شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

پرواز

امروز روزیه که سه ماه پیش پرواز کردم به سرزمین جدید! همون روزی که وقتی چمدان هایم را تحویل دادم، برای خداحافظی برگشتم. خودم را در بغل مامان و بابا انداختم ولی برای این که گریه نکنم سریع بوسیدمشون و نگاه های سرخ و نگرانشون را در خاطرم ثبت کردم... "آخه تو هنوز بچه ای..." مامان این جمله را با نگرانی عمیقش می گفت...
مرحله بعدی هنوز مونده بود. برادرم تا آخرین در با من آمد. به آخرین دری که رسیدیم، گفت حالا نوبت ماست... و وقتی همدیگر را می بوسیدیم، می شمرد؛ یکی، دو تا، سه تا... با انرژی می شمرد... گفتم مواظب خودت باش... نمی خواستم گریه کنم و نمی دونستم چه طور بکنم. ولی برادرم می خواست همه چیز را ساده نشان دهد... هرچند هر دو می دونستیم که معلوم نیست دوباره کی همدیگر را می بینیم... راه افتادم. انگار داشتم تو خواب راه می رفتم. مدارکم برای آخرین بار چک شد و مامور کنترل، آخرین در را برایم باز کرد. رد شدم. برادرم را پشت سر می گذاشتم... پاهایم جلو می رفت ولی نگاهم به عقب بود. با دستانش به جلو اشاره می کرد که بروم... این صحنه همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند...
روی صندلی هواپیما که نشستم، دیگر نتونستم تحمل کنم. اشکهام بود که سرازیر می شد... آینده چه خواهد شد... تو را دیگر کی خواهم دید...
...
سفر قاصدک شروع شد. سفری که همه چیزش جدید بود. سراسر تغییر بود... مامان همیشه برایمان دعا می کرد که خدا آدم های خوبی را سر راهمان قرار داد. به دعاهای مامان باور دارم. خیلی چیزها را از دعای مامان دارم. کمی از پر کشیدنمان نگذشته بود که مهماندار هواپیما عذر خواهی کرد و جای آقایی را که دو تا صندلی آن ور تر نشسته بود، عوض کرد و دو تا خانم کنارم نشستند. سر مربی و یکی از ورزشکاران تیم شمشیر بازان خانم ها بودند که برای مسابقات به مالزی می رفتند. حرفهایشان الهام بخش و امید دهنده بود. سرمربی تیم دو بار در طول مسیر به خودش انسولین تزریق کرد و من مانده بودم که با این دیابت چه طور این قدر در شمشیربازی پیشرفت کرده... روحیه هر دوشان آنقدر مثبت بود که روی من هم اثر مثبت داشت. آدم های مهربانی بودند و همنشینیشون سفر 8 ساعته ایران ایر را با تمام تاخیرها کوتاه کرد...
به کوالا لامپور که رسیدم، باید چند ساعتی ترانزیت می داشتم ولی به لطف تاخیرهای ایران ایر، نیم ساعت وقت داشتم که هواپیما عوض کنم... کلی دویدم تا ترنی که مرا به بخش دیگر فرودگاه می برد، پیدا کنم. فرودگاه قشنگی بود با آدم های مختلف... وقتی به سالن انتظار رسیدم 7-8 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود. ولی همه آرام منتظر بودند بدون هیچ عجله ای. شک کردم و از خانم متشخص کنارم پرسیدم که همین جا باید منتظر بمونیم. آخر پرواز خیلی نزدیک بود. ولی کسی عجله ای نداشت... 2-3 دقیقه مانده به پرواز، در باز شد و از خرطومی رد شدیم و وارد هواپیما شدیم... خبری از اضطراب و دوندگی های مهرآباد نبود. هواپیما در آن ساعت شب-11 شب- خلوت بود. نشستم. هواپیما که اوج می گرفت، چراغها خاموش شد و موسیقی ملایمی پخش شد... از پنجره به بیرون نگاه می کردم... 45 دقیقه دیگر در سرزمین جدید به زمین می نشستم. نیمه شب... بدون جا و مکان مشخص... از بالای جزیره های نورانی رد می شدیم و من به سوی سرنوشت می رفتم...

هیچ نظری موجود نیست: