جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

درد دل

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اواخر اردیبهشت معلوم شد پذیرفته شدم... و تازه در آخرین روزها یعنی اواخر خرداد موافقت نامه ویزام به دستم رسید... داشتم راه نرفته ای را شروع می کردم... کارم را نمی تونستم بگذارم کنار... دکتر البدوی می گفت بمونم تا آدم جدیدی را جای من بیاره و تازه کارها را به دست اون آدم جدید بدم... نتیجه این بود که تا هفته های آخر ناچار شدم برم سر کار... هنوز آزمایش های پزشکی را که از من خواسته شده بود، هم انجام نداده بودم... دو هفته آخر فقط می دویدم که به کارهای نهاییم برسم... تا آخرین روز تو خیابون ها زیر آفتاب داغ تابستان تهران می دویدم که وسایل زندگیم را بخرم... پاهام آنقدر دویده بودم، تاول زده بود... می دونستم باید ازعزیزانم، آنها که قلبم برایشان می تپید، برای مدتها بکنم... می دونستم با رفتنم ممکنه برای مدتهای طولانی برادرم را نبینم... حتی فرصت خداحافظی نداشتم... مامان و بابا زحمت کشیدند و یک روز مانده به آخر، نزدیکان را جمع کردند... همه زحمتها به دوش خودشون بود... نرسیدم بهشون کمک کنم... اگه شیرین روزهای آخر بچه ها را خونشون دعوت نکرده بود، خیلی از دوستان عزیزم را نمی دیدم... و اگه زینب دو شب مونده به رفتنم تلفن نمی زد و شاکی نمی شد که چرا دوستان را دعوت نمی کنم و اگه وقتی فهمید واقعا نمی شه، نگفته بود " خوب چی کارت کنم، داری می ری دیگه ... من و بیتا به بچه ها می گیم فردا شب بیان پارک تا خداحافظی کنیم..." همین عده از دوستان عزیزم را که با وجود هل هلی و بی برنامگی در شرایط نامناسب بهم لطف کردن و اومدن را هم نمی دیدم... با وجود این، خیلی از دوستانم را حتی نزدیک ترین ها را ندیدم... و انگار بخشی از وجودم جا موند پیششون... کاش می دونستن که چقدر دلم می خواست ببینمشون... ولی کمبود وقت و دست تنها بودن در کنار فشاری که مواجه شدن با خداحافظی از آنها که دوستشان داری، بهم وارد کرد، فرصتی برام باقی نگذاشت که درست و حسابس خداحافظی کنم و از هر بدی که از من دیدند، طلب بخشش...
کنده شدن واقعا سخته...
و من آشوب دوندگی ها و نا آرامی هام را تا این جا با خودم آوردم... هرچند شاید آن همه دوندگی مانع از فکر کردن به همه سختی ها و مشکلات و عدم قطعیت هایی که جلوی رویم بود، می شد...
از همه دوستان خوبی که ندیدمشون ولی به یادشون بودم و هستم، طلب بخشش می کنم ... بعد از این همه مدت و از این فاصله دور...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

شايد كمي دير
ولي در كوچه پس كوچه‌هاي خاطره
"تنها، صدا صداست كه مي ماند"

ناشناس گفت...

رفتن من و تو خیلی با هم فرق داشت. مال من کاملا برعکس بود. راحت و کند و آروم و حوصله سربرنده! ولی غصه نخور. خیلی راحت تر و زودتر از اونی که فکر کنی دوستاتو دوباره می بینی. همیشه ترس از ناشناخته بیشتر از خودش آدمو آزار می ده.

ناشناس گفت...

آورده‌اند كه شيخي فتوا همي داد ، غوك خوردن در ماه رمضان روزه باطل نكند. پس صبح‌هاي زود غوك‌هاي خود بخوريد كه شب وقت مناجات است.

ناشناس گفت...

baba chera neminevisi???????