستای خط افقی حرکت کند، به در دیوار شیشه ای می رسد و اگر بپرد، از دیوار عبور می کند. ولی او تنها سخت کوش و مصر است. می دانم خواهد ترسید. می دانم قلب کوچکش به تپش خواهد افتاد. اما وقتی مدتی نگاهش می کنم و نتیجه ای نمی گیرد، در راستای افقی آرام به سویش می روم. با دیدن یک موجود ناشناس خط راهش را عوض می کند و بالاتر می پرد و عبور می کند! به طبیعت سبز برمی گردد.
شاید ما هم گاهی همین کار را می کنیم. تلاش می کنیم ولی نه در راستای اثربخش. تلاش می کنیم و به نتیجه دل خواه نمی رسیم. حاضر نمی شویم بپذیریم که شاید راه انتخابی مان مناسب نیست. لحظه ای بایستیم و فکر کنیم. فکر کنیم تا راه تازه ای پیدا کنیم. راهی که ممکن است تنها در چند قدمی ما باشد. مسیری که شاید تنها کمی بازنگری نیاز داشته باشد. این در هر بعدی می تواند رخ دهد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

سبز خواهم شد

دست هایم را
در باغ چه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم، می دانم، می دانم...
فروغ فرخزاد

MRT-Mass Rapid Transit

چهره اش به ایرانی ها نزدیک است، شاید هم ترک باشد. در هر حال چشم ها و رنگ پوستش شبیه ساکنان آن سوی آسیاست و متفاوت با نژاد زرد پوست ساکن جنوب شرق آسیا و هندی های تیره پوست منطقه تامیل در جنوب هند.
دختر کوچکش هم که در کالسکه نشسته همین شباهت ها را دارد. با کنجکاوی همه جا و همه کس را نگاه می کند و به دنبال برقراری ارتباط است.
مترو چون همیشه غرق در سکوت مسافران است؛ مسافرانی که یا خوابند، یا در حال مطالعه، یا مشغول اس.ام.اس زدن، یا هدفونی در گوش غرق خود. این سکوت حاکم بر متروی سنگاپور را وقتی بیش تر احساس می کنم که با دوستان ایرانی هستم. ارتباطات ما آن قدر پر از بحث و گفت و گو و برقراری احساس است که در این سکوت فردگرایانه اجتماعی کاملا به چشم می آید.
مامان بی اعتنا به سکوت همیشگی حاکم بر مترو، قربان صدقه دختر کوچکش می رود و با او با تغییر چهره و صدایش بازی می کند. غش غشه های کوتاه و پر از شگفتی و شادی دخترک این سکوت را می شکند. قلبم از این شباهت ها، از این همه ابراز احساس می تپد؛ ابراز احساساتی که این جا یا نیست، یا اگر هم هست، متفاوت است. این جا نظم و مقررات و رشد اقتصادی سریع، رفاه و امنیت اجتماعی گسترده ای ایجاد کرده است؛ در مقابل این همه مقررات و سرعت بالای تغییرات، آدم ها حتی در ابراز احساسات هم منطقی شده اند.
ابراز احساسات و افکار و راه های برقراری ارتباط چقدر بین آدم های مختلف با فرهنگ ها و ملیت های مختلف فرق دارد.

جرنده

گرچه پرندگان و جهندگان دو رده بندی مشخص از جانوران هستند، من در نظر دارم رده جدیدی به علم جانورشناسی معرفی کنم که بینابین این دو دسته جان دار است: "جرندگان" پرندگانی هستند که به جای پرواز کردن، اغلب می جهند!
میناهای سیاه با نوک های نارنجی رنگشان همه جای سنگاپور پیدا می شوند. در واقع به ازای مجموع تعداد گنجشک ها و کلاغ های مقیم تهران، در سنگاپور مینا هست. پرندگان کوچکی که به اندازه گرمای هوای استوا، خون گرم و اجتماعی هستند؛ از آدم ها نمی ترسند، پف می کنند و آواز می خوانند، به جای پرواز کردن، دانه دانه از پله های دانشکده پایین می پرند و شاد و خوش حال، فارغ از فشار کاری و دوندگی های سنگاپور روی دو پایشان از این سو به آن سو می جهند.
به نظر من که میناها جرنده اند!

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

دانه ها

"Don't judge each day by the harvest you reap, but by the seeds you plant."

Robert Luis Stevenson

تلاش برای حل مشکل

چون خبر ناگهانی درخواست بانک دی.بی.اس از دانش جویان ایرانی برای بستن حساب هایشان را نوشتم، بهتر است ادامه ماجرا را هم بنویسم که نوشته قبلی ام منجر به برداشت های عجولانه و احساسی نشود؛ گرچه خود نوشته قبلی ام احساسی است!
دیروز این خبر بین همه دانش جویان ایرانی سنگاپور چرخید و همه کلی با هم بحث و گفت و گو کردیم که راه مناسبی برای حل این موضوع پیدا کنیم. به نظر می رسد این سیاست تنها از طرف بانک دی.بی.اس اعمال شده و خوش بختانه تا به حال سایر بانک های سنگاپور چنین محدودیتی را برای ایرانیان اعمال نکرده اند. این موضوع ممکن است یک سوتفاهم اداری و محافظه کاری بیش از حد سازمانی باشد؛ حداقل در حال حاضر نشانی از این که چنین تصمیمی ربطی به "دولت سنگاپور" دارد، وجود ندارد. این اتفاق فقط در سطح سازمانی افتاده و خوش بختانه با توجه به این که سنگاپور کشوری بسیار قانون مند است، نهادهای قانونی مرتبط در سنگاپور در تلاش برای حل مساله هستند.
در پایان وقت اداری دیروز، بعد از این که خبرها و اسکن نامه دریافتی برای مسول امور مالی دانش جویان و برای رابط دانش جویان ایرانی در موسسه سنگاپوری بورس دهنده فرستاده شد، نامه محترمانه ای از دانشگاه و موسسه سنگاپوری بورس دهنده دریافت کردیم که از بروز این اتفاق ابراز تاسف کرده بود و از پی گیری موضوع خبر داده بود، به هم راه آرزوی موفقیت برای آن هایی که امتحان دارند. در عین حال از دانش جویانی که در این بانک حسابی دارند، خواسته شده بود که حساب هایشان را به یکی از دو بانک دیگری که معرفی شده بود، منتقل کنند تا در جریان مالی دریافت بورس و کنترل هزینه های روزمره زندگی دچار مشکلی نشوند. به این ترتیب در فاصله یک روز کاری، مسولان دانشگاه و ای استار این مشکل را پی گیری و برای رفع آن تلاش کردند و مطابق فرهنگ سنگاپوری ها، این مشکل سریع و عملی و بسیار محترمانه بررسی و راه حل هایش ارائه شد. خوشبختانه در سنگاپور مشکلات و مسایل به سرعت بر اساس قوانین پی گیری و برای حلشان تلاش می شود.
اما این اتفاق تلنگرعجیبی بود، یادآوری دوباره از بی ثباتی ها و نا آرامی هایی که ما ایرانیان همواره در طول زندگی با آن رو به رو هستیم...

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶

چنین نزدیک

صبح می آیی سر میز کارت با کلی فکر و مساله برای حل کردن. نامه زیر روی میز در انتظار توست:
"... In the light of recent sanctions imposed by the United Nations against Iran and the heightened risk associated with dealing with Iran related business, we have, as a matter of policy, decided to terminate all business relationships with Iranian entities. We wish to inform you that we are giving you 14 days' notice that the bank will close the above account(s) and all related facilities such as credit card, ATM card, internet banking, etc. on 03 May 2007..."

این نامه از طرف یکی از بانک هایی آمده که بورس تحصیلی تعدادی از دانش جویان ایرانی مقیم سنگاپور از طرف موسسه سنگاپوری بورس دهنده، آن جا واریز می شود؛ برای تمام دانش جویان ایرانی مشتری این بانک (دی.بی.اس) آمده. ابعاد مالی این مساله به کنار، توهینی که در مفهوم این نامه وجود دارد، ناراحت کننده است. بالاخره ما این جا همه فکرهایمان را روی هم خواهیم ریخت و از موسسات و افراد حقیقی و حقوقی مختلف برای حل این مشکل درخواست کمک خواهیم کرد. ناراحتی عمیق این جاست که هفتاد و دو ملت با هر رنگ و نژاد در این سرزمین زندگی می کنند، اما ما به عنوان ایرانیانی که این جا آمده ایم برای تحصیل با این همه دغدغه های ذهنی مختلف، با این همه خبرهای مختلف که هر روز گونه هایمان را سرخ تر می کند، چنین مسایل عجیبی را در زندگی تجربه می کنیم.
واقعا جای سپاس گزاری دارد از تمام تدبیرگرانی که همیشه با تدابیر و آینده نگری هایشان، موجبات رفاه و آسایش ما را در هر نقطه دنیا باشیم، فراهم می کنند؛ از تمام رفاه و آسایش که از کودکی تا به امروز در تمام ابعاد فردی، خانوادگی، اجتماعی، ملی و بین المللی برای ما فراهم کرده اند. از تمام آبرو و چهره ای که برای ما به عنوان ایرانی ساخته اند. واقعا ممنون!

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

در عین جانی...

من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی‌وفایی بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بی‌زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زو تر که تا کشتی برانم
"مولوی"
امیدوارم تمام واژهای این شعر را درست نوشته باشم. به متن مکتوب این شعر دسترسی ندارم.
این جا نقلش می کنم چون مایه آرامش ذره ذره ابعاد وجودم است. برای من انگار محتوای این شعر نمای پشت پرده تمام جست و جوها، دردها و خوشی ها، سرگشتگی و بی تابی هایی است که به شکل های مختلف در این دنیا می جوییم.

کپک

هوا این جا همیشه خیلی مرطوب است. همیشه باید مواظب باشی که وسایلت، لباس هایت، ملحفه هایت، کیف و کفش هایت کپک نزنند. هر شب که برمی گردم خانه، پنجره اتاقم را باز می کنم تا هوای مرطوب شب در فضای اتاق جا به جا شود؛ این طوری هم آرامش و طراوت شب در اتاق می پیچد، هم نگران کپک ها نخواهم بود.
گاهی می هراسم؛ نکند ذهن و قلبمان هم در فضاهای بسته و در سکون کپک بزنند...
شب ها اگر خستگی امان دهد و خواب، هوشیاریم را نبرد، درهای قلب و ذهنم را هم در سکوت می گشایم مبادا سنگین شوند و کپک بزنند...
تلاش و جست و جوی پیوسته و آگاهانه، یادگیری و کنجکاوی مداوم، دمی با خود خلوت کردن و اندیشیدن شاید از کپک زدگی جلوگیری کند.

هر جا عشق و بخشندگی هست، خدا همان جاست

شنبه پیش عروسی پسر شین شین ماه، همسایه سابقم بود. شین شین چون همیشه لطف کرده و مرا هم دعوت کرده بود. تکه آخر مراسم رسیدم. مرد جوانی در حال موعظه است:
"با هم مهربان باشید، در هر شرایطی. اگر بر هم خشم گین شدید، صبر کنید و آرامش خود را حفظ کنید و وقتی آرام شدید، ناراحتی تان را بیان کنید. با هم همیشه گفت و گو کنید و در ارتباط پیوسته باشید...
همواره با احترام و محبت با هم برخورد کنید و به هم عشق بورزید. هر جا که عشق و بخشندگی هست، خداوند همان جاست..."
بعد همه با هم خدا را ستایش می کنند.
بعد خانم کشیش با موهای شرابی و عینک بزرگ و عبای ارغوانی بلندش جلوی زوج جوان می ایستد و بعد از این که زوج جوان سوگند یاد می کنند، آن ها را زن و شوهر می خواند.
در پایان هم مرد جوان دوباره موعظه می کند:
" تا به حال هر یک مسیر زندگی را در تنهایی پیموده اید، از این لحظه مسیر زندگی تان را یکی می کنید و یکدیگر را در پستی و بلندی های این مسیر مشترک یاور خواهید بود."
زوج جوان هم به طور نمادین، با هم بر سر میزی می روند و هریک جداگانه شمع های باریکی را در دست می گیرند و با هم شمع پهن و قطوری را که در میان حلقه ای گل وسط میز قرار دارد، روشن می کنند و شمع های تک و باریک را خاموش می کنند.
سال گذشته یک بار مراسم ازدواج یکی از دوستان کاتولیک را دیده بودم، این بار هم فرصتی شد تا مراسم ازدواج گروهی از پروتستان ها را ببینم. مراسم دل نشین و پر مهری بود. گرچه عمل کردن سخت تر از بیان کردن است، ولی یادآوری چنین نکات ریز و مفیدی هرچقدر هم ایده آل گرایانه باشد، جالب بود.

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

خورشید

در نقاشی های کودکان سرزمین مادری، خورشید همیشه از پشت کوه ها بیرون می آمد و غروب باز پشت کوه ها پنهان می شد.
در سرزمین استوایی اما خورشید هر روز از میان بستر ابرها طلوع می کند و عصرها چون گلوله ای گداخته غرق در رنگ هایی که در اوجند، آرام آرام در میان بستر ابرها ناپدید می شود.
وقتی بچه بودم فکر می کردم خورشید که پشت کوه ها پنهان می شود، از شهر ما به شهر دیگری می رود. حالا اما از میان انبوه ابرها، خورشید کجا سفر می کند؟ راستی چطور است که خورشید از میان این ابرهای سبک و پنبه ای، پایین نمی افتد؟

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

ما آدمیم

" ما آدمیم، فرشته نیستیم... ما آدم ها اشتباه می کنیم..."
این طوری تلاش می کند زندگی را که به تلاطم افتاده، آرام کند.
کاش من هم بتوانم این طوری فکر کنم. کاش بتوانم جاری تر و رهاتر زندگی کنم.
کاش قلبم آن قدر گسترده شود که اشتباهات خودم و دیگران را آرام تر و سریع تر ببخشم. کاش ورای آدم ها و رخ دادها را ببینم و درک کنم و ببخشم.
وقتی می پذیری که اشتباه کردی، وقتی می توانی ببخشی، می توانی دوباره به زندگی امیدوارانه لبخند بزنی و دوباره در زندگی جاری شوی. وقتی می بخشی، رها می شوی و با رنگ های تازه ات دوباره زنده می شوی.
پذیرفتن اشتباهات هنر بزرگی است، بخشیدن هنری بزرگ تر.

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

جهان بینی

صبح شده. ساعت زنگ زده ولی خاموشش کرده ام و در رختخواب مانده ام. مدتی است بیش تر از همیشه می خوابم. چاله های سیاهی که چند ماهی است پای چشمانم افتاده به لطف خواب های این هفته که آرام تر و عمیق ترند، دارند کم رنگ می شوند.
هنوز خواب و بیدارم. می دانم آن سوی در، صاحب خانه ام، مارگارت، در حال عبادت است. در میان خواب و بیداری، صدای تسبیحش را می شنوم. همیشه این تکه از صبح را دوست دارم. آرامش لختی در این حالت های نیمه هشیار صبحگاهی است در حالی که می دانم آن سوی در، مارگارت در پذیرایی در حال عبادت و راز و نیاز است. شاید در این جدایی عمیق از همه دوست داشته ها و آشناها، این حالت مرا به گذشته ای آشنا می برد. زمانی که مامان در حال راز و نیاز بود و من نزدیک ترین مکانی را که می شد، انتخاب می کردم و دراز می کشیدم و چشمانم را می بستم و در حضور عرفانی راز و نیازهایش آرامشی عجیب پیدا می کردم.
امروز اما انگار راز و نیازهای مارگارت از همیشه طولانی تر است. برمی خیزم تا به پیشواز روز جدید روم. در را باز می کنم و آرام و بی صدا به آشپزخانه می روم، مبادا تمرکز و آرامشش را برهم زنم. به آرامی صبحانه ام را حاضر می کنم.
وقتی از آشپزخانه بیرون می آیم، عبادتش تمام شده.
صبح به خیر! این جمله ای است که هر روز بینمان رد و بدل می شود. امروز ولی می ایستد و با چهره ای آرام و در فکر می پرسد که آیا از وقوع سونامی در جزایر سولومون خبر دارم. مدتی درباره این بلای طبیعی حرف می زنیم. می گوید تنها کاری که ما می توانیم بکنیم "دعا کردن" است، دعا برای آرامش جهان و انسان ها...
تازه می فهمم چرا عبادتش امروز طولانی تر از همیشه بوده...
او زنی تنهاست، نه همسری دارد، نه فرزندی. تحصیلات عالی هم ندارد. یک آدم معمولی است در این دنیا. صبح ها عبادت می کند و بعد می رود سر کار تا عصر. بعد هم استراحت و دوباره روزی دیگر. آدم ساده و مهربانی است. پاسخ او در برابر خبر سونامی، راز و نیاز و طلب آرامش برای تمام انسان هاست، طلب حفظ تعادل و آرامش جهان.
من هم خبر وقوع سونامی را از رادیو شنیده بودم و روی سایت های خبری جست و جو کرده بودم. از وقوعش و مرگ قربانیانش ناراحت شده بودم. ولی در کل تنها به عنوان یک "خبر" به آن نگاه کرده و از کنارش گذشته بودم. من در حال تحقیقات عالی هستم آخر! برای هر اتفاق ریز و درشتی در دنیا وقت ندارم! به قول آنتوان دوسنت اگزوپری، برای خودم "آدم بزرگی" هستم!
مارگارت اما آن را نشانه ای انگاشته بود برای یادآوری نیروی گرداننده جهان و طلب آرامش برای تمام انسان ها...
به یاد مارگارت من هم برای تمام انسان ها آرزوی آرامش و صلح می کنم، خداوند ما را از تمام بلاها، چه کوچک و چه بزرگ، حفظ کند.

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

تولدت مبارک!

می گویی:
"قاصدک، درخت از علف هرز نمی ترسه؛ اگه ما درخت باشیم..."
گوش هایم از دوران کودکی سرشار از حرف ها و ایده های قشنگ و خاص توست. همیشه وقتی به این گفته ها فکر می کنم، امیدوار تر می شوم و تلاش می کنم فراترها را بفهمم. می دانی، رویای درخت شدن مرا در سختی ها هم امیدوار نگه می دارد.
حضور تو در زندگیم، از بزرگ ترین نعمت هایی بوده که از آن برخوردار شده ام.
بیا درخت باشیم... بلند و سرفراز...
تولدت مبارک، مهربان ترین برادر روی زمین!

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

عکس های کامبوج

امروز با شارون نهار خوردم. شارون دختری هنگ کنگی و دانش جوی دکترای باستان شناسی است. دوست هم اتاقی سابقم سوتیری است. از ژانویه رفته بود کامبوج برای جمع آوری داده برای موضوع تحقیقش که ظروف سرامیک کامبوجی است.
اواخر ژانویه مراسم ازدواج سوتیری، هم اتاقی سابقم بود. گرچه برای مراسم ازدواجش دعوت شده بودم ولی نتوانستم بروم کامبوج.
ولی به لطف شارون که پیشنهاد داد با هم نهار بخوریم، توانستم عکس هایی را که از عروسی سوتیری و سفرش به معبدها و مناطق باستانی کامبوج گرفته بود، ببینم. با توضیحات صبورانه ای که داد، تصور کلی از کامبوج به دست آوردم. از فقر مردم، فساد حکومتی، اموال باستانی که به تاراج می رود، از کودکان خیابانی که دست فروشی می کنند، از کم بود امکانات، از طبیعت و معبدهای زیبا و دیدنی، از توریست های زیادی که از این کشور بازدید می کنند...
سوتیری از طبقه نسبتا ثروتمند کشورش است. او جزو معدود دانش جویان کامبوجی ان.یو.اس بود. نامزدش را پیش تر دیده بودم. اواخر تحصیل سوتیری برای دیدنش آمده بود سنگاپور. مثل سوتیری حقوق خوانده بود. از دانمارک برگشته بود. پسر مودب و مهربانی بود. عکس های سوتیری رنگارنگ و شاد است. چهره اش خیلی تغییر کرده است. بعد از مدت ها از دیدن شادی دوستی که یک سال با او هم اتاقی بودم، خوش حالم.
دیدن شارون همیشه زنده ام می کند. گرچه خیلی کم هم را می شناسیم و خیلی به ندرت هم را می بینیم. دیدن او که همیشه رویاهایش را دنبال می کند و زندگی برایش معجزه ای شگفت انگیز است، همیشه خوش حال کننده است. شارون جزو آدم هایی است که این جمله را به یادم می آوردند:
"There are only two ways to live your life. One is as though nothing is a miracle. The other is as though everything is a miracle." --A. Einstein

Que sera, sera

When I was just a little girl
I asked my mother
What will I be
Will I be pretty
Will I be rich
Here’s what she said to me

Que sera, sera
Whatever will be, will be
The future’s not ours to see
Que sera, sera
What will be, will be

این آهنگ را از کودکی شنیده ام. ولی مثل بسیاری از آهنگ های دیگر، امروز مفهومش را با تمام وجودم حس می کنم.
گاهی میان کلی کار و فکر و توهم گم می شوم، میان گذشته، حال و آینده. این آهنگ، ذهنم را آرام می کند.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

سال نو مبارک!

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
"فریدون مشیری"
آن قدر روشن و زیباست که جایی برای واژگان من باقی نمی ماند. سال خوبی برای تمام عزیزان و دوستانم آرزو می کنم؛ چه دور و چه نزدیک؛ چه به یاد و چه از یاد برده.

"Crazy Little Thing Call Love"

این عنوان کارگاهی است که روز 8 مارس از طرف مرکز مشاوره دانشگاه برگزار شد. باید از پیش برایش ثبت نام می کردیم گرچه شرکت در آن رایگان بود.
برایم جالب بود که تعداد پسرهای شرکت کننده در این کارگاه 1.5 برابر دخترها بود. تئو مشاور مرکز است که به تازگی از تایوان آمده. بعد از توضیحات مختصری که از اهداف کارگاه می دهد، از ما می خواهد صندلی ها را دور کلاس به شکل دایره بچینیم. بعد طنابی وسط کلاس می گذارد و می خواهد دخترها پشت مرزی که طناب ایجاد کرده بایستند و پسرها آن سوی طناب. بعد از پسرها می خواهد جلو بروند و روز زن را به دخترها تبریک بگویند. می گوید خیلی از ماها از برخورد با جنس مخالف می ترسیم و اعتماد به نفس نداریم. کلاس پر می شود از شادی و خجالت و شلوغی این تبریک ها و تشکر ما دخترها. بعد می خواهد همه از این سو تا آن سو با هم مسابقه "سنگ، کاغذ، قیچی" دهند. تئو معمولا از بازی های ساده تیمی برای آشنایی افراد و از بین رفتن خجالت آدم ها استفاده می کند که البته این بازی ها مفاهیمی دارند که معمولا تفسیر نمی کند تا آدم ها خودشان فکر کنند.
بعد از همه می خواهد به ترتیب سن از کوچک به بزرگ به شکل دایره ای دور کلاس بنشینند. خودش وسط دایره می نشیند و می خواهد "عشق میان دو انسان بالغ" را تعریف کنیم. به ترتیب سن، از 18 ساله ها تا بزرگ ترین شرکت کننده کارگاه که 27 سال دارد.
بچه های لیسانس بیش تر از ما هستند. به تعریف های کوچکترها گوش می کنم. فکر می کنم چقدر زمان گذشته، چقدر زمان سریع می گذرد. هم زمان تلاش می کنم به یاد بیاورم وقتی 18 ساله بودم، چه تعریفی داشتم؛ سال های بعدش چطور. 18 ساله ها می گویند نمی دانند! یا گنگ هستند. از 19 ساله ها تا 21 ساله ها همه چیز رویایی است:
پیدا کردن تصویری که همیشه در ذهنت داری
حمایت کردن
حمایت شدن
فدا کردن، همیشه دادن بدون هیچ انتظاری
فهمیده شدن بدون این که نیازی به بیان باشد
و ...
تقریبا از 22 ساله ها تعریف ها باز هم متفاوت می شود:
درک متقابل
دادن و گرفتن
دوستی پایدار و پر از احترام
ارتباط دوستانه متقابل
و...
.این سیر ذهنی و رشد تعریف ها از ایده آل گرایی تا واقع گرایی برایم بسیار جالب بود
قسمت هایی از کارگاه هم به تمرین سناریو های مختلف می گذرد. تئو یک بار از پسری می خواهد که داوطلبانه جلو بیاید و دختری را انتخاب کند و سناریویی را تمرین کند که می خواهد به دختری که دوست می دارد، بگوید که دوستش می دارد؛ از دختر هم می خواهد هر طور که می خواهد پسر را نقد کند و هر سئوال و ابهامی دارد بپرسد. گاهی پسر در برابر سئوال ها می ماند. در پایان هر سناریو، تئو از سایر دخترها نظرخواهی می کند که چه برداشتی از این گفته های پسر دارند و آیا برایشان قانع کننده و پذیرفتنی است یا نه. همین طور از پسرها در مورد رفتارها نظر می خواهد.
سناریوی بعدی بیان کردن این است که پسر دوست دارد چطور دوست داشته شود؛ در این سناریو پسر برای دختر مورد علاقه اش توضیح می دهد که چه نیازهایی دارد و دوست دارد چطور دوست داشته شود.
سناریوی آخر هم مربوط به زمانی است که در طرف پس از مدتی آشنایی، متاسفانه به این نتیجه رسیده اند که نمی توانند با هم ادامه دهند و ارتباط بلند مدتی داشته باشند.
این سناریوها هر بار از طرف دختر و پسرهای داوطلب اجرا می شود. بقیه مشاهده و نقد می کنند.
یکی دیگر از مباحثی که مطرح می کند، با این عنوان ارائه می شود:
"How to avoid marrying a Jerk?"
از پنج مرحله نام می برد:
Knowledge
Trust
Emotional Reliance
Commitment
Touch
توصیه می کند که هیچ وقت با شتاب از مرحله ای به مرحله های بعد نپریم. می گوید اگر دیدید طرف مقابلتان ناگهان از مرحله اول می خواهد برود مرحله آخر، یک بار دیگر به انتخابتان فکر کنید. چنین آدمی آدم قابل اعتمادی نیست.
در انتها هم به سوال هایی که روی برگه ها نوشتیم و در پاکتی انداختیم، جواب می دهد و بحث می کنیم.
این ها همه مفاهیم ساده ای هستند؛ حیف که در ایران، این مسائل به روشنی بیان نمی شوند و آموزش مناسبی در این زمینه وجود ندارد. کاش به جای بزرگ کردن تابوها و ترساندن بچه ها از عواقبی که در ابهام است، توضیح و آموزش مناسبی برای این موضوع وجود داشت. چه بسیار آدم هایی که در میان ندانسته ها و در میان سعی و خطاها و ترس ها و ابهام ها، اشتباه می کنند و آسیب می بینند. چه بسیار آدم هایی که مراحل بالا را با افتخار زیر پا می گذارند چون این مراحل را ناشی از سنت و قوانین دست و پاگیر می دانند و فراموش می کنند که بعضی مسائل تنها خاص ما و کشور ما نیست؛ بعضی مسائل انسانی و جهانی هستند و نیاز به یادگیری دارند.

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

تمدن

هر روز از طرف دانشگاه پیامی می آید. نقل قول عجیبی امروز در پیام دعوت به شرکت در مسابقه ای می بینم:
"Civilizations should be measured by the degree of diversity attained and the degree of unity retained."
تا به حال چنین تعریفی از تمدن ندیده بودم. با این تعریف، تمدن ها لزوما به قدمت تاریخی و گذشته شان، به فرهنگ عمیق و گسترده ای که در گذشته بنا کرده اند، شناخته نمی شوند؛ تمدن ها به میزان تحمل و پذیرششان در برابر گوناگونی فکر و اندیشه، رنگ و نژاد، مکتب و اندیشه و سلیقه های مختلف و توانایی ایجاد رفاه و آسایش همه این ها با وجود تفاوت هایشان در کنار هم شناخته می شوند. تعریف عجیب و تکان دهنده ای است...

تمام آن چه نمی دانم

قضاوت نکن. جلو نرو. عقب را زیر و رو مکن.
این نقطه، خود زندگی است. خود خود زندگی. روشن و عریان.
و زندگی نمی دانم چیست. فقط می دانم چیزی است جاری؛ چیزی فراتر از اندیشه و احساس من. خودش می رود.
گاهی می فهممش؛ گاهی هم از آن جا می مانم.
چه بخواهم بفهممش چه نه، خودش پیش می رود. خودش می رود، خواه با آن همراه شوم یا نه.
زندگی چیز عجیبی است.

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

اسفناج

فروشگاه چینی روبروی خانه ام، پر از آدم هایی است که برای خرید شب سال نو آمده اند. جای سوزن انداختن هم نیست. با وجود تغییر چیدمان این سوپرمارکت بزرگ و آمادگی برای سال نو، باز هم صف ها خیلی بلند هستند و جایی برای قدم برداشتن نیست.
در رقابت برای دسترسی به منابع، خیلی هم از نظم و ترتیب همیشگی سنگاپوری ها خبری نیست. یکی هول می دهد و یکی غر می زند ولی بیش تر آدم ها هم چنان با وجود شلوغی تلاش می کنند مودب و صبور باشند.
انواع نارنگی ها از ریز ریز تا بزرگ به اندازه کدو چشمانم را خیره کرده اند. قسمت گل دان ها هم همین طور. از دیدن شاخه های بیدمشک و گلدان های سنبل هیجان زده شده ام. مثل سایر شباهت های جالبی که چینی ها و ایرانی ها در فرهنگ و آداب و رسومشان دارند.
قسمت سبزیجات بسیار شلوغ است. این قسمت گاهی خیلی فکاهی است؛ چون وقتی دنبال سبزی خاصی می گردی، انواع سبزیجات مختلف را پیدا می کنی که روی بسته اش نوشته شده "سبزی"! این که چه جور سبزی است، دیگر به شناخت شما بستگی دارد!
در این گیر و دار که جایی برای جلو یا عقب رفتن هم نیست، دنبال "اسفناج" می گردم و کسی هم نیست که بگوید این سبزی که حالا رویش نوشته شده "پو کای" و برگ هایش شبیه اسفناج است، همان اسفناج است! و آیا می شود باهاش "بورانی" درست کرد یا نه؟!

سال نو چینی

امروز اولین روز سال چینی هاست. از آن جا که بیش ترین ساکنان سنگاپور، چینی ها هستند، سال جدید چینی ها بارزتر و گسترده تر از سایر جشن ها در سنگاپور برگزار می شود. گرچه سال نو به طور رسمی بر مبنای سال میلادی است و کریسمس هم جشن گرفته می شود. ولی شادی طبیعی جشن سال نو قمری بین سنگاپوری ها بیش تر به چشم می آید. مدت ها همه جا از حالت عادی شلوغ تر است چون خیلی ها مشغول خرید سال نو هستند. مثل کریسمس که خیابان اورچارد بسیار تزئین می شود، در این زمان چایناتون بسیار زیبا و دیدنی می شود. خیلی جاها فانوس های قرمز کوچک، درخت چه های نارنگی،عروسک های اژدها و نمادهای مختلف چینی ها در رنگ قرمز دیده می شود. دو روز اول سال خیابان ها بسیار خلوت است و بیش تر فروشگاه های عادی تعطیل هستند. شادی مردم کاملا دیده می شود.
این نوشته در مورد سال چینی به نظر جالب می آید:

"در ساعات آستانه سال نو فریادها و خنده های شادی در سراسر چین به گوش می رسد . این شب برای چینی ها شب گردهمایی خانوادگی، خداحافظی با سال گذشته واستقبال از سال نو به حساب می آید .
آورده اند که در زمان قدیم حیوانی به نام "سال" بسیار وحشی و درنده بود، این حیوان تمام سال در عمق دریا زندگی می کرد و وقتی شامگاه آخرین روز سال فرا می رسید، حیوان " سال " از دریا بیرون می آمد ، دام ها را می خورد و به انسان ها آسیب می رساند . به همین سبب، هنگامی که آخرین روز سال فرا می رسید، مردم همگی به کوهستان می گریختند تا از شر این حیوان در امان باشند .
یکی از آن روزها در آستانه سال نو، در دهکده ای مردم برای مقابله با حیوان "سال" آماده می شدند . پیرمردی با موی سفید و صورت سرخ جلو آمد؛ وی عصا به دست داشت و کیسه ای به پشت حمل می کرد . پیرمرد به یک پیرزن گفت که اجازه دهد تا در خانه اش اقامت کند و افزود که می تواند حیوان "سال" را بیرون براند . اما هیچ کسی حرف او را باور نمی کرد ، آنان هرگز گمان نمی کردند که این پیرمرد بتواند با حیوان وحشی "سال"بجنگد . اما پیرمر بر ماندن در خانه پیرزن اصرار می کرد و دیگران همگی به کوهستان فرار کردند .
نیمه شب، حیوان سال وارد دهکده شد ، اما او دید که محیط دهکده با سال های گذشته متفاوت است ، درون خانه یک پیرزن شمعی روشن است و روی در کاغذ قرمزی چسبانده شده است . حیوان دچار تردید داشت و فریاد عجیبی کشید ، ناگهان صدای ترقه "په لی پالا" به گوش رسید ، حیوان سال از ترس به خود لرزید و جرات جلوه رفتن نداشت. در همین موقع در خانه باز شد، یک پیرمرد با خرقه قرمز خندان بیرون آمد. حیوان خیلی ترسید و با عجله فرار کرد اما چرا این اتفاق افتاد؟ زیرا حیوان سال از رنگ قرمز، نور آتش و صدای انفجار می ترسید .
روز دوم روستاییان به دهکده بر گشتند و دیدند که پیرمرد سالم است . همه گمان کردند که این پیرمرد فرستاده خداست که برای گریزاندن حیوان سال به آنان کمک می کند . سپس مردم سه شیوه بیرون راندن حیوان سال را یاد گرفتند .
از آن به بعد ، در روز آستانه سال نو هر خانواده از کاغذ قرمز و شعر دو بیتی استفاده می کرد و ترقه منفجر می نمود و تمام شب چراغ روشن می کرد و بیدار می ماند. بعد از این شب مردم شادمان به یکدیگر تبریک می گفتند و برای جشن تندرستی ضیافت ترتیب می دادند . سال به سال این رسوم به مناطق مختلف راه یافت و به تدریج به یک عید نشاط انگیز تبدیل شد .
عید بهار پر شکوه ترین عید سنتی مردم چین است و نام دیگر آن "گذراندن سال" می باشد . در چین عید بهار با رسوم سنتی بسیار همراه است . ساعات آستانه سال نو آغاز جشن سال نو است . مردم خوراک فراوان و اشیایی مانند کاغذ قرمز، شعر دو بیتی، ترقه و شمع آماده می کنند . این سنت "آمادگی اجناس سال "نامیده می شود . چینی ها شب آستانه سال نو را بسیار گرامی می دارند . در این روز مسافران و تاجران همه نزد اعضای خانواده خود می روند . تمامی اعضای خانواده با هم غذا می خورند و بازی می کنند و سال نو را به همسایه ها و خویشاوندان تبریک می گویند ، سال نو با صدای ترقه و سلام و درود و تبریک مردم شروع می شود ."
(منبع: http://persian.cri.cn/1/2007/02/06/1@60200.htm)

دختر ایرانی مدرن

ببین، خیلی پیچیده نیست؛ سعی کن کمی باز تر باشی؛ به همه لبخند بزنی و همیشه عشوه باز و بازیگر باشی منتها به شیوه جدیدش؛
واژگان و حرف هایی را که پیش تر تابو شمرده می شدند، با شیطنت در رفتار و گفتارت فریاد کن. هرچه در بیان واژه های ویژه ماهر تر، هنرمند تر و شیرین تر.
همیشه با همه پسرها بخند و اگر احیانا خواستند از بازی گفتارهای زننده لذت ببرند، تو هم بی پروا خودت را قاطی کن؛ این معنای پشت پرده خوبی دارد آخر!
ساده گیر باش! تو هستی تا به هر چیزی با شیطنت بخندی و اطرافیانت را شاد کنی. ذهنت را درگیر مفاهیم و چرایی ها نکن. در لحظه باش و سرگرمی برای دیگران که از ظرافت های زنانه تو لذت ببرند، همان ظرافت ها که زمانی زیبایی شان مفهوم دیگری داشت.
و هزاران شکستن دیگر. هرچه بیش تر همه چیز را بشکنی، آزاد تر خواهی بود و در بین جمع محبوب تر.
اگر نشکنی، دختری سنتی هستی که نمی فهمی دنیا و بازی هایش تغییر کرده است.
و چه باک! دخترهای مدرن و باز بسیاری هستند که رنگ دنیای جدید را می فهمند و به نیازهای دنیای جدید پاسخ ساده تر و هیجان انگیزتری می دهند.
نوشته ام هم مثل خودم عصبانی است. دلم این زندگی مدرن را نمی خواهد. دلم از این به قول فروغ فرخزاد "عروسک های کوکی" می گیرد، از شیفته هایشان هم.
گاهی فکر می کنم کاش جوانی ام با دهه هشتاد میلادی هم زمان بود. دورانی که خواننده ها با حرکات رمانتیک، آهنگ های آرام و دل نشین می خواندند. دورانی که زیبایی معنای آرام تری داشت. دورانی که شکستن هر چیزی، جذابیت محسوب نمی شد.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

کوتاه

دوست داشته شده ام که از نیستی به هستی رسیده ام.
دوست داشته شده ام که فرصت و نعمت زندگی کردن یافته ام.
دوست داشته شده ام؛ دوست داشتنی عمیق و بی نهایت.
سرشتم از دوست داشته شدن است و دوست داشتن و دوست داشته شدن، پاره پیوسته وجودم.
سرتاسر زندگی، مجموعه ای است از دوست داشتن و دوست داشته شدن به شکل ها و رنگ های مختلف.
دوست داشتن ابعاد مختلف هستی، پاره ای جدانشدنی از ما آدم هاست که ما را به پیش می راند.

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

رنگارنگ

مونیکا خانمی امریکایی است. دانش جوی دکترای جغرافیای دانشگاه ان.یو.اس است. پیش از این چندین سال در فلسطین تدریس کرده است. زبان و فرهنگ عربی را می داند. وقتی می فهمد ایرانی هستیم، از آشنایی با ما استقبال می کند. یکی از دوستان امریکایی دیگرش هم درست همین سوابق را دارد. دکترای باستان شناسی دارد و اکنون در زمینه انسان شناسی در دانشگاه سنگاپور تحقیق می کند و تدریس. دیگری بلژیکی است و جغرافیا می خواند. دیگری یک دانش جوی سودانی است و ...
آدم هایی با فرهنگ ها، زبان ها و ملیت های مختلف. موسیقی های هم را گوش می کنیم؛ راجع به فرهنگ و جوامع هم حرف می زنیم. چقدر شباهت در باورها و ارزش های انسانی، چقدر برداشت ها و سوال های مختلف از تصاویری که رسانه های عمومی از جوامع مختلف نشان می دهند و واقعیت های جاری در جوامع. چقدر بیم ها و گمان های ساختگی که با چند جمله و لبخند و گفت و گو کم رنگ می شوند. پس از دیدن هم و گفت و گو با هم، این شبح های ساختگی و ترس هایمان از هم خنده دار به نظر می رسند.
دیدار جالبی بود. آدم های کشورهایی که در خبرها دشمن و مخالف هم هستند و یا حتی با هم می جنگند، می توانند کنار هم جمع شوند و با هم در صلح و آرامش گفت و گو کنند، از شباهت های گسترده هم شگفت زده شوند و هم دیگر را دوست داشته باشند. جای بسی تاسف است که این جمع ها کوچکند؛ کاش صلح و آرامش همه گیر شود.

The World Religions and the Search for Peaceful Co-existence

این همایش که ماه پیش به همت پروفسور فرید العطس استاد جامعه شناسی دانشگاه ان.یو.اس در مرکز فرهنگی دانشگاه برگزار شد، گفتمانی بود میان چندین اندیشمند مسلمان، مسیحی و بودایی و دیدگاهشان نسبت به زندگی صلح آمیز ادیان مختلف در کنار هم و تلاش برای دست یابی به صلح جهانی.
سخنرانان اصلی این همایش، اندیشمندان زیر بودند:
Dr. Alwi Shihab, Indonesia Presidential Envoy to the Middle East, Former Minister of Foreign Affairs, Former Professor, Hartford Seminary, Connecticut, U.S.A, Former Professor, Harvard University - Divinity School, Cambridge, U.S.A.

Fr. Thomas Michel, S.J. Secretary of the Jesuit Secretariat for Inter-Religious Dialogue, Rome, Italy.

Venerable Master Chin Kung, President of the Pure Land Learning College, Honorary Professor of University of Queensland and Griffith University, Australia, and Director of Lujiang Cultural Education Centre, China

Prof. Ibrahim Abu-Rabi‘, Professor of Islamic Studies, Co-Director of the Macdonald Center for the Study of Islam and Christian-Muslim Relations, Hartford Seminary, Connecticut, U.S.A.
تقریبا اکثر این افراد به ایران سفر کرده بودند و کتاب هایشان هم در ایران ترجمه شده است.
مباحث و روی کرد سخنرانان بسیار جالب بود؛ آدم هایی که با پذیرش تفاوت ها به دنبال صلح هستند.
جمع بندی پروفسور العطس بسیار جالب بود. محتوای پیام این بود که ادیان مختلف با هم تفاوت ها و تشابهاتی دارند. همیشه می توان تفاوت های زیادی پیدا کرد و آن ها را بزرگ جلوه داد. اما برای دست یابی به صلح نیاز داریم شباهت هایمان را پر رنگ کنیم و با شناخت تفاوت هایمان به هم احترام بگذاریم. نیازی نیست که لزوما یکدیگر را تایید کنیم و هم نظر باشیم، می توانیم همدیگر را نقد کنیم ولی هم چنان به ارزش های هم احترام بگذاریم و در آرامش زندگی کنیم و به رشد جامعه مان کمک کنیم.
سنگاپور کشوری است که توانسته چنین فضایی را برای ادیان مختلف با ارزش های مشابه و متفاوت ایجاد کند؛ جامعه ای که آدم ها با همه تفاوت هایشان به هم احترام می گذارند. البته قوانین و فرهنگ سازی گسترده ای پایه چنین فضایی در این شهر کشور کوچک است.