یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

روز جهانی کارگر


فردا روز جهانی کارگر است. روز کارگر بر تمام کارگران دانشی در سراسر دنیا مبارک باد!

سوال

همیشه سوالات بی شماری در ذهنم بالا و پایین می روند. چند تا از این سوال ها این ها هستند:
شماره یک: در کشور پر تحرکی مثل سنگاپور که آدم ها بام تا شام برای پیشرفت بیشتر کار می کنند و فشار کاری شدیدی دارند و همیشه در شتاب و دوندگی هستند، چرا وقتی پایت را روی خط کشی عابر پیاده می گذاری، سرعت ها کند می شوند و کسی عجله ای برای زیر کردنت ندارد؟ برخلاف ایران که برای هر چیزی شتاب نداشته باشیم، در رانندگی آن هم وقتی عابر پیاده ای در دیدمان باشد، شتاب داریم...
شماره دو: چرا آفریقایی ها که به طور میانگین در وضعیت مشکلی زندگی می کنند، هنگام شادی این قدر واقعی می خندند؟ آن قدر که شادی را از صدای خنده شان با تمام وجود حس می کنی.

رنگ

رنگ طلایی روی انگشت سیاه دست چپش جلوه خاصی دارد. مایکل پسر سیاه پوست زیمبابوه ای فقط به خاطر سادگی و خلوص رفتارش آدم دوست داشتنی نیست؛ این حلقه ازدواج ساده، باریک و طلایی در انگشت سیاهش او را دوست داشتنی تر می کند. امکان ندارد در راهروی دانشکده به او بر بخورم و چشمانم روی این زیبایی ساده و عمیق متمرکز نشود. ایده نابی برای عکاسی است...

سوپ مرغ

قابل پیش بینی بود. همیشه وقتی چند تا اتفاق با هم، هم زمان می شوند و اوضاع برایم کمی طوفانی می شود، بدنم عکس العمل نشان می دهد. باز هم خدا را شکر که فقط یک سرماخوردگی ساده است. دیروز یک پیاز بزرگ و کلی سبزیجات را قاطی کردم و سوپ مرغ درست کردم تا از شدت این سرماخوردگی کم شود.
خانه ماندم که استراحت کنم ولی از صبح تا شب از سقف تا کف اتاقم را شستم و سابیدم. این طوری آرامش خوبی احساس می کنم. بهتر است با تغییر به سراغ تغییر رفت.
حالا اتاقم خیلی خیلی قشنگ شده. وقتی شب تنها با نور چراغ مطالعه ام روشن می شود، آرامشی ساده و عمیق دارد. آرامشی برای خواندن، نوشتن و زندگی را احساس کردن با سادگی تمام...

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

خدانگهدار سوتیری

ده ماه بود که با هم، هم اتاقی بودیم. سوتیری و من، آدم های کاملا متفاوتی بودیم. از سرزمین، فرهنگ، مذهب، زبان، چهره، رشته و رفتاری متفاوت. اوایل درک کردن همدیگر برایمان کمی مشکل بود. به نظرم آدم عجیبی می آمد. کامبوجی بود و حقوق می خواند. از طرف شرکتش بورس شده بود برای یک دوره یک ساله. دو هفته زودتر از من وارد سنگاپور شده بود. آرام بود و مقرراتی و جدی. با وجود این که هم سن بودیم، احساس می کردم او مادربزرگ است و من کودکی شلوغ با خنده های بلند.
متفاوت بودیم ولی با گذشت زمان و شناخت بیشتر، دوستان بسیار خوبی برای هم شدیم. در کار هم دخالتی نمی کردیم و به هم احترام می گذاشتیم.
ترم دوم تصمیم گرفتیم با هم جابجا شویم و با تغییر اتاقمان، باز هم با هم زندگی کردیم.
سوتیری ترم دوم شادتر بود. شب ها دیگر ساعت 10:30 نمی خوابید و با من تا نیمه شب بیدار می ماند. قرار است با یکی از دوستانش ازدواج کند. امید و شادی بیشتری در زندگی داشت. ترم اول می گفت که مادرش با ادامه تحصیل او برای دکترا مخالف است و می گوید بهتر است اول تشکیل خانواده دهد. به مسایل با همین جدیت نگاه می کرد. از من هم جدی تر! با چشمانی گرد می پرسم " یعنی خودت احساس نیاز به یک شریک و همراه امین در زندگی نمی کنی؟"...
ترم دوم وقتی از تعطیلات برمی گردد. روی میزش مجسمه ای پارافینی از دو دست گره زده گذاشته. می پرسم که آیا این نمادی برای دعا کردن است؟ می خندد که نه! دست او و نامزدش است که درهم حلقه شده و به پارافین شکل داده است. هنگام عبور از مالزی، مجسمه سازی این اثر هنری زیبا را از آن ها ساخته بود.
واقع بینی گاهی از احساس گرایی نتیجه واقعی تری می دهد.
گاه گاه از هر دری حرف می زدیم. من از کشورم و او از کشورش و تبادل کارت پستال های نمادین سرزمین هایمان.
سوتیری نماد صبر بود و تعادل. همیشه احساس می کنم آن قدر بزرگ و وسیع است که چیزی نه او را بسیار ناراحت می کند، نه بسیار خوش حال. درست در نقطه تعادل. هرچه بیشتر می شناختمش، بیشتر از تماشای برخوردش با زندگی لذت می بردم.

به قول خودش به شنیدن "شب به خیر" های پیش از خواب هم عادت کرده بودیم. نمی دانست که من چقدر از این ظرافت و آرامش رفتاریش حتی وقتی می خواست بخوابد، احساس آرامش می کردم.

دیشب از خانواده مسلمانی که مدت ها قبل با آن ها زندگی کرده بود و حالا دوستان خوبی برای هر دوی ما هستند، برای شام دعوت کردیم. همه در رستوران ترکی سفره شام خوردیم. بعد از شام و خداحافظی، با هم مسیر خیابان بوگیس را قدم زدیم و خرید کردیم.

امروز برای بدرقه اش به فرودگاه چانگی رفتم. همه چیز را از پیش بسته بود. از آن جا که آدم وارسته ای است، رها و سبک سفر می کند. کتاب هایش را برد و هر چه واقعا نیاز داشت و همه ظرف ها و وسایلش را هم برای من گذاشت. چقدر در سفر کردن با من و دوستان ایرانی ام متفاوت بود...

برایش نوشته ای نوشتم و با یادگاری کوچکی همراهش کردم. از او هم خواستم چند خطی برایم بنویسد.
می دانم که جایش برایم خالی خواهد بود. می دانم که جای خالی حضورش روی تختش و در اتاق مشترکمان، آشکار خواهد بود. آشنایی با سوتیری دریچه تازه ای برای نگریستن به زندگی به من داد. معنی صبر، جاری و رها بودن را بهتر می فهمم. دل تنگ نمی شوم، چون دل تنگی با رهایی و جاری بودن در جریان زندگی، نمی خواند.

برایش آرزوی بهترین ها را دارم.

عبور

"عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای هموار،
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید."
سهراب سپهری
عبور کردن از خیلی چیزها برایم دشوار است. برای عبور کردن باید وارسته بود و سبک، نه وابسته و سنگین.
این چند خط تا اعماق قلبم نفوذ می کند، کاش یاد بگیرم که عبور کنم...

Lassi or Yogurt Drink


قبل ترها فکر می کردم فقط ما ایرانیان "دوغ" می نوشیم. "لاسی" یا "یوگرت درینک" هندی ها همان چیزی است که ما "دوغ" می نامیم! البته گاهی از نظر اقزودنی ها با هم فرق دارند.
لاسی ترکیب ماست، آب، نمک یا شکر است که گاهی با عصاره میوه ها هم ترکیب می شود.
ویکی پیدیا در این مورد توضیح کاملی دارد:
هندی ها و پاکستانی ها شباهت های بسیاری در اسم، رفتار، چهره و غذاها با ایرانیان دارند.
در غرفه غذای هندی، می توان غذاهای بسیار مشابهی پیدا کرد.
یاد آن روزی که گروه دانش جویان ایرانی در کانتین بیزنس موفق به کشف "نان" با همان تلفظ و شکل و مزه نان لواش ایرانی شد، به خیر!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

Au vent

Je laisse mes larmes porter par le vent,
Je te laisse par le passe,
et je me laisse par le silence, par le temps...

پایان

امتحان هایم امروز تمام شد.
این جا همه چیز رقابتی است. دو درسی که برداشته بودم، از درس های اصلی دانشکده بودند که در سالن سخنرانی بزرگی برگزار می شدند. تقریبا 150 نفر سر یک کلاس بودند. ترکیبی از دانش جویان دکترا و فوق که گروه دوم خودشان به دو دسته تقسیم می شوند: آن ها که فقط واحد درسی می گذرانند و معمولا شاغلند و گروه دیگر که تمام وقت هستند و دانش جوهای تحقیقی هستند.
زمینه ها و توانایی ها بسیار گسترده است.
همه چیز بر پایه ی مقایسه است. سنگاپوری ها از کودکی با همین سیستم مقایسه ای و طبقه بندی شدن تربیت می شوند. همه چیز روی نمودار می رود و نمره ها با میان گین کل کلاس و پراکندگی آماری مشخص می شود.
همه به شدت درس می خوانند. امتحان ها از آن چه در ایران بود، معمولا ساده تر است ولی وقت بسیار کم است. باید خیلی سریع باشی. همه چیز بسیار قانون مند و رقابتی است.
امتحان امروز شاید تا مدتی آخرین امتحان درسی دانشگاهی ام باشد. از این پس باید فقط روی پروژه ام کار کنم.
طراحی آزمایشات، درس خیلی خوبی بود. به دنبال خطا نگردید تا بهبودش دهید؛ از ابتدا سیستم را طوری طراحی کنید که احتمال خطا حداقل شود. مفاهیم جالب و پیچیده ای که استاد عزیز فقط به دنبال به کار بردن شان نیست، تحلیل می خواهد و چرایی.
این نیز گذشت. باید نفسی تازه کنم تا بتوانم در زمان کمی که باقی مانده، پس فردا گزارشی از پروژه ام به استادم بدهم... این ترم همیشه در حال دویدن بودم تا به ضرب الاجل های پیاپی برسم. این جریان هم چنان ادامه دارد. این هم قسمتی از یادگیری است. تلاش درست و پیوسته... در سرزمینی که بدون داشتن منابع طبیعی چندانی، با چنین سرعتی رشد کرده و می کند، تلاش، اولین اصل زندگی است.

زندگی آب تنی کردن در حوض چه "اکنون" است...

سه دختر ایرانی دیگر با هم در یک آپارتمان هستند، 5 طبقه پایین تر از آپارتمانی که من در آن زندگی می کنم.
هفته دیگر امتحان ها شروع می شود.
می روم طبقه پایین تا با مریم درس بخوانیم. باران می بارد. باران سنگاپوری... وحشی و رعد آسا...
مریم: بیا برویم زیر باران کمی راه برویم...
من: نه مریم جان! خیس می شویم؛ وسط امتحان ها سرما می خوریم... -این بعد والد و مقرراتی من است که پاسخ می دهد...
مریم: فقط چند دقیقه... این باران را از دست می دهیم...
شیوا هم از سوی دیگر مرا می خواند: "بیا بارانی مرا بپوش و برو... من هم برایتان چای می گذارم"...
شیوا، برای من همیشه نماد زندگی است... بارانی زردش را که می پوشم، دیگر هیچ تفاوتی با یک جوجه زرد ندارم...
می رویم پایین گیلمن هایتس... باران شدید است. هیچ کس بین بلوک ها نیست. همه از باران به جایی پناه برده اند.
رعد های سهم ناک و صدای هول ناکشان که نفس را در سینه حبس می کنند.
زیر باران می روم، سرم را بالا می گیرم و دستانم را تا آن جا که می توانم می گسترم و می چرخم...می چرخم و می چرخم...باران پاک سیل آسا که همه چیز را می شوید؛خالی از حضور چشم ها؛ پر از صدای باران؛ صدای قورباغه ای که می خواند؛ رعدی که آسمان را می شکافد؛ چقدر همه چیز حقیقی است...
مریم زیر سقفی ایستاده و مرا مبهوت می نگرد...
ترس رعد گرفتگی مرا متوقف می کند... خیس و گیج... زیر سقف می روم و دست مریم را با شدت می فشرم که تعادلم را از دست ندهم... همه چیز می چرخد... صدای این باران مرا از خود بی خود می کند... به چشم های مبهوتش لبخند می زنم... " نگفتم نیاییم زیر باران... مگر نمی دانی که من شوریده ام!"
مدت ها بود این قدر احساس رهایی نکرده بودم...
"چترها را باید بست
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد..."
کاش می شد؛ کاش می شد...

بی نظیر

همیشه هست. اگر صدایم یا نوشته ام کوچک ترین رنگی از " آه" داشته باشد، حضورش پر رنگ و پر رنگ تر می شود؛ حتی از فرسنگ ها دورتر... مفهوم "برادر" مفهومی بی نظیر است...

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

سقوط

بعد از کلی کلنجار رفتن با استاد مشاورم - رئیس بزرگ- این ترم دو تا درس برداشتم...
اقتصاد مهندسی که پر از آنالیز مالی است. دید کوتاهی از درس دوره لیسانس دارم. پس ریسک می کنم و این درس را با استادی که اولین بار این درس را ارائه می کند برمی دارم.
اهداف بلندی دارم:
دید بهتری از آنالیز مالی پیدا کنم.
در کار کردن با توابع مالی اکسل استاد شوم.
نمره هایم را بهبود بدم.
چون هنوز مطمئن نبودم که می خواهم به دکترای پیوسته بروم یا نه، امکان انتخاب را باقی بگذارم
و ...
با شروع ترم جدید، کم کم واقعیت ها پر رنگ می شوند. بر خلاف کلاس دیگری که دارم و یکی از بهترین کلاس هایی است که تا به حال داشته ام، اقتصاد مهندسی فاجعه آمیز است. استاد عزیز، با تمام سعی و تلاشش، هر جلسه فصلی از یک کتاب قطور را درس می دهد و همه مات به توضیحات بی سر و تهی گوش می کنیم که به جای باز کردن مسایل، آن ها را پیچیده تر می کند. صورتی از یک سناریو و پرش سریع به فایل محاسباتی اکسل و سیر در مجموعه بی انتهایی از اعداد و ما که سر در گم تر از پیش می شویم.
امروز داستان را کامل کردم. امتحان پایانی به دور از سطح انتظار و متفاوت با روش تدریس با وقتی کم و من که هم چنان سر در گم سناریوهای درس داده شده ام.
همه اهداف والای اول ترم، با شدت به زمین خورد. حالا من می مانم و استاد مشاورم و تجربه درسی نفس گیر و رقابت با دوستان چینی که بی وقفه می خوانند و تلاش می کنند و در کسری از زمان محاسبه می کنند... من در محیط جدید، هنوز استراتژی های گذشته را به کار می گیرم... کاش از تجربه هایم درس بگیرم... باید خیلی بیشتر تلاش کنم... خیلی بیشتر...و این با تمام حوادث بیرونی کمی مشکل است... بیشتر تلاش می کنم...

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

بدون عنوان

هستی... هستی... هستی...
بعضی چیزها را احساس می کنم، هرچند گنگ و دور...
چرا زندگی این قدر عجیب است؟
آرزوهای نیک می کنم؛ برای همه آن هایی که می شناسم.
زندگی فرای من است، فرای من...

نجوا

به تو پناه می برم
از آن چه می دانم و از آن چه نمی دانم
از تمام دانسته ها و نادانسته ها
به تو پناه می برم
از آن چه می توانم و از آن چه نمی توانم
از تمام بازی های این دنیا
به تو پناه می برم
که تو می دانی
همه چیز را می دانی

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

تلاش پر شور

لابراتوار خیلی سرده... کتاب هایم را می زنم زیر بغلم و میام بیرون کار کنم. روی یکی از نیمکت ها می نشینم. تازه مشغول خواندن شده ام که می بینم نزدیک پاهایم چند حشره بال دار غول آسا دیوانه وار این ور و آن ور می روند. خط حضورشان را دنبال می کنم. چندین حشره دور لامپ های سقفی که در شب می درخشند، می پرند و خودشان را به شدت به لامپ ها می زنند. آن قدر شدید که تعادل شان را از دست می دهند و روی زمین پخش می شوند؛ ولی از شوق هدف، وقتی توان بال زدن را از دست داده اند، دوباره کشان کشان خودشان را از دیوار بالا می کشند تا به منبع درخشان برسند...و این روند در امتداد بیشتر لامپ های سقفی مسیر ادامه دارد...
چقدر این تلاش عاشقانه و مصمم که همه موانع را می شکند تا به هدف برسد، خیره کننده است... رفتار این مورچه های پردارغول آسای استوایی که با تمام نیرو خود را در هدف می کوبند، نفس را در سینه ام حبس می کند... ولی این که آدم با این همه شور خودش را به چه هدفی می کوبد، فکر بر انگیز است. کاش آن قدر آگاه باشیم که هدف های ارزش مند را بیابیم و آن قدر پر شور باشیم که از کنار زدن هیچ مانعی در برابرش نهراسیم...
اندیشه دیوانه واری است... کتاب هایم را جمع می کنم و به سرمای لابراتوار بر می گردم... دنیای واقعی پر از فکر و اندیشه و خیال است...

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

سیزده به در



در جریان هماهنگی های جشن نوروز با آن ها آشنا شدم. دنبال آینه و شمعدان می گشتم که یکی از ایرانیان مقیم این جا یادآوری کرد که شاید خانواده نمازی بتوانند کمکم کنند چون هرسال عید نوروز را با چیدن سفره هفت سین و دعوت ایرانیان جشن می گیرند...

خانم نمازی، خانمی متشخص، مسن و مهربان است... همه این ها را بدون دیدنش و تنها با گفت و گوی تلفنی نیم فارسی نیم انگلیسی می فهمم. هنوز جمله ام تمام نشده که که" یک دانش جوی ایرانی ام..." که صدایش می لرزد که " دوست داشتم شما را هنگام عید دعوت می کردم؛ ولی امسال هفت سین را با تاخیر می چینم... من به احترام عاشورا امسال روز عید سفره نمی چینم..." و از این که " متعلق به نسل قدیم است" عذرخواهی می کند... با وجود گفت و گوهای تلفنی کوتاه و رسمی مان دوستش دارم. چه طور می شود آدمی را با این صداقت دوست نداشت. آدمی که در جواب "حالتون خوبه؟" با لحجه خاصش می گوید: " خوبم عزیزم، فقط کمی سرفه دارم!"
خانه شان دور است و پیدا کردنش برایم مشکل. پس هماهنگ می کند که همسر برادرش که نزدیک دانشگاه زندگی می کند، آینه و شمعدان را برایم بیاورد.

روز قرار جلوی کتابخانه مرکزی می ایستم. ماشین خانم نمازی کوچک جلوی پایم می ایستد؛ خانم سنگاپوری با نژاد چینی از ماشین پیاده می شود و با رفتاری مهربانانه دستم را می فشرد و می گوید: "خوش وقتم! من زهرا هستم!" و این آغاز آشنایی من با این خانواده جالب است.

دوم آپریل همه دعوت بودند منزل خانواده نمازی. خانواده ای حقوق دان، تحصیل کرده، با فرهنگ و اصیل که دارایی اش را به روی مردم در راستای کارهای نیک می گشاید. خانواده ای که در کتاب چاپ شده درباره سنگاپور توسط وزارت خارجه، اولین خانواده ایرانی مقیم این کشور سبزند.

خانم نمازی کوچک از من خواست که با همه دوستان دانش جوی ایرانی بروم تا با همه ما آشنا شوند. این آشنایی بسیار خوبی برای همه ما بود. سیزده به دری دور از خانواده. سیزده به دری متفاوت...

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

اولین قدم فرهنگی در NUS

بعد از برگزاری جشن نوروز در وزارت علوم سنگاپور که امیدوارم بعد تر بیشتر در موردش بنویسم، پوسترهایی را که از ایران آورده و قابشان کرده بودیم، بردیم کتابخانه مرکزی دانشگاه. با پی گیری های پیوسته یکی از دوستان ، کتابخانه مرکزی دلش به حال دستان خالی ما برای اجاره وسایل سوخت و بورد ساده ای در اختیارمان گذاشت. شاد و خوش حال، پوسترهایی از تصاویری از نقاط مختلف ایران را در قسمت ورودی کتابخانه مرکزی به نمایش گذاشتیم. وقتی با دوستانم پوسترها را می چسبانیم، یک امریکایی به طرفم می آید و از پوسترها می پرسد. سی و سه پل و ارگ بم را از بین همه می شناسد و از ویرانی ارگ بم به شدت ایراز ناراحتی می کند. از دسیسه های امریکا در نشان دادن تصویری زشت از ایران ابراز تاسف می کند و می گوید امیدوار است روزی بتواند ایران را از نزدیک ببیند... دوستانی هم شگفت زده اند که تصویر زمستان ایران را می بینند؛ چرا که خیلی ها فکر می کنند ایران سراسر کویر است...
از دوستانی که این کار را پی گیری کردند، ممنون.
این هم متنی که یکی از چینی ها برای یکی از بچه ها که برای توضیح کنار پوسترها بود، نوشته:

Tian'xia and I are very happy to meet you today in central library. We are quite interested in Iran, what are the people are thinking, how is their life in Iran? What is the economic and political situations there? The information we received from the media , newspapers, TV news are mostly biased, and not reflecting the truth there, actually not only to Iran, but it is true for any countries. Tianxia and I are both from China five or six years ago. We attended undergraduate studies in NUS. I graduated last July and now working in NUS. She is graduating this year. Keep in touch.

با هم

به سکوت عکس پدر و مادرم گوش می کنم؛ عکسی که دخترخاله ام از دید و بازدید عید برایم فرستاده... سکوتی عمیق که از فرسنگ ها دورتر می شنوم و حس می کنم... چهره مامان و چشم های دور بابا... چشم هایی که بی انتها هستند و من انتهایشان را حس می کنم... به محیط متفاوت عادت کرده ام ولی به این سکوت که در چهره ها فریاد می شود، نه...
آدم چه طور می تواند روی کارهایش ارزش گذاری کند؟ چه چیزی بهتر و مهم تر است؟ چه چیزهایی ارزش واقعی دارند؟
این دوره برای همه ما دوره عجیبی است... به پندی که از پدر بزرگم به من رسیده فکر می کنم؛ ما همه سوار یک کشتی هستیم و باید با هم آن را به یک ساحل امن برسانیم... با هم...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

تفاوت

معمولا با کسی صحبت نمی کند به جز دختری که به نظر هم وطن خودش است. همیشه این آرامش خشک و جدی و برگه هایی که گاهی پیش رویش است و تمرین های کلاس زبان چینی است، مرا جذب می کند.چند جلسه ای است که در کلاس ایروبیک با هم بدون هیچ صحبتی جلو می ایستیم و با انرژی ورزش می کنیم. این بار این خشکی را می شکنم و با وجود این که حدس می زنم آلمانی است، از او می پرسم که اهل کجاست. این شروع شکسته شدن جدیتش است.بر خلاف آن چه به نظر می رسد، در ارتباط مهربان و گرم است. دانش جوی مطالعات آسیای جنوب شرقی است و یک سال از تحصیلش را این جا می گذراند.
تنوع تحصیلی اروپایی ها و آمریکایی ها بسیار متفاوت از آسیایی هاست. تعداد دانش جوهای رشته مهندسی در بین شان به ویژه در بین دختران شان چشم گیر نیست. آدم ها همان چیزی را دنبال می کنند که برایشان جالب است؛ حقوق، مدیریت، مطالعات سیاسی، اجتماعی، هنر، باستان شناسی و ... یاد سوال یکی از بچه ها می افتم که کانادا زندگی می کند و برای تحصیل این جا آمده و در دوره لیسانس، دوستان ایرانی زیادی در کانادا داشته. " چراشما دانش جویان ایرانی این قدر در رشته های مهندسی زیاد هستین؟"!!! سوال خوبی است!

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

عضو جدید خانه

وقتی می کاشتمش دعا می کردم که دست هام کمی مثل دست های مامان سبز باشه... بعد از مدت کوتاهی، برگ های کوچک جوانش به چشم های منتظر من با امید می خندند... حالا یک موجود زنده به اتاق من و سوتیری اضافه شده... یک گلدان سبز، کوچک و خندان...

پرواز

عشق چنان است که
هرچه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه آن را تنگ تر در دست گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند...
نمی دانم این جملات از کیست. ولی به نظرم این نظر را می توان درباره کل زندگی داد!


جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

سرود ملی سنگاپور



سرود ملی سنگاپور، پر از امید و شادی است. سنگاپوری ها به راستی به آن چه در این سرود با شادی و امید، به زبان مالایی می خوانند، عمل می کنند. این در رفتار و پیشرفت شان هویداست.
ONWARD SINGAPORE
(English Translation)

Come, fellow Singaporeans
Let us progress towards happiness together
May our noble aspiration bring Singapore success
Come, let us unite In a new spirit
Let our voices soar as one
Onward Singapore
Onward Singapore
برای اطلاعات بیشتر می توانید به این سایت بروید:

خوش به حال غنچه های نيمه باز

این شعر فریدون مشیری را امروز برادرم برایم فرستاده. خیلی به دلم نشسته. معنای عمیقی دارد...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه های شسته باران خورده پاك
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ های سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال لاله ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی به كام
باده رنگين نمی نوشی زجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از می كه می بايد تهي است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
گر نكوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

Xin Nian Kuai Le!

زبان چینی را نمی توان دست کم گرفت... این به چینی یعنی سال نو مبارک!

Xin Nian Kuai Le


عکس از دوست هنرمندم آتوسا

نکته: این عکس شب سال نو چینی از دو دختر ناز روبروی شیر معروف سنگاپور که نماد این سرزمین زیباست، گرفته شده.


پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵

سال نو مبارک

سال 84 هم تمام شد. همه چیز کوتاه و دور به نظر می رسد. باورم نمی شود که یک سال گذشته؛ بلند تر و کوتاه تر از این به نظر می رسد. فرصت بررسی آن چه گذشت را پیدا نکردم. درگیر برنامه جشن نوروز در موسسه بورس دهنده مان بودم که مسوولیتش را به گردن گرفته بودم. برنامه ای که همه کارهاش با خودمان بود. امروز سومین روز سال نوست. سالی که برایم قابل توصیف نیست. یادم می آید که آخرین روزهای سال 83 درگیر کمردرد بابا بودیم که دردو تلنگر بزرگی بود... درگیر نگرانی ها... و سر در گم تهیه بسته آموزشی طرح تجاری در چکاد اندیشه شریف، شرکتی که خودمان تاسیس کرده بودیم و لنگ لنگان با تجربه های نوپای ما پیش می رفت... درگیر فایل های بچه ها که کند پیش می رفت... درگیر تافل... چهارشنبه سوری به یاد ماندنی چکاد و تولد شهرزاد، تلنگر این که ممکن است برای مدتی آخرین عیدی باشد که برادرم با ما دور سفره هفت سین است، سردرگم آینده، فکر این که پیشنهاد کاری مرکز کسب و کارهای کوچک را برای مدتی کوتاه قبول کنم یا نه، و هزاران فکر و خیال دیگر که هیچ کدام اکنون مرا به روشنی در بر نمی گرفت...
سال 84 نزدیک بود و من بودم که رها و شاد و کمی نگران آینده، تاب می خوردم، تاب...
چند سالی بود که سال نو برایم با گل سنبل گره خورده بود. سال نو همیشه بوی سنبل می دهد. بوی کودکی و جوانی، بوی شادی ها و اشک های شور جوانی، بوی اشتباهات و ندانسته ها...بوی کودکی...
سال 84 هم گذشت. خدا را سپاس گزارم که در این سال به من فرصت تجربه لحظات شگفت انگیزی از زندگی را داد؛ که به من فرصت درک داشتن و نداشتن، دوری و نزدیکی، تنهایی، شادی، اندوه، دوست داشتن و ارزش نهادن به همه آن چه در تمام عمر بدیهی و ساده می انگاشتم، فرصت آشنایی با آدم هایی از نقاط مختلف دنیا، فرصت رشد و پیشرفت داد و بر من صبور بود.
و طلب بخشش می کنم از همه اشتباهات و بدی هایی که در این سال آگاهانه و نا آگاهانه کردم. از هر آن چه بی تفاوت از کنارش گذشتم، ندیدم و درک نکردم. از تمام لحظاتی که ناچار شدم بی تفاوت باشم تا اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم یا پر رنگشان نکنم. از تمام مواردی که سکوت کردم چون توانی برایم نمانده بود که بهبود دهم. طلب بخشش می کنم از تمام لحظاتی که نعمت زنده بودن و یکتا بودن لحظات را از یاد بردم، از همه بی صبری ها و شکایت ها و از همه آن چه ارزشش را درک نکردم...
سال نو مبارک.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

کاش

دیر وقت است... فردا باید ارائه بدم... هنوز کارهایم تمام نشده... هر کاری می کنم، فایل هایم روی سی دی رایت نمی شوند... دست آخر، وقتی همه چیز آماده می شود که آخرین اتوبوس رفته... می دانم سنگاپور کشور امنی است و هر ساعت شب، کافی است دست بلند کنی تا تاکسی - که به طور رسمی تاکسی است- بایستد... گرچه 12 شب به بعد، روی قیمتی که تاکسی مترها نشان می دهند، ضریب می خورد و قیمت ها از آن چه همیشه برای دانش جوها(!) گران است، گران تر هم می شود... می دوم و از دانشگاه بیرون می روم... و کنار ایستگاه کنار سر در دانشگاه می ایستم... معمولا این جا به ندرت تاکسی رد می شود.
چند دقیقه نگذشته که تاکسی که مرا از آن طرف خیابان دیده، دور می زند و جلوی پای من می ایستد.
"Hello Miss"
راننده مودب و خوش اخلاق از من می پرسد کجا باید برود. وقتی اسم خیابان را می آورم، اسم خوابگاه را می آورد و من تایید می کنم. خوب، پس آدرس را می داند... تنها نگرانی که باقی می ماند این است که مسیر را آن قدر پیچ نزند که از استاندارد، گران تر شود...
با سرعت می رود و من مثل همیشه از سرعت لذت می برم... خیابان ها خلوت است و فرصت برای با شتاب رفتن هست...
نیازی به بی اعتمادی به آدم ها نیست... نیازی نیست که از این ساعت بترسم... نیازی نیست که از راننده مرد بترسم... نیازی نیست که بترسم... در سکوت از سرعت لذت می برم...
سریع می رسیم. وقتی می خواهم حساب کنم عدد تاکسی متر را می خواند و با انگشتانش، نشان می دهد که مرا در 4 دقیقه رسانده بعد تاکید می کند که چون دانش جو هستم، دکمه ضریب را هم نمی زند...
آن ساعت شب، پس از چندین روز پر کار و در اوج خستگی از این همه انسانیت و وجدان، زنده می شوم...
کاش تمان دنیا این قدر امن بود....کاش درتمام دنیا، زن بودن حداقل در این زمینه این قدر امن بود... آن قدر که لازم نباشد از هر چیزی بترسی و همیشه نگران نا امنی باشی...
کاش انسانیت، همه گیر بود...

دردناک

گزارش فرانسیس هریسون از بازار تهران، مردمی را نشان می دهد که چند روز مانده به عید، در تکاپوی خرید عید هستند و تفسیر خبرنگار بی بی سی که مردم ایران فارغ از شدت و حساسیت بحران انرژی اتمی و تهدید تحریم شدن، سرگرم خرید هستند... که مردم ایران نسبت به تهدیدات، بی تفاوت هستند... صحنه مردم عادی با لباس های رنگ و رو رفته و شلوغی رفت و آمد در بازار تهران، خانمی که ساک های خرید در دستانش سنگینی می کند، مردی که در مصاحبه ادعا می کند تهدید امریکا تنها یک بلوف است... و تاکید خبرنگار بر بی تفاوتی مردم... مرد دیگری در انتهای گزارش جایی که دیگر حرف هایش کمرنگ به نظر می رسد، یادآوری می کند که روزنه های خبری در ایران محدودند و مردم تنها چیزی که از رساناها می شنوند این است که انرژی هسته ای حق ماست... ولی صدایش در گزارش کمرنگ است...
نادانی ما دردناک است... ناتوانی ما در بیان خودمان و برقراری ارتباط درست با دنیا دردناک است... فریب و بازی رسانه ها با دنیا دردناک است... پیامی که دریافت می شود، دردناک است...
من از سیاست چیزی نمی فهمم... من فقط دردها را درک می کنم... دردهای عمیق و فجیع را...
نمی دانم چرا باز این جمله در ذهنم تکرار می شود: "خدا حال قومی را تغییر نمی دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند"

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

آوای درون

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
عجیب است که با وجود فشار کاری که در این مدت احساس می کنم، حتی دیر وقت، این شعر در ذهنم تکرار می شود...

درد

نادانی، درد بزرگی است... در حالی که عده زیادی از مردمان این دنیا، خدایی نمی شناسند، آن ها که خود را خداشناس می دانند همدیگر را بر سر اختلافات جزئی می کشند و نابود می کنند... نادانی درد بزرگی است...

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴

همیشه در حال قضاوت

ما ایرانی هستیم. یکی از معانی این جمله ساده ولی پیچیده این است که " ما با قضاوت به دنیا می آییم، با قضاوت زندگی می کنیم و با قضاوت می میریم... با قضاوت های مداوم خودمان و قضاوت های پیوسته دیگران"

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

ترکیب

نان و پنیر و گردو، صدای ادیت پیاف در گوش و صفحات آمار روبرویم... شش سیگما و پیاف و طعم گردو ترکیب دل نشینی است و زندگی به همین سادگی، دوست داشتنی!

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۴

آزادگی

" اگر دین ندارید، لا اقل آزاده باشید..."
حسین (ع)
این جمله همیشه برایم معنای عمیقی داشته... معنایی که در این سرزمین متفاوت، برایم عمیق تر می شود...
ظهر عاشورا- اثر استاد محمود فرشچیان

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

نشانه

نزدیک می آید و می پرسد که آیا دانش آموزم؟ لبخند می زنم و می گویم: "آره! دانش آموز دانشگاه!" اوه اوهی می گوید و به خانمی که در فاصله چند قدمی ماست نگاه می کند. با لبخندی جلو می روم و می پرسم " پسر شماست؟" و این آغاز گفت و گویی می شود که یک ساعتی طول می کشد. مرا دعوت به نشستن می کند و از هر دری حرف می زنیم. سنگاپوری است و سه فرزند دارد. بعد از مدت ها تحصیل در دانشگاه را از سر گرفته است و به قول خودش در خدمت کلیساست. چون از تبلیغات مسیحیان این جا باخبرم، بحث در مورد مذهب را به تشابهات اسلام و مسیحیت می کشم تا بداند که دین و باورهای خودم را دارم و قصد مسیحی شدن هم ندارم. بسیار مذهبی است و خیلی خوب راجع به مسایل مختلف روز بحث می کند. این پسر 10 ساله را هم که تحت پشتیبانی خدمات اجتماعی است و مادر و پدرش مراقبت لازم را ازش نمی کنند، روزهای یکشنبه می برد گردش...
از ایران، سنگاپور، روند دنیا، وضع زنان در ایران، از هر دری حرف می زنیم.
برایم تعریف می کند که چطور بعد از مدت ها مسیحی اسمی بودن، خدا را دوباره شناخته. از این که سال 1992 وقتی 30 ساله بوده و بزرگ ترین فرزندش 11 ساله می فهمد که سرطان دارد... از بالا و پایین هایش می گوید و این که در انتها پس از ناراحتی و درماندگی، به خدا روی آورده که سپاس گزار باشد و باور داشته باشد که خدا هر چه برایش می خواهد، خوب می خواهد چون بندگانش را دوست دارد و ... گرچه همه این حرف ها را بارها و بارها از کودکی تا به حال شنیده ام ولی وقتی بعضی چیزها در بین آدم های مختلف با زبان ها و شرایط مختلف یکسان است و آدم دوباره همان معانی را پیدا می کند، نشانه وجود حقیقتی جاری و محض است. حرف هایش پر از آرامش است. به همه دل نگرانی هایم فکر می کنم... من با گفتار به خدا پناه می برم ولی ته قلبم آرامش باوری عمیق را ندارد... من نیروی یگاه و مهربان این دنیا را نومیدانه می خوانم و دست کم گرفتمش... دیدن این آدم که گرچه متفاوت بود ولی باور قلبی داشت که در رفتارش آشکار بود، مرا در خود فرو برد...
نیرویی فراتر هست که بر همه چیز آگاه است و پناه همه کسانی که دوست می داریم...
جالب است که همسایه بلوک کناری این قدر ساده، چیزی عمیق را دوباره به من یادآوری کرد...
وقتی دور می شوم، برای پسرک 10 ساله ی تنها دست تکان می دهم، او هم همین طور...

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۴

بهترین برادر


این عکس را وقتی برگشتم، پیدا کردم. آلبوم عکس ها را ورق می زدم تا چند تا عکس دسته جمعی مان را بچینم در قاب عکس ها. مدت ها بهش نگاه کردم. می دانی... تو همیشه در زندگی برای من این طوری بوده ای... همیشه در پاییزها و برگ ریزان من را محکم در آغوش فشردی تا ،نشکنم، نلرزم، نیفتم... و من همیشه کودکانه از این همه محبت و پشتیبانی، احساس امنیت کردم. به خاطر همه چیزهایی که قابل بیان هستند و نیستند، ممنون. تو بهترین برادر دنیایی.

دور و نزدیک

شیوا پیداش کرده. از روی چهره ایرانیش... آناهیتا از 5 سالگی همراه با خانواده اش به نروژ مهاجرت کرده و حالا برای یک ترم این جا مهمان شده... با لهجه محکم و قشنگی، فارسی حرف می زند. منطقی است و مستقل و گرم... با وجود همین چند برخورد ساده ای که با هم داشتیم، بسیار دوستش دارم چون واضح، روشن و گرم است. همیشه به جای تایید از واژه ی "ها" استفاده می کند. ساده است و یک رو. موقع سلام و خداحافظی دست هایش را باز می کند و گرم، هم دیگر را در آغوش می گیریم. عجیب است که بعضی آدم های دور، این قدر نزدیکند و برخی آدم های نزدیک، این قدر دور و مه آلود...

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۴

دغدغه

از شنیدن توضیحات هوشمندانه دکتر هنگ سر کلاس "مدیریت تحقیق و توسعه صنعتی" سیر نمی شوم. رئیس مرکز مدیریت علوم و فن آوری است که در این دانشگاه نوپاست. تحسین برانگیز است چون دغدغه فکریش این است که چرا تعداد شرکت های بین المللی که در سنگاپور سرمایه گذاری کرده اند، به 40 شرکت بین المللی سوئد نمی رسد و این که چه استراتژی هایی باید پیش بگیرند تا بهتر پیشرفت کنند. پیشرفتی که نتیجه اش رفاه مردم این سرزمین و افزایش دانش جامعه و پیشرفت روزافزون است. این آدم درست هم شکل و هم فکر چند نخبه دیگر این سرزمین است که در موقعیت های مختلف دیدم. جالب است که این آدم های همفکر و هم آرمان که همدیگر را هم می شناسند، ویژگی های مشترکی دارند؛ بسیار باهوشند و تفکر استراتژیک دارند، خودشان را به دانش روز می رسانند و ذهنشان را به روی تازه ها باز می گذارند و برای پیشرفت سرزمین شان خواب ندارند.
آینده یک ملت را می توان از نخبگان آن ملت، گرایش های فکری و عملکردشان پیش بینی کرد.

تغییر

دیروز روز بزرگی برای خانواده من بود. بعد از حدود 30 سال، تغییرکوچک ولی مثبت و خوشحال کننده ای در خانه ما رخ داد. اگر خصوصیات و تفاوت های شخصی آدم ها را کنار بگذاریم، لازم است این جا و در این زمان از کشور عزیزم که به خانواده فرهنگی من که تمام عمرشان را خالصانه صرف آموزش و پرورش کردند، سپاس گزاری کنم که فضایی را برای خانواده های ساده ای چون ما فراهم کرده است که تغییرات مثبت حداقل پس از 30 سال، می توانند اتفاق بیفتند. واقعا ممنون...

فرهنگ کاری

اولف آلمانی است. این ترم میز کاری هم به او داده اند تا روی پروژه اش کار کند. هر روز هفته از صبح زود کارش را شروع می کند تا شب. حتی یکشنبه ها. برخلاف جولین، انسلم و لوییک فرانسوی که صبح دیرتر شروع می کنند و عصر می روند و شنبه ها و یکشنبه ها هم نمی آیند و البته کارهایشان را هم به خوبی تمام می کنند. چقدر فرهنگ های کاری متفاوتند....

ترمیم

قسمت هایی از قلبم مدت هاست که تیره شده. به قلم موی نازکی نیاز دارم که پاکش کنم ولی نمی دانم این قلم را کجا می توان یافت. به تمام آیین هایی که می شناسم فکر می کنم... کجاست راهی که بشود این آسیب ها را ترمیم کرد؟

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

تصمیم گیری گروهی

سوتیری از کریستین درخواست تقسیم بندی یخچال را می کند. او هم خیلی منطقی و بدون معطلی طرح طبقه های یخچال را می کشد؛ وضع موجود را در مورد تقسیم بندی طبقات بین هر سه اتاق توضیح می دهد و پیشنهادهایش را می نویسد و البته گوشزد می کند که تریسی هم لازم است باشد و نظر دهد. من همیشه سرعت عمل و پشتکار چینی ها را تحسین می کنم... تایید می کنم که منتظر تریسی می شویم و این که سوتیری و من هم نظراتمان را پس از هم فکری خواهیم گفت.
گرسنه ام. عدسی ای را که قبلا حاضر کرده ام می گذارم تا گرم شود. در بشقاب می ریزم و پشت میز می نشینم و با آرامش مشغول فشردن لیموی تازه روی آن می شوم. بوی لیمو... تریسی در را باز می کند و وارد می شود. دو قدم تو نیامده که کریستین با ورق طرح یخچال، بدون هیچ پیش درآمدی جلو می رود و موضوع را توضیح می دهد. نگاهم را از لیمو برمی دارم و به بحث جدی و بدون مقدمه شان نگاه می کنم. به توافق می رسند و سراغ من می آیند و موضوع شیرین یخچال را دوباره مطرح می کنند. می دانم که این هم بخشی از فرهنگ سخت کوشی است... پس از این که مجبورم وسط شام راجع به این موضوع ساده بحث کنم، تعجب نمی کنم. لبخندی می زنم. دوستانه ورق را از کریستین می گیرم و بررسی می کنم و می گویم " ممنون از نظراتتان... سوتیری و من هم امشب راجع به این مورد فکر می کنیم و بعد با هم صحبت می کنیم..." این طوری من دوباره به بوی خوش لیمو بر می گردم و آن ها هم به کارهایشان... به فرهنگ خودم فکر می کنم و به فرهنگ آن ها... لذت بردن از لحظات کوچک زندگی، پشتکار و تلاش برای حل به موقع مساله هر چقدر هم کوچک باشد، تفاوت میان نگاه به زمان و ارزش زمان و زندگی...
بوی خوش لیموی تازه مرا زنده می کند...

از 8 تا 14

بعد از برگشتنم، اتاق جدیدی گرفتم. از طبقه هشتم رفتم طبقه چهاردهم... البته همراه با هم اتاقی ام، سوتیری. گیلمن نزدیک بزرگراه است. حدود 6 خیابان از رو و زیر هم می گذرند. این شهر هم که خواب ندارد. طبقه 14 کم سر و صداتر است. دورنمای اتاق، این بار به جای درخت و دریا، ساختمان های بلند و مدرن شهر است.
از همان ابتدا دست گل به آب دادم... در راستای جابجایی انقلابی ام، همه جا را شستم. پرده ها را هم کندم و انداختم توی ماشین رختشویی تا تمیز باشند ولی از آن جا که فراموش کرده بودم قلاب های میخ مانندش را جدا کنم، من ماندم و پرده ای که راه راه پاره شده بود؛ درمانده از این که چه توضیحی به دفتر خوابگاه بدهم...
پرده جدید هم آمد... این ترم، حال و هوای بهتری برای تغییر دکور اتاق داشتم. پس با کمترین امکانات موجود، چیدمش!
سوتیری چند روزی بعد از تعطیلات آمد. شب های اول، از این که کمی در اتاق تنها هستم، لذت بردم ولی در کل حضور سوتیری با تمام تفاوت هایمان، برایم عادی تر است! زندگی دیگری در کنارم جریان دارد انگار! و این باعث می شود چیزهای عادی، عادی تر پیش روند و آدم به هر چیز با اهمیت یا بی اهمیتی فکر نکند!
همسایه کناری، تنها کره ای بود که در این مدت می دیدم. از آشنایی با او لذت می بردم هرچند مدتش کوتاه بود. درسش تمام شده بود و مشغول کار شده بود. هفته پیش به خانه دیگری رفت. گرم بود و شلوغ. بعد از معرفی دستش را دراز کرد و دست هم را دوستانه فشردیم. گرم تر و منعطف تر از چهار چوب های چینی بود. گرچه چینی ها هم مردمی ساده و مهربانند.
دو هم خانه ای دیگرم هردو چینی هستند و اقتصاد می خوانند. تریسی، دختر مهربان، پر انرژی و در مواقع لازم یاری کننده ای است. چهره اش مثل شخصیت های کارتونی چینی می ماند. وقتی اعتمادش جلب شود، به راحتی لبخندش را می توان دید. نکته ای که باعث می شود دوستش داشته باشم. کریستین، بسیار جدی و منطقی است. می توان اطلاعات خوبی با او رد و بدل کرد ولی باید به چشم های زیبا ولی بی حالتش و لحن جدی و بدون لبخندش عادت کرد.
در کل، این آپارتمان گرچه کمی کهنه تر است ولی راحت تر به نظر می رسد.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۴

Chinese New Year

کریسمس گذشت. هری رایا حاجی (عید قربان در فرهنگ مالایی) هم گذشت. 28 ژانویه سال نو چینی هاست. سالی که قمری است. در فروشگاه ها در کنار تمام چیزهای جدیدی که برای سال نو چینی به فروش می رسد، شاخه های بلند بید هم هست! چقدر دنیا کوچک است. انگارهمه ملت ها و فرهنگ ها روی هم اثر دارند...


شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

کلیسا

استاد زبانم روز پس از کریسمس دعوتمان کرده بود به یک کلیسا تا مراسم شان را ببینیم. همیشه دلم می خواست مراسم کریسمس را در کلیسای سر خیابان ویلا که بسیار بزرگ و زیباست، ببینم.
ولی این کلیسا تفاوت زیادی با کلیسای خیابان ویلا داشت. دیوارهای ساده سفید و صندلی های معمولی و راحت؛ اینجا کلیسای پروتستان است. گروهی روی سن آمدند و نمایشی داستانی از این که آرزوها چقدر در دسترسند، اجرا کردند. بعد مردی بور با بلوز سرخابی و کراوات و شلوار آمد روی سن. او "کشیش" بود. دوستانه و راحت با استفاده از اسلایدهایی که پروژکتور روی پرده انداخته بود، در مورد گناه و رستگاری و مسیح توضیح داد. در پایان گروه موسیقی می نوازد و حاضران می ایستند و با هم می خوانند:
"Here I am to worship..."
بعد دست می دهند و در آغوش می گیرند و کریسمس را به هم تبریک می گویند.
بیرون سالن میزی چیده شده از غذا و هدایا...
کشیش برای خوشامد گویی کنار میز استاد و دانشجویانش می آید و کمی بحث می کنیم. تشابه اسلام و مسیحیت، دگرگونی کلیساها، بی دینی دانشجویان چینی و دعوت از آن ها برای آشنایی با فعالیت های کلیسا...
کلیسا به مکانی برای فعالیت های اجتماعی و آموزشی تبدیل شده که با زبانی کاملا ساده و ابتدایی از ایمان، رستگاری و امید سخن می گوید. انگار دین برای دوران مدرن سفارشی شده است با تمام مزایا و معایبش.
وقتی بیرون می آیم، به ورودی "کلیسا" نگاه می کنم که زمین بازی بچه هاست...
کشیش در حال موعظه؛ منبع عکس: آتوسا

پر از تنهایی

تنهایی ام را با تنهایی پر می کنم.
من پر از تنهایی ام.
خرسند، سبک، رها و تنها...
زندگی چقدر عجیب و کشف ناشدنی است!

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

کریسمس مبارک!

خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

خیابان اورچارد- روبروی تاکاشی مایا؛ منبع عکس: آتوسا نصیری

با تاخیر بسیار، کریسمس مبارک!
شب کریسمس فرصتی بود تا تمام برداشت های من از نظم و انضباط سنگاپوری ها ویرایش شود! در حالی که فکر می کردم همه در کنار هم و در کنار درخت کریسمس و بوقلمون پخته هستند، در خیابان اورچارد برای اولین بار در این کشور منظم بین خیل جمعیتی که ریخته بودند توی خیابان گیر کردم! کریسمس اینجا یعنی خرید و خرید و خرید؛ حراج و حراج و حراج!
مردم با اسپری های برف، کریسمس را در سرزمین همیشه سبز و بی برف جشن گرفتند! آدم ها از چهارچوب نظم همیشگی بیرون آمده بودند و آشنا و نا آشنا روی سر هم برف می ریختند! دست کمی از شب های چهارشنبه سوری نداشت! در سرزمین همیشه تمیز، این بار زمین پر از اسپری های خالی برف بود. شادی آدم هایی با نژادهای مختلف! شادی هفتاد و دو ملت!
خیابان اورچارد؛ منبع عکس: آتوسا نصیری
با تشکر بسیار از آتوسا، دوست عزیز و هنرمندم که اجازه داد این عکس ها را که مشخص است گرفتنشان آن هم با موبایل، چقدر سخت است، در وبلاگم بگذارم!

بارون بارونه، زمینا تر می شه...

کم کم احساس می کنم که یک ماهی هستم در یک آکواریوم رنگارنگ... گویا ژانویه و فوریه از صبح تا شب و از شب تا صبح آسمان می بارد! زمستان در این سرزمین، سبز و بارانی و خنک است.
هربار که بیرون هستم در گوشم زمزمه "بارون بارونه..." جاری است.
امان از این سرزمین وحشی زیبا و اعجاب انگیز...

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

از ماست که بر ماست

هوای تهران به شدت آلوده است؛ هوای تهران از حالت هشدار و بحران،‌به اضطرار رسید؛ امروز و فردا به دلیل آلودگی شدید هوا مراکز اداری و مدارس و ... تعطیلند... کودکان و سال خوردگان در معرض خطرند...
این جملات، مرتب در اخبارتکرارمی شوند.
سوار اتوبوسم. احساس خفگی می کنم، نفس بالا نمی آید. هر که را می بینم از سردرد شکایت می کند... از پنجره به ماشین هایی که در ترافیک میدان توحید منتظرند، نگاه می کنم. زیر این آسمان گرفته و مه آلود، ماشین هایی می بینم با یک یا دو نفر سرنشین... ماشین هایی با سرنشینان زیاد که خانواده به نظر می رسند و گویی در حال پیک نیک رفتن هستند.آخر امروز تعطیل است! در چهره
بیشتر آدم ها دلهره و نگرانی از این همه هشدار به چشم نمی خورد. چرا همه چیز برایمان عادی شده است؟
جدای از همه مسایل، تنها در ذهنم تکرار می شود که از ماست که بر ماست...

حادثه

وقوع حادثه در کشور من، موضوع عجیبی نیست. هر سال چندین بار اتفاقات دردناک و تکان دهنده ای رخ می دهد که همه را متعجب و اندوهگین می کند؛ یک هفته ای از آن سخن می گوییم و می نویسیم و اشک می ریزیم؛ بعد به انباری تاریخ می سپاریمش... این حوادث بسی عجیبند. مثلا هواپیمایی با وجود آگاهی از نقص فنی و با وجود تمام خاطراتی که از سقوط های سالانه داریم، از زمین بلند می شود و در وحشت سقوط بر روی مجتمعی مسکونی سقوط می کند... صدها قربانی با مرگی دردناک و فجیع...
مامان همین طور اشک می ریزد. با خودم می اندیشم آیا برنامه ریزان و هدایت گران هم این قدر تکان می خورند و می گریند و چاره می اندیشند؟
مردن در سرزمین من عادی شده است... حادثه در سرزمین من عادی شده است....

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

Trade-off

از همان دوران راهنمایی دوست خوبی برایم بوده است. حتی اگر مدت ها نبینمش، وقتی دوباره همدیگر را می بینیم انگار مدت ها با هم بوده ایم.
می گوید : "تبریک می گم بورس گرفتی...!". می گویم: " در عوض تو چند بعد زندگی را جلو برده ای!‌ شریک و همراهی امین در زندگی داری!"
روز بعد که می بینمش، می گوید که خیلی به این حرفم فکر کرده...

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خانه آقای نئو


کلاس ها هم تمام شد. این جا رسم خوبی در بعضی دانشکده ها رایج است؛ وقتی ترم تمام می شود، استاد و شاگردان به پایان رساندن موفقیت آمیز یک ترم تحصیلی را با شیرینی و آب میوه و خوراکی جشن می گیرند.
من یک کلاس از واحد علوم تصمیم گیری دانشکده مدیریت برداشته بودم. گرچه این کلاس " روش های تحقیق کیفی" برای من خیلی زود بود، ولی من عاشق این کلاس و استادش بودم. دکتر رویلین، درست مثل بازیگرها کلاس را اداره می کرد. از فلسفه تحقیق و چرایی و چگونگی اش می گفت و همه را در بحث ها به مشارکت می گرفت. کوچک ترین حرکت چهره مان را اگر با قسمتی موافق یا مخالف بودیم و یا مشکلی داشتیم، شکار می کرد و ما را به بحث می کشاند. گرچه تنها پس از گذشت نیمی از ترم، تازه فهمیدم که چطور باید با مقاله های دشواری که باید هر هفته قبل از کلاس می خواندیم تا سر کلاس راجع بهشان بحث کنیم، برخورد کنم، ولی این کلاس با وجود تمام سختی هایش بهترین کلاس برای من بود.
یکی از همکلاسی هایم،‌ آقای نئو دانشجوی دکترا بود که در موسسه تحقیقاتی که به من بورس داده بود، کار می کرد. اوایل کمی جا خورده بودم، این آدم خیلی چیزها راجع به بورس من و گروه ما می دانست. می ترسیدم دست از پا خطا کنم. حدود چهل سالی داشت و در برابر هر یک کلمه که مقابلش می گذاشتی، یک صفحه حرف تخصصی می گفت. اما به مرور زمان، ترسم تبدیل به احترام و یادگیری شد.
هفته آخر، او از تمام کلاس و دکتر رویلین دعوت کرد که به خانه جدیدش برویم. دکتر رویلین هم گفت این می تواند جشن خوبی برای رپ آپ کلاسمان باشد!
همه در یکی از ایستگاه های ام. آر.تی (مترو) قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم برایم جالب بود که دکتر رویلین را بعد از یک ترم در کت و شلوار و کراوات دیدن، ‌در لباسی کاملا ساده و اسپرت می دیدم. خانه آقای نئو خیلی دور بود. ولی واقعا قشنگ بود.
پس از ورود با همسرش و دو دختر کوچک 6 و 8 ساله اش آشنا می شویم. دیوار اتاق پذیرایی پر است از نقاشی های رنگارنگ دخترانش. دو مبل کوچک چینی قشنگ هم به اندازه بچه ها گوشه ای از اتاق است. ما را دعوت می کند تا تمام طبقات را ببینیم. بین طبقات، تابلوهای نقاشی قشنگی نصب شده. اتاق بچه ها رنگارنگ و قشنگ است. اتاق کار نئو پر از کتاب و ساده و آبی و نقره ای است. با لپ تاپ و بلندگوهای کوچکی روی میز. اتاق کوچکی مخصوص تماشا کردن فیلم و ... خانه شان واقعا هنرمندانه است. در این خانه افراد دیگری هم زندگی می کنند. ماهی های کوچک قشنگ در آکواریوم اتاق پذیرایی، ماهی های بزرگ غول پیکر در حوض زیبای گوشه حیاط، خوکچه هندی با دماغ کوچولویش که مرتب برای شناسایی محیط و مهمان های کنجکاو،‌این ور و آن ور می شود، و سگی سفید و بزرگ در حیاط که من از دور تماشایش می کنم که چقدر اجتماعی به دنبال چوبی که جیانگ لی پرتاب می کند، می دود.
سوسیس های مرغ، بادمجان ها، بال ها و مارش مالو ها را به سیخ های کوچک چوبی می کشیم و باربکیو می کنیم. از دیدن مارشمالوها به هیجان آمدم و برای دوستانم از لافکادیو - شیری که عاشق مارشمالو بود- می گویم ولی انگار دوستانم شل سیلور استاین را خیلی نمی شناسند. این طوری اوج هیجان من در هوا پخش می شود، چون کسی نیست که بفهمد چقدر مهم است که داریم مارشمالوی مورد علاقه لافکادیو را می خوریم...
نئو به من می گوید که خیالم راحت باشد؛ او همه چیز را "حلال" خریده، ... بعد می پرسد تا به حال منزل سنگاپوری ها رفتم یا نه. و من از خانواده مسلمانی می گویم که هم اتاقی ام مدتی با آن ها زندگی کرده بوده... این کار گروهی بچه ها را به هم نزدیک تر می کند. همه از هر دری با هم بحث می کنند. با لیا او دختر چینی بسار باهوشی که دانشجوی دکتر رویلین است، راجع به تزش و مصاحبه هایی که داشته، حرف می زنم. فرصتی می شود که از الکس،‌همکلاسی آلمانی که چینی و ژاپنی می داند و روی انتقال تکنولوِی کار می کند، بپرسم که چطور این راه را شروع کرده و علاقه اش را نسبت به آسیای جنوب شرقی بفهمم. جولین از دانشگاه های فرانسه می گوید و نیسان از تایوان.
چقدر دلم می خواهد بیجینگ، شانگهای،‌ تایوان، هنگ کنگ، کره جنوبی و ... را ببینم... از ایران هم خیلی حرف می زنیم. باز هم سعی می کنم این چهره منفی و تاریکی که از این سرزمین زیبا وجود دارد، به سهم خودم کمرنگ کنم. با جیانگ لی از کتابی که از مالزی خریده و نویسنده اش امام محمد غزالی است، حرف می زنم. کاش بیشتر می دانستم. کاش بیشتر یاد می گرفتم که بحث سازنده چگونه باید باشد.
پایان بخش این کار گروهی، همکاری همسر نئو در نواختن پیانو با همراهی دختر کوچکشان است که ویولون می نوازد. ترکیب بسیار زیبایی است و البته اوج برنامه ریزی روی تربیت بچه ها... جیانگ لی و جولین هم کمی پیانو می نوازند. نمی دانم چرا حس می کنم جیانگ لی چقدر شبیه یکی از دوستان مرکز کارآفرینی است که گیتار و پیانو می نوازد. دنیا واقعا کوچک است.
با دو تا از همکلاسی ها و دکتر رویلین با تاکسی برمی گردیم نزدیکی کمپوس. مرا نزدیکی دانشکده مهندسی پیاده می کنند چون می خواهم بروم لب تا نامه هایم را چک کنم و فایل هایم را مرتب کنم. دکتر رویلین می گوید " دیر برنگرد، امشب یکشنبه است و خیابان ها خلوتند..."
احساس امنیت و دوستی میان آدم های ساده و یک رو احساس دلپذیری است...

هیچ چیز بدیهی نیست

روی تخت دراز می کشم. صدای مامان و بابا که در اتاق پذیرایی نشسته اند و با هم حرف می زنند، می آید. چشم هایم از خستگی این سفر شبانه سنگین است. نیمه خوابم شاید. نمی دانم از چه حرف می زنند. فقط سرمست صدایشان هستم که در گوشم جاری است.
مامان و بابا زندگی جدیدی را بدون ما شروع کرده اند. من این را وقتی بیشتر می فهمم که بابا پشت رایانه می نشیند و با صبر و هیجان، نامه تو را برای مامان که صبورانه گوشه ای نشسته و چشم و گوشش به باباست، می خواند. واژه به واژه... و بعد به هم یادآوری می کنند که در جواب نامه ات چه بنویسند تا همه آن چه تازه اتفاق افتاده را برایت بنویسند... مامان و بابا واقعا صبورند و آرام، ساده و پاک...
هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن صدایشان و از تماشا کردنشان حین زندگی، ‌این قدر لذت ببرم و قدر وجودشان را حس کنم...

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

Whirling Dervishes


یکی از دوستان کشفش کرد. پروفسور ف استاد جامعه شناسی در دانشکده علوم اجتماعی است که مطالعات زیادی روی عرفان و ادبیات تصوف دارد. فارسی می داند و اشعار مولانا را به خوبی می خواند. آدم بسیار باهوش و با جذبه ای است. از گروه Dervish Ensemble دعوت کرده بود که از ترکیه آمده بودند و رقص سماع را اجرا می کردند. قرار بود گروهی از دانشجویانش را به این اجرای این گروه در موزه تمدن های آسیایی ببرد؛ از ما هم دعوت کرد. پس از جستجوی بسیار، موزه را پیدا کردیم و کمی قبل از شروع به برنامه رسیدیم. با همسر ایرانی پروفسور ف آشنا شدیم که خانمی بسیار آرام و متشخصی است. چراغ ها خاموش می شوند و معرفی شروع می شود. از پروفسور ف می خواهند که برای معرفی کامل برنامه روی سن بیاید. "بشنو از نی چون حکایت می کند، از جدایی ها شکایت می کند" این را با همان لحجه خاصش می گوید. از عشق واقعی می گوید و نمادهایش در انسان.. عشق زن و مرد، عشق مادر و فرزند،‌ عشق میان انسان ها که تنها تکه ای از عشق به مبدا وصف ناپذیر هستی است. بعد از گروه می گوید که از ترکیه آمده اند و اکثرا فارغ التحصیل رشته موسیقی از دانشگاه استانبول هستند که با علاقه شخصی به اجرای رقص سماع پرداخته اند.

همه عبایی مشکی پوشیده اند و روی صندلی نشسته اند. موسیقی کشدار و پر سوزی که شباهت بسیاری با موسیقی سنتی ایرانی دارد، آغاز کننده برنامه است. زبانشان ترکی است ولی می توانم بفهمم که جملات پرسوزی که در بین موسیقی خوانده می شود، مدح مولاناست. سپس سه مرد با عبای مشکی و کلاه کهربایی بسیار بلندی که سنگین به نظر می رسد، به آرامی و با احترام وارد سن می شوند. با تواضع گوشه ای می نشینند تا مدح پرسوز به پایان می رسد و ضربه ها به اوج می رسد. زمین را می بوسند؛ به آرامی بلند می شوند و عبای مشکیشان را در می آورند. زیر عبا، لباسی سراسر سفید به تن دارند. پشت هم می ایستند و دو به دو به آرامی به هم تعظیم می کنند. مدتی به ادای احترام و سلام کردن به یکدیگر می گذرد. بعد می چرخند و در یک خط روبروی حضار می ایستند. دستانشان به حالت دعا زیر سینه شان بسته شده و به آرامی می چرخند؛ چین لباس سفیدشان در این چرخ های ممتد باز می شود و با نظم خاصی می چرخد. دستان بسته در حین چرخش از ناحیه سینه به آرامی به سمت سرشان حرکت می کند تا به بالای سرشان می رسد. دست راست با وقار و هیبت خاصی بالای کلاه بلند خم می ماند و دست چپ در راستای کتف کشیده می شود. مانند گلی که می شکفد... می چرخند و می چرخند و می چرخند... یادم نمی آید چقدر طول کشید؛ شاید بیست تا سی دقیقه! انگار در این تکرار غرق شده بودند. موسیقی پرسوز ادامه دارد...

می گویند مولوی خود این گونه شعر می گفته... ارتباطی عجیب در این حرکات نهفته است. بعدها که سر کلاس پروفسور ف به تعبیر حرکات پرداختیم، فهمیدم که لباس سفید نماد کفن است و عبای مشکی نماد خاکی که تن را در بر می گیرد و آن کلاه خاکی بلند چیزی مثل سنگ قبر... چرا که می اندیشند اگر انسان به مرگ بیندیشد و برانگیختگی، به زندگی نگاهی دوباره می کند. این چرخش طولانی نیایشی با مبدا هستی است که از آن جدا شده ایم. دستی که رو به آسمان است موهبت و رحمت الهی را می گیرد و دست رو به زمین، این رحمت را به زمین می بخشد. تفسیر دلنشینی است. انسان می تواند آن قدر والا باشد که هادی رحمت و موهبت الهی شود...

مبهوت این تکرار شده ام... رمزی عجیب در تکرار نهفته است.

برایم خیلی جالب است که حضاری که هریک از گوشه ای از دنیا هستند چه برداشتی از این اجرا دارند...
همین طور مرتب به این می اندیشم که فارغ از محل زاد و وفات، چطور گروه های ترکی مبلغ و معرف مولانا هستند...
برای اطلاعات بیشتر می توانید این لینک ها را ببینید:

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

دیوانه

دیوانه ام. دیوانه آسمان کوتاه این سرزمین همیشه سبز، دیوانه درختانش که شاخه های انبوه و پهنشان را به سوی آسمان گسترده اند. به راستی انگار در نیایشند...
دیوانه ام. دیوانه آرامش عجیب این سرزمین سبز. دیوانه این سرزمین که به جای گنجشک، مینا هایند که همه جا می پرند و آواز می خوانند؛ دیوانه برق های بی صدا و رنگارنگی که در آسمان شب می درخشند و گاهی در طوفان، ‌وحشی و سهمگین می شوند و رعدشان بدن را به لرزه می اندازد؛ دیوانه باران های ناگهانی که شهر را می شویند؛ دیوانه غروب های هزار رنگی که از طبقه هفتم دانشکده می بینم و در جا خشکم می کند؛ دیوانه هجوم ابرهای انبوه و وحشی که می بارند و می روند؛ دیوانه حلزون های ریز و
درشتی که فارغ از سرعت گذر زندگی،‌ با آرامش تمام می گذرند و همیشه باید مواظب قدم هایت باشی که لهشان نکنی؛ دیوانه درختان همیشه سبزی که هیچ وقت زرد نمی شوند؛ گل های عجیب؛ آواهای عجیب پرندگان؛ مورچه های ریز و درشتی که شب و روز و میان این همه شلوغی، سرگرم کارند، درست مثل بیشترین جمعیت این سرزمین،‌ مثل چینی های ساده و پر کار...
دیوانه ام. دیوانه کوه های سرخ تبریز؛ کوه ها و دشت های سبز و زرد و بنفش کردستان و آب های روانش که بهشت را مجسم می کنند. دیوانه کویر شیشه ای سمنان که بلورهای گچ، روی خاکش می درخشند. دیوانه مرنجاب با آن همه وسعت و سکوت و هیبتش. دیوانه دریای پهن و آرام بندرعباس و غروب های بی نظیرش. دیوانه درختان سرسبز نمک آبرود و ساحل آرامش. دیوانه گرمای بوشهر و مردمانش که با هیچ، شادند و قلبشان را با تو قسمت می کنند.
دیوانه لحظه ای که روی نقشه می بینم خاکی که زیر پایم است، خاک سرزمین مادری است. چقدر این ترکیب، پر معنی است " سرزمین مادری". دیوانه کوه هایی که از این ارتفاع مشخصند. دیوانه این قله های پر برف. دستم را روی پنجره می فشارم که همه را حس کنم؛ با یادآوری توصیه دوستی که می گفت هنگام رفتن، به بازگشت هم فکر کن تا اندوهش کمتر شود؛ ولی مگر زندگی سراسر تغییر و تحول نیست؟
دیوانه ام. دیوانه لحظه ای که روی زمین می نشینیم... دیوانه همه آن ها که همیشه با منند؛ چه دور باشند، چه نزدیک. دوری فقط
فرصتی است که ارزش نعمت هایی را که داری، بیشتر بدانی.
دیوانه ام. دیوانه این زندگی عجیب و پر رمز و راز

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

زندگی را در بر بگیر

دست هایت را باز کن، باز باز باز
زندگی رابا تمام وجود در بر بگیر
زندگی را در بر بگیر و از آن لذت ببر
با وجود تمام ندانسته ها
با وجود تمام ابهام ها
و با وجود تمام ترس ها

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

هواشناسی

امروز در هوای 25 درجه سانتی گراد زندگی کردم. بابا و مامان در دمای 5 درجه سانتی گراد و برادرم در دمای صفر درجه سانتی گراد... درجه حرارت قلبمان اما مهم تر از درجه هواست

...

"Wherever there is light,
there is shadow.

Wherever there is length,
there is shortness.

Wherever there is white,
there is black.

Just like these, nothing can
exist alone."

Budha

همیشه با من

دوستان فرانسوی می پرسند آیا در ایران حجاب اجباری است؟ آیا پدرها و برادرها این را به زور می خواهند؟
هم خانه ای چینی ام وسط حرف هایم می پرسد "مگر زن ها در ایران کار می کنند؟"
برای اولین بار برای یکی از درس هایم می روم با مدیر تکنولوژی شرکتی صحبت کنم . بعد از این که راجع به خودم و هدفم از مصاحبه توضیح می دهم، از من می پرسد اهل کجا هستم. وقتی می گویم ایران، همکارش که معرف من بوده با تاکید می گوید " کشور هسته ای ..." و این دو کلمه بدجوری در من تکرار می شود...
خوبه که قبلا راجع به این مسایل حرف زدیم و این ها در برابر افکاری که فکر می کردم، ملایمه...

...

گل های سنبل
گل های سنبل
گل های سنبل
مرا فریاد کنید
فریاد کنید
فریاد کنید

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

Selamat Hari Raya Puasa

این تبریک عید فطر به زبان مالایی است! پنج شنبه عید بود. من و سوتیری هم اتاقی کامبوجی عزیزم که مدت کوتاهی با یک خانواده سنگاپوری مسلمان زندگی کرده، به خانه این خانواده دعوت شده ایم. ایبو ( در زبان مالایی یعنی مادر و همه او را به این نام می خوانند) زنی مهربان با قلبی وسیع است. همسرش آیو هم آدم بسیار مهربانی است. آیا و آتی دختران 24 و 26 ساله شان هم بسار مهربانند. قبلا با آنها آشنا شدم. بار اول به ما سر زدند. بار دوم هم ما را دعوت کردند به یک عروسی مالایی! این بار اولین باری بود که به خانه شان می رفتم. فضای خانه حس گرم و امنی داشت که من و سوتیری که مدتهاست از فضای خانه واقعی دوریم، خوب حسش می کردیم. غذای تند مالایی، برنج پخته شده در برگ های نارگیل و انواع شیرینی های مالایی و چینی را امتحان کردیم. جالب این است که مسلمان های اینجا عید فطر را در حد عید نوروز ما جشن می گیرند. شیرینی های چیده شده روی میز، لباس های نو و رنگارنگ و بازدید خانواده ها از هم! آیو می گوید این مراسم تا سه هفته ادامه دارد!در مترو، خانواده ها را می بینم که از کوچک تا بزرگ همه اعضای خانواده رنگ یکسانی پوشیده اند... خانواده زرد، خانواده آبی، صورتی، مشکی، سفید و ... یاد اثر مثبت لباس یکرنگ برای پرسنل می افتم که روحیه و حس گروه را در آن ها تقویت می کند... مهمان هایشان می آیند و می روند... تلویزیون بزرگ خانه شبکه ای از تلویزیون سنگاپور را نشان می دهد که مرتب عید فطر و دیپاولی (عید هندی ها که دو روز قبل تر بود) را تبریک می گوید. بعد خواننده های زن و مردی را در لباس های رنگارنگ و محلی مالزیایی می بینم که با هم می خوانند و می رقصند و عید فطر را تبریک می گویند... عده ای از تماشاچی ها محجبه هستند... خانواده ایبو هم بسار مذهبی و محجبه هستند. وقتی می بینم همه نشسته اند و با شادی تماشا می کنند، با تعجب می پرسم موسیقی و خواندن خانم ها از نظر شما مشکلی ندارد؟ و پاسخ می شنوم که این بخشی از فرهنگ است و اثری فرهنگی است. وقتی خلاف اخلاق عمومی نیست، مشکلی ندارد. نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد گوگوش، شکیلا و ... می افتم و وقتی ذهنم به سرعت، آنچه بر سر موسیقی ایرانی و الگوهایی که بچه های امروز از خواننده ها می گیرند، دوره می کند، سرم درد می گیرد. سوتیری که شاید این ناراحتی را در من حس می کند، به آرامی تلنگری می زند که فکر نکنم... وقتی نگذاری حس زیبایی شناسی آدم ها درست پیش رود و الگوی درستی ارائه ندهی، چه انتظاری می توان داشت... و من به این فکر می کنم که مالزی دارد پیشرفت می کند چون مسایلش را انسانی حل می کند... به راستی ما کجاییم و داریم چی کار می کنیم؟

...

"...بخوانید مرا تا پاسخ گویم شما را"
قلبم از این جمله که قسمتی از تبریک عید فطر است، می لرزد...
این ماه عجیب هم گذشت. ماهی که صبرکردن را در من تقویت کرد.
آیا من واقعی و با تمام وجود می طلبم؟ شک دارم...
دورم...خیلی دورم... در سطحم نه درعمق... خواندن و طلبیدن عمقی می خواهد که من هنوز درک نکرده ام

رادیو

لذت می برم، لذتی بی انتها... رادیو آهنگی گذاشته از مجموعه آلبوم کاستی که وقتی 5-4 ساله بودم، بابا با من با همین آهنگ می رقصید... شادی پدر و دختری که با سادگی تمام و عشق تمام و محبت عمیق بابا همیشه در ذهنم حک شده... شادی که روزگار و سختی هایش رنگش را محو کرد و به جایش هاله قهوه ای عمیقی زیر چشمهای مهربانش نشاند که این روزها بیشتر مفهومش را درک می کنم... همه چیز آن قدر فراموش شد که حتی وقتی این آهنگ را گذاشتم و برای مامان خاطرات کودکیم را از این آهنگ گفتم، مامان گفت " ولی بابات هیچ وقت نمی رقصید..." و من در ذهنم هنوز حرکات آرام و هماهنگ و مردانه پاهایش را که با وزن آهنگ جابجا می شد و دستهای کوچک مرا در دستان امن و بزرگش می گرفت و من با تمام وجود سعی می کردم این حرکات آرام، موقر و پر ابهت و شاد را یاد بگیرم، به یاد دارم... پدری که شادی وجودش را با دختر کوچکش تقسیم می کرد... شادی ای که جایش را به سکوت داد ...

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

Che Guevara

Let the world change you, and you can change the world...
This was written on the cover of "The Motorcycle Diaries" a real film about Che Guevara.
This film narrates the youth of Che Guevara and what led him to become a combatant to improve the life of the Southern Americans, what led him to go further than personal love, to dedicate his life for the nations to live happilly.
The main idea which this real film tries to show has been described here briefly:

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

منطقه لیتل ایندیا، هندی نشین و پاتوق هندی هاست. در این منطقه، معبدهای هندوها زیاد است. همین طور، چاینا تون، همین شرایط را دارد با این تفاوت که محله چینی هاست...
به همراه تعدادی از دوستان هندی برای اولین بار به یک معبد رفتم. کفش ها را در می آوردند و پاهایشان را می شستند و داخل معبد می شدند. دورتادور معبد، اتاقک هایی است که جایگاه خدایان هندی است. بقیه برای طواف و ادای احترام به خدایان می روند. راج کومار- راهنمای من که هندی است ولی در مدرسه انگلیسی و مسیحی بزرگ شده- می ماند و در حالی که جایگاه های مختلف را می بینیم، برایم توضیح می دهد که هریک از خدایان نماد چه چیزی هستند. مبهوتم... مجسمه های چند سر به شکل حیوانات مختلف که شاید قصد دارند هیبت و ترس را در بیننده بر انگیزند... آدم های رنگارنگ که با احترام جلوی هر جایگاه می ایستند و تعظیم می کنند... آدم هایی که آمده اند نذرهایشان را به جا بیاورند... صدای ضربه های چیزی شبیه طبل که در ذهنم می پیچد و معبد داران درشتی که لباس خاصی پوشیده اند و از مجسمه ها نگهداری می کنند. راج کومار توضیح می دهد که این ها نماد صفات مختلف خدا هستند. خوانده ام که تمام خدایان هندو اجزای تشکیل دهنده یک خدای واحد هستند. خدای واحدی که همه جا وجود دارد و دارای سه نماینده جسمانی است: برهما (خالق)، ویشنا (محافظ) و شیوا ( ویران کننده و باز سازنده). این خدایان چهار دست دارند و برهما چهار سر هم دارد تا بر همه چیز نظارت کند. هیچ کس نمی تواند به این دین درآید. شرط هندو بودن هندو زاده شدن است. باورم نمی شود بعد از آمدن این همه پیامبر که انسان ها را به یگانه پرستی خواندند، هنوز آدم هایی وجود دارند که این قدر ابتدایی پرستش می کنند. دنیا دور سرم می چرخد... گوشه ای روی زمین می نشینم. کلی با راج بحث می کنم. او می گوید ابتدای این آیین دعوت انسان ها به نیکی و ارزشهای اخلاقی بوده و اشاره ای به این جور معبدها نشده... با تاسف می گوید این ها فقط سوءاستفاده تجاری گروهی است که از این طریق با نذرهای مردم تجارت می کنند. او از فرهنگ و مذهب متفاوتی است، ولی واژه ها آشناست... در میانه معبد، معبد دار بزرگ با عده ای از یارانش طبل ها و ارابه بزرگی را با احترام و آرام جابجا می کنند و ضربه های طبل و مردمی که دستانشان را به علامت احترام بسته و جلو صورتشان نگه داشته اند.
در پایان، غذای نذری داده می شود، برنج و نخود و ... بچه ها می نشینند و می خورند. مرا هم دعوت می کنند ولی من که انگار پتکی به سرم خورده، به آرامی رد می کنم و به جایگاه ها و معبد دار قوی هیکلی که مشغول گرد گیری است، خیره می شوم...
تمام تاریخ و دینی که در مدرسه می خواندیم و بدیهی بود، در ذهنم دوره می شود... ابراهیم و سختی هایش... به تمام دانش کمی که دارم، برمی گردم و اندوه عجیبی در وجودم حس می کنم... باور کردنی نیست...
می دانم که با یک برخورد نباید قضاوت کرد. می دانم که همه آدم ها به دنبال حقیقتی سرگردانند. ولی نمی دانم چرا همیشه بعضی آدم ها در هر دینی، آنقدر به انسانیت خود کم اعتمادند که به واسطه ها پناه می برند...
ندایی در ذهنم تکرار می شود: " خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

نمای سنگاپور از پنجره گیلمن





اشاره: دو عکس اول نمایی از واحد دوست عزیزم، مریم است که طبقه بالای من زندگی می کند.

گیلمن هایتس

یکی از بلوک های گیلمن هایتس، خوابگاه دانشجویان فوق و مجرد است. یک مجموعه 21 طبقه ای که من ساکن طبقه هشتم آن هستم. در هر واحد 5 نفر زندگی می کنند و هر واحد سه اتاق متفاوت دارد که دو تاش دو تخته و یکیش یک تخته است. آشپزخانه و پذیرایی هم مشترک است. عکس های زیر مربوط به گیلمن هستند







شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

امتحانات

این ماه کمتر از پیش می نویسم. امتحانات نزدیکه و پروژه ها هنوز تموم نشده... با وجود این نوشتن هنوزبرای من نیایشه

آینده خود را با اروپا کشف کنید

این عنوان نشست یک روزه ای بود که دانشگاه با دعوت از تعدادی از سفرا راجع به اتحادیه اروپا، آینده اش و
تاثیراتش بر آسیا برگزار کرده بود.
نشست اول:
The European Union, a global political player and a strong partner for Asia

رئیس جلسه دولتمردی دانمارکی است، دیگری سفیر آلمان است. سومین نفر، یکی از سیاست مداران انگلیس است و نفر چهارم سنگاپوری با چهره ای هندی است و رئیس موسسه مطالعات آسیای جنوب شرقی است. دانمارکی با شوخ طبعی نظر پنل را راجع به تعریف اتحادیه اروپا می پرسد. سفیر آلمان اتحادیه اروپا را با سکه های ضرب شده در کشورهای عضو تصویر می کند. سکه ای که مثلا یک رویش نقش لئوناردو داوینچی است و روی دیگرش نقش اتحادیه اروپاست و تاکید می کند که این دو رویه با چسب به هم نچسبیده، بلکه با فلز به هم متصل است. بعد، انگلیسی شروع می کند. با صدای جدی و با نت در دستش، شروع می کد به تحلیل اس. دبلیو. او. تی از اتحادیه اروپا...! در آخر عضو آسیایی پنل با ذکر این که تحصیلاتش را در لیورپول انگلیس گذرانده، توضیح داد که نسل او اروپا را با بیتل ها شناخته ولی اروپا امروز تغییرات زیادی کرده که قابل بررسیه...
و این نمایش کاملی از کشورهای مختلف اروپا و آسیا بود که همیشه با ذکر افتخارات خود از تجربیاتش در اروپا- جایی خارج از آسیا-احساس وجود می کند. این آدمهای مهم هرکدام نماینده کشور، فرهنگ و طرز تفکرشان بودند

انتخاب

خیلی چیزها راجع به ماه رمضان می دونه. با تعجب بهش نگاه می کنم و می پرسم آیا مسلمانه؟ ولی تیسا دوست اندونزیایی، با لبخند جواب می ده: " نه، من دین مادرم را دارم!" و من می فهمم که مادرش مسیحیه و پدرش مسلمانه و روزه می گیره. به خاطر همین تیسا خیلی چیزها درباره این ماه می دونه... عجب دنیای عجیبیه!

پرواز

امروز روزیه که سه ماه پیش پرواز کردم به سرزمین جدید! همون روزی که وقتی چمدان هایم را تحویل دادم، برای خداحافظی برگشتم. خودم را در بغل مامان و بابا انداختم ولی برای این که گریه نکنم سریع بوسیدمشون و نگاه های سرخ و نگرانشون را در خاطرم ثبت کردم... "آخه تو هنوز بچه ای..." مامان این جمله را با نگرانی عمیقش می گفت...
مرحله بعدی هنوز مونده بود. برادرم تا آخرین در با من آمد. به آخرین دری که رسیدیم، گفت حالا نوبت ماست... و وقتی همدیگر را می بوسیدیم، می شمرد؛ یکی، دو تا، سه تا... با انرژی می شمرد... گفتم مواظب خودت باش... نمی خواستم گریه کنم و نمی دونستم چه طور بکنم. ولی برادرم می خواست همه چیز را ساده نشان دهد... هرچند هر دو می دونستیم که معلوم نیست دوباره کی همدیگر را می بینیم... راه افتادم. انگار داشتم تو خواب راه می رفتم. مدارکم برای آخرین بار چک شد و مامور کنترل، آخرین در را برایم باز کرد. رد شدم. برادرم را پشت سر می گذاشتم... پاهایم جلو می رفت ولی نگاهم به عقب بود. با دستانش به جلو اشاره می کرد که بروم... این صحنه همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند...
روی صندلی هواپیما که نشستم، دیگر نتونستم تحمل کنم. اشکهام بود که سرازیر می شد... آینده چه خواهد شد... تو را دیگر کی خواهم دید...
...
سفر قاصدک شروع شد. سفری که همه چیزش جدید بود. سراسر تغییر بود... مامان همیشه برایمان دعا می کرد که خدا آدم های خوبی را سر راهمان قرار داد. به دعاهای مامان باور دارم. خیلی چیزها را از دعای مامان دارم. کمی از پر کشیدنمان نگذشته بود که مهماندار هواپیما عذر خواهی کرد و جای آقایی را که دو تا صندلی آن ور تر نشسته بود، عوض کرد و دو تا خانم کنارم نشستند. سر مربی و یکی از ورزشکاران تیم شمشیر بازان خانم ها بودند که برای مسابقات به مالزی می رفتند. حرفهایشان الهام بخش و امید دهنده بود. سرمربی تیم دو بار در طول مسیر به خودش انسولین تزریق کرد و من مانده بودم که با این دیابت چه طور این قدر در شمشیربازی پیشرفت کرده... روحیه هر دوشان آنقدر مثبت بود که روی من هم اثر مثبت داشت. آدم های مهربانی بودند و همنشینیشون سفر 8 ساعته ایران ایر را با تمام تاخیرها کوتاه کرد...
به کوالا لامپور که رسیدم، باید چند ساعتی ترانزیت می داشتم ولی به لطف تاخیرهای ایران ایر، نیم ساعت وقت داشتم که هواپیما عوض کنم... کلی دویدم تا ترنی که مرا به بخش دیگر فرودگاه می برد، پیدا کنم. فرودگاه قشنگی بود با آدم های مختلف... وقتی به سالن انتظار رسیدم 7-8 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود. ولی همه آرام منتظر بودند بدون هیچ عجله ای. شک کردم و از خانم متشخص کنارم پرسیدم که همین جا باید منتظر بمونیم. آخر پرواز خیلی نزدیک بود. ولی کسی عجله ای نداشت... 2-3 دقیقه مانده به پرواز، در باز شد و از خرطومی رد شدیم و وارد هواپیما شدیم... خبری از اضطراب و دوندگی های مهرآباد نبود. هواپیما در آن ساعت شب-11 شب- خلوت بود. نشستم. هواپیما که اوج می گرفت، چراغها خاموش شد و موسیقی ملایمی پخش شد... از پنجره به بیرون نگاه می کردم... 45 دقیقه دیگر در سرزمین جدید به زمین می نشستم. نیمه شب... بدون جا و مکان مشخص... از بالای جزیره های نورانی رد می شدیم و من به سوی سرنوشت می رفتم...

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

بوق

امروز بعد از این همه مدت صدای بوق شنیدم. بوقی ممتد که از طبقه هشتم گیلمن هایتس قابل شنیدن بود... مدت های مدید، گیج و مبهوت به این صدای عجیب گوش دادم... صدایی که قبل ها آشنا بود ولی حالا برای گوشم تازگی داشت...

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

دست ها

از تمام دنیا، دست هایمان را داریم. تمام زندگی در همین ده انگشت اعجاب انگیزی خلاصه می شود که تو خود از سر مهر و بخشایش بی انتهایت به ما بخشیدی... امید بستیم که با همین دست ها، تلاش کنیم... تلاش کنیم که آن چه هست را برای بهتر شدن، تغییر دهیم. و در این راه نامعلوم و در اوج تنهایی، تنها به تو توکل کرده ایم... دست هایمان را بگیر و در پستی ها و بلندی ها پناه و یاورمان باش... دست هایمان را نیرو بخش و قلبمان را اطمینان و آرامش...

همراهی

عصر یکشنبه است. پسرک شادمان رکاب می زند و چهار چرخه کوچکش را به جلو می راند... مادر در فاصله کمی همراه پسرک در حال نرمش و دویدن آرام است... مجموعه قشنگی است. فدا کردن نیست، همراهی و زندگی است.

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

درد دل

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اواخر اردیبهشت معلوم شد پذیرفته شدم... و تازه در آخرین روزها یعنی اواخر خرداد موافقت نامه ویزام به دستم رسید... داشتم راه نرفته ای را شروع می کردم... کارم را نمی تونستم بگذارم کنار... دکتر البدوی می گفت بمونم تا آدم جدیدی را جای من بیاره و تازه کارها را به دست اون آدم جدید بدم... نتیجه این بود که تا هفته های آخر ناچار شدم برم سر کار... هنوز آزمایش های پزشکی را که از من خواسته شده بود، هم انجام نداده بودم... دو هفته آخر فقط می دویدم که به کارهای نهاییم برسم... تا آخرین روز تو خیابون ها زیر آفتاب داغ تابستان تهران می دویدم که وسایل زندگیم را بخرم... پاهام آنقدر دویده بودم، تاول زده بود... می دونستم باید ازعزیزانم، آنها که قلبم برایشان می تپید، برای مدتها بکنم... می دونستم با رفتنم ممکنه برای مدتهای طولانی برادرم را نبینم... حتی فرصت خداحافظی نداشتم... مامان و بابا زحمت کشیدند و یک روز مانده به آخر، نزدیکان را جمع کردند... همه زحمتها به دوش خودشون بود... نرسیدم بهشون کمک کنم... اگه شیرین روزهای آخر بچه ها را خونشون دعوت نکرده بود، خیلی از دوستان عزیزم را نمی دیدم... و اگه زینب دو شب مونده به رفتنم تلفن نمی زد و شاکی نمی شد که چرا دوستان را دعوت نمی کنم و اگه وقتی فهمید واقعا نمی شه، نگفته بود " خوب چی کارت کنم، داری می ری دیگه ... من و بیتا به بچه ها می گیم فردا شب بیان پارک تا خداحافظی کنیم..." همین عده از دوستان عزیزم را که با وجود هل هلی و بی برنامگی در شرایط نامناسب بهم لطف کردن و اومدن را هم نمی دیدم... با وجود این، خیلی از دوستانم را حتی نزدیک ترین ها را ندیدم... و انگار بخشی از وجودم جا موند پیششون... کاش می دونستن که چقدر دلم می خواست ببینمشون... ولی کمبود وقت و دست تنها بودن در کنار فشاری که مواجه شدن با خداحافظی از آنها که دوستشان داری، بهم وارد کرد، فرصتی برام باقی نگذاشت که درست و حسابس خداحافظی کنم و از هر بدی که از من دیدند، طلب بخشش...
کنده شدن واقعا سخته...
و من آشوب دوندگی ها و نا آرامی هام را تا این جا با خودم آوردم... هرچند شاید آن همه دوندگی مانع از فکر کردن به همه سختی ها و مشکلات و عدم قطعیت هایی که جلوی رویم بود، می شد...
از همه دوستان خوبی که ندیدمشون ولی به یادشون بودم و هستم، طلب بخشش می کنم ... بعد از این همه مدت و از این فاصله دور...

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

آشپزی به روش خودم

دیشب سحری درست کردم. سبزی پلو با ماهی... کم کم آشپزی داره یکی از تفریحاتم می شه و این در مورد من که دست به سیاه و سفید نزدم، عجیبه! آشپزی کردنم واقعا هیجان انگیزه! با وجود این که دو تا کتاب آشپزی آوردم، از اون جایی که غیر ساختاریافته ام، با سعی و خطا آشپزی می کنم... وسط پختن خوراک مرغ به خودم می گم " همه چیزش خوب شده، ففط وقتی مامان می پخت، یک فرقی داشت!" اونوقت چراغی بالای سرم روشن می شه که "آهان، رنگش فرق داره چون رب لازم داره..." اونوقت رب رو از فریزر در میارم و تمام نبوغم رو به خرج می دم که یخش باز شه... خوبه در نهایت، خوشمزه شد. می شه امیدوار بود! سحری امروز که خوب شده بود...
البته هنوز آشپزی کردنم، سوال های زیادی رو برای همخونه ای هام به خصوص برای "لین" ایجاد می کنه! اوایل مشکوک بود ولی حالا گاهی وقتها امتحان می کنه و روش پختنش رو می پرسه ... اگه مامانم بدونه...!

گیاه

مثل گیاهم... با نور و گرمای خورشید، رنگ و هوای تازه زنده ام.
عکس گلی از گلهای دانشکده که دوستش دارم

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

قبل از فرود

دیشب قبل از این که بعد از پرواز طولانیت، به زمین بنشینی، من برای اولین بار خوراک مرغ درست کردم، توی ظرفی که تو بهم هدیه دادی، ریختم و خوردم! یادم باشه برات بگم چه جوری پختمش :)

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

رب اشرح لی صدری

قلبمان را بگشا و کارها را بر ما آسان کن....
گفتی بکوبید در را تا بگشایم به رویتان آن را... گفتی بطلبید تا پاسخ گویم شما را...
تنها از تو می طلبم که درهای سعادت را به رویش بگشایی و او را در پناه خود حفظ کنی که تو تنها پناه مایی...
تنها از تو می خواهم و تنها تو را می خوانم...
پناه ما باش و ما را در بر بگیر...

شرق و غرب

شرق و غرب دنیا واژگانی دور و غریبند در فرهنگ های هر زبان این دنیا...
شرق و غرب این دنیا اما با تمام فاصله ای که از هم دارند، در برابر عشقی که خواهر و برادر به هم دارند، تعریف شده نیست... این فاصله ، واژه ای بیش نیست... و ما فراتر از واژگان محدود این دنیا زندگی می کنیم
تو را باور دارم و همین برایم کافی است

...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود"
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
"انسان دشواری وظیفه است
شاملو

فراتر از آنچه که فکر می کنی

آمده بودم لابراتوارم که برات بنویسم که هیچ فاصله ای مانعم نمی شه که از صمیم قلب دوستت داشته باشم... که به فردا امیدوارم...که برات آرزوها دارم و چشم به راه تحقق بهترین ها برایت می مانم... آمده بودم بنویسم که فردا ساعت 9 صبح بالاترین نقطه دانشکده می ایستم و به آسمان چشم می دوزم...لحظه ای که پرواز می کنی به آسمان نگاه کن که نگاهم به آنجا و آرزوهایم رو به آسمان خواهد بود... پشت کامپیوترم می نشینم تا برایت همه اینها را بنویسم... مسنجرم را باز می کنم:
shabnami nashod dige ghabl az parvaz behet zang bezanam
khodafez
ba'dan bahat harf mizanam...
من می مانم و اندوه از این که باز گیج بازی درآورده ام و در ذهنم حک شده که فردا می روی... چی بگم...
امروز درست 9:25 صبح بیدار شدم و به آسمونی که گرفته بود نگاه کردم. لب پنجره گیلمن هایتس ایستادم و به خوابی که درست قبل از بیدار شدن می دیدم فکر کردم...
عجیبه که امروز پس از مدتها ناآرامی, دلم آرام گرفته بود... یونس را خواندم و تو را خواندم...
هفته پیش خواب می دیدم آمدم فرودگاه بدرقه ات... همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم...
امروز صبح درست قبل از رفتنت خواب می دیدم که زیر پل کریمخان می بینمت و می گم بیا برای خداحافظی بریم "مهر 78"... و در خواب حس امن و خوبی دارم که به من می گه چقدر همه چیز در برابر دوست داشتنت ساده است... ولی می بینم که یادم رفته تلویزیون را خاموش کنم. می گم می رم و برمی گردم... وقتی از خط عابر بعد از پل کریمخان که همیشه شلوغه می خوام رد شم، از شلوغی و صبر نکردن ماشینها می فهمم که اینجا که سنگاپور نیست ... و فاصله مان را حس می کنم... بیدار می شم و می رم لب پنجره و برات دعا می کنم... انگار سیری که تو ذهنم داشتم, ناخودآگاه امروز به جا آوردم به خاطر حس غریب امروز صبح... من نفهمیدم کی رفتی... ولی از صبح دارم در ذهنم برایت می نویسم... من به فرداها چشم دوخته ام... فرداها که شادی و خوشبختیت را بیش از پیش ببینم... همیشه از کودکیمان، حرفهام رو برات نوشتم. باز هم می نویسم...هیچ فاصله ای نمی تونه این را از من بگیره... مامان پای تلفن بهم می گه فرقی نمی کرد...او هم مثل خودت تا آخرین لحظات داشت چمدونش رو می بست... قبلش هم اصلا خونه نبود... دنبال کارهاش می دوید... اشک تو چشمهام حلقه می زنه... شبی که من داشتم می رفتم، لحظه ای آرامش نداشتم... در حال دوندگی بودم و تا نزدیک رفتنم, داشتم چمدونم رو می بستم و سختگیر تمام آن شب به پای ناآرامی های من نشست و همراه و نظاره گر چمدون بستن من تا سحر بود... ولی من موقع رفتنش، فاصله ها ازش دور بودم...
دوستت دارم فراتر از آنچه بتوان گفت یا نوشت...
برایت آرزوی آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم...
تصمیم گرفته ام به جای زاری و ناراحتی، به فرداها فکر کنم... به فردایی که تو را شادتر و خوشبخت تر ببینم... به فردایی که از خوشبختیت، چه دور باشی و چه نزدیک، شادمان باشم...
در پناه خدا باشی...

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

آموزش عمومی در چین

چند وقت پیش برنامه ای ازبی بی سی پخش می شد که نشان می داد تعدادی روحانی در مساجد به مسلمانان آموزش می دادند که چگونه از خطر آلودگی به ایدز مصون بمانند... تا آن جا که من می دونم تعداد مسلمانان چین محدوده... برام خیلی جالبه که همین اقلیت چه طوربا دید باز و مدرن از امکانات دینی برای کمک به مردمشون استفاده می کنند. کاش ما هم که در اکثریت هستیم، این قدر باز فکر می کردیم

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

خاطراتی که همیشه نزدیکند

مزدک از جمع شدن دوستان در ویلای کاوه به مناسبت جشن تولدش نوشته... یاد سه سال پیش می افتم که همین برنامه برقرار بود! اولین دوره آشنایی من با بچه های مرکز کارآفرینی شریف و تاثیراتی که در زندگیم داشت... چقدر هنوز همه چیز برایم ملموس و نزدیک است... تجربه های کودکانه من... خاطرات فراموش نشدنی
یاد ابهام های اولیه می افتم... یاد اولین شناخت ها...
در این مجموعه آدم های خاص و کم نظیر، زندگی را از ابعاد متفاوتی تجربه کردم

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

خودباوری


می خواستم بنویسم که زندگی مثل دندانهای پر کرده است... وقتی دندانهای پر کرده در دهان داری، نباید فراموش کنی که گرچه مشکلات حل شده اند و دردی نداری ولی دیگر با این دندانها نمی تونی هر چیزی را با هر دمایی بخوری.. بهتره به یاد داشته باشی که باید رعایت خیلی چیزها رو بکنی... باید با اوضاع جدید بسازی... باید صبر داشته باشی ...
می­خواستم بنویسم زندگی هم همین طوره. مسایل و مشکلاتی که به هر دلیل در طول زندگی تجربه می کنی و روی فکر، روش و زندگیت اثر می گذاره، مثل دندان های پر کرده ای هستند که ناچاری با آنها مدارا کنی و در مسیری که پیش می ری، بر این مسایل صبر کنی...
هفته پیش رفتم سخنرانی دکتر William Tan.

سالن University Cultural Center گوش تا گوش با نظم خاصی پر بود. از دم در راهنمایی شدم تا جای مناسبی بنشینم. نظم و احترام کامل...
نورها که کمرنگ شد فیلم موفقیت های دکتر تن با موسیقی Conquest of Paradise اثر Vangelis همه را سر جایشان میخکوب کرد.
آدمی که از نعمت راه رفتن محروم بود، ظرف 70 روز در 10 ماراتن در 7 قاره جهان شرکت کرده بود و روی ویلچر رکورد جهانی را شکسته بود... نفسم دیگر در نمیاد... با ویلچرش روی سن میاد و سخنرانیش رو شروع می کنه: Conquering Limits ... از انواع محدودیت ها می گه ... چه آنها که محیط خارجی از جهان، جامعه، خانواده و غیره بر ما وارد می کنند تا باورهای خودمان که ما را از درون محدود می کنند. باور دارد که اولین قدم پذیرفتن برخی ویژگی هاست... " من نمی توانم راه بروم" ... بعد هدف گذاری و تحقق بخشیدن به اهداف با تمام نیروست... او نمی تواند راه برود ولی این مانع تلاشش برای دسترسی به احساسی که دویدن حتی روی ویلچر به او می دهد، نیست. او به دنبال پشت سر گذاشتن محدودیت های زمانی و مکانی است.
این آدم با وجود همه مشکلاتی که داشت، از دانشگاه هاروارد دکترای فیزیولوژی گرفته بود...

واقعا شرمنده شدم...
زندگی خارق العاده تر از این حرفهاست... و خودباوری یکی از بزرگترین میوه های زندگی است...

از دکتر تن بیشتر بخوانید:
http://www.nus.edu.sg/centennial/celebrations/drwilliamtan.htm#

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

Different Environment

If only I was born once again and I knew that I had an opportunity to come here to research, I would go to research some live subjects such as genetics, bioengineering, or ...
Some people live with their research projects here...
I am really confused since it is so wonderfull to see some friends who try to answer the questions they have in mind, to accomplish their own dynamic ideas to satisfy their curiosity.
It is so great...

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

کشور قوانین


همه جا قوانین را به یاد داشته باشید، چه در آسانسور، چه در مترو یا هر جای دیگر

همه ما برای هم مفیدیم

روی صفحه اول کتابی که از کتابخانه گرفتم، نوشته
"This product is bound by people with disabilities from Society for the Physically Disabled"
احساس خوبی نسبت به این کتاب دارم...

دستها

با دستهای خالی نمی شه چیزی رو تغییر داد... و دستها بدون زحمت کشیدن پر نمی شن

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

بدون شرح

"هیچ وقت نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی..."
کیک توت فرنگی برام همیشه معنی داره...
عودهای توی قاب عینکم هم همین طور...

من و زندگی



من با زندگی مثل کیسه بوکس برخورد می کنم! هر چیزی که روبروم قرار می گیره دستهام رو مشت می کنم و با اخم بالا و پایین می پرم و بهش ضربه می زنم. ضربه هایی که به خودم برمی گرده

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

After Rain

Lion

I don't know why Singaporean have chosen lion as their country's symbol...

According to history books, no lion has been found in Singapore so far!

On the other hand, I propose ant or lizard as Singapore's symble! Especially ant, since you can see ant everywhere here... On the earth, on the ceiling, on the cupboard,etc.

Nevermind, lion is a stronger signe to show the power! So, let's believe Singaporean in their confidence, though lion is not similar to ant or lizard at all!

;)

Too Far, Too Long

I cannot rely on my memory now.
I cannot count on the calendar now.
I won't count the number of days passed after I arrived in this part of the world. I would not count that today is the 25th day that I live here... Since the numbers are not reliable now.
It seems that I left Iran about 1 year!
It seems that I lived here more...

Calendar can't feel the days...

Wild dandelion still flies...