یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

منطقه لیتل ایندیا، هندی نشین و پاتوق هندی هاست. در این منطقه، معبدهای هندوها زیاد است. همین طور، چاینا تون، همین شرایط را دارد با این تفاوت که محله چینی هاست...
به همراه تعدادی از دوستان هندی برای اولین بار به یک معبد رفتم. کفش ها را در می آوردند و پاهایشان را می شستند و داخل معبد می شدند. دورتادور معبد، اتاقک هایی است که جایگاه خدایان هندی است. بقیه برای طواف و ادای احترام به خدایان می روند. راج کومار- راهنمای من که هندی است ولی در مدرسه انگلیسی و مسیحی بزرگ شده- می ماند و در حالی که جایگاه های مختلف را می بینیم، برایم توضیح می دهد که هریک از خدایان نماد چه چیزی هستند. مبهوتم... مجسمه های چند سر به شکل حیوانات مختلف که شاید قصد دارند هیبت و ترس را در بیننده بر انگیزند... آدم های رنگارنگ که با احترام جلوی هر جایگاه می ایستند و تعظیم می کنند... آدم هایی که آمده اند نذرهایشان را به جا بیاورند... صدای ضربه های چیزی شبیه طبل که در ذهنم می پیچد و معبد داران درشتی که لباس خاصی پوشیده اند و از مجسمه ها نگهداری می کنند. راج کومار توضیح می دهد که این ها نماد صفات مختلف خدا هستند. خوانده ام که تمام خدایان هندو اجزای تشکیل دهنده یک خدای واحد هستند. خدای واحدی که همه جا وجود دارد و دارای سه نماینده جسمانی است: برهما (خالق)، ویشنا (محافظ) و شیوا ( ویران کننده و باز سازنده). این خدایان چهار دست دارند و برهما چهار سر هم دارد تا بر همه چیز نظارت کند. هیچ کس نمی تواند به این دین درآید. شرط هندو بودن هندو زاده شدن است. باورم نمی شود بعد از آمدن این همه پیامبر که انسان ها را به یگانه پرستی خواندند، هنوز آدم هایی وجود دارند که این قدر ابتدایی پرستش می کنند. دنیا دور سرم می چرخد... گوشه ای روی زمین می نشینم. کلی با راج بحث می کنم. او می گوید ابتدای این آیین دعوت انسان ها به نیکی و ارزشهای اخلاقی بوده و اشاره ای به این جور معبدها نشده... با تاسف می گوید این ها فقط سوءاستفاده تجاری گروهی است که از این طریق با نذرهای مردم تجارت می کنند. او از فرهنگ و مذهب متفاوتی است، ولی واژه ها آشناست... در میانه معبد، معبد دار بزرگ با عده ای از یارانش طبل ها و ارابه بزرگی را با احترام و آرام جابجا می کنند و ضربه های طبل و مردمی که دستانشان را به علامت احترام بسته و جلو صورتشان نگه داشته اند.
در پایان، غذای نذری داده می شود، برنج و نخود و ... بچه ها می نشینند و می خورند. مرا هم دعوت می کنند ولی من که انگار پتکی به سرم خورده، به آرامی رد می کنم و به جایگاه ها و معبد دار قوی هیکلی که مشغول گرد گیری است، خیره می شوم...
تمام تاریخ و دینی که در مدرسه می خواندیم و بدیهی بود، در ذهنم دوره می شود... ابراهیم و سختی هایش... به تمام دانش کمی که دارم، برمی گردم و اندوه عجیبی در وجودم حس می کنم... باور کردنی نیست...
می دانم که با یک برخورد نباید قضاوت کرد. می دانم که همه آدم ها به دنبال حقیقتی سرگردانند. ولی نمی دانم چرا همیشه بعضی آدم ها در هر دینی، آنقدر به انسانیت خود کم اعتمادند که به واسطه ها پناه می برند...
ندایی در ذهنم تکرار می شود: " خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اول خدا بود و هيچ نبود
آخر خدا بود و هيچ نبود
و آنگاه وي انسان را اجازه زيستن داد
چگونه شاكر بودن را بياموزيم. . .