یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

فراتر از آنچه که فکر می کنی

آمده بودم لابراتوارم که برات بنویسم که هیچ فاصله ای مانعم نمی شه که از صمیم قلب دوستت داشته باشم... که به فردا امیدوارم...که برات آرزوها دارم و چشم به راه تحقق بهترین ها برایت می مانم... آمده بودم بنویسم که فردا ساعت 9 صبح بالاترین نقطه دانشکده می ایستم و به آسمان چشم می دوزم...لحظه ای که پرواز می کنی به آسمان نگاه کن که نگاهم به آنجا و آرزوهایم رو به آسمان خواهد بود... پشت کامپیوترم می نشینم تا برایت همه اینها را بنویسم... مسنجرم را باز می کنم:
shabnami nashod dige ghabl az parvaz behet zang bezanam
khodafez
ba'dan bahat harf mizanam...
من می مانم و اندوه از این که باز گیج بازی درآورده ام و در ذهنم حک شده که فردا می روی... چی بگم...
امروز درست 9:25 صبح بیدار شدم و به آسمونی که گرفته بود نگاه کردم. لب پنجره گیلمن هایتس ایستادم و به خوابی که درست قبل از بیدار شدن می دیدم فکر کردم...
عجیبه که امروز پس از مدتها ناآرامی, دلم آرام گرفته بود... یونس را خواندم و تو را خواندم...
هفته پیش خواب می دیدم آمدم فرودگاه بدرقه ات... همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم...
امروز صبح درست قبل از رفتنت خواب می دیدم که زیر پل کریمخان می بینمت و می گم بیا برای خداحافظی بریم "مهر 78"... و در خواب حس امن و خوبی دارم که به من می گه چقدر همه چیز در برابر دوست داشتنت ساده است... ولی می بینم که یادم رفته تلویزیون را خاموش کنم. می گم می رم و برمی گردم... وقتی از خط عابر بعد از پل کریمخان که همیشه شلوغه می خوام رد شم، از شلوغی و صبر نکردن ماشینها می فهمم که اینجا که سنگاپور نیست ... و فاصله مان را حس می کنم... بیدار می شم و می رم لب پنجره و برات دعا می کنم... انگار سیری که تو ذهنم داشتم, ناخودآگاه امروز به جا آوردم به خاطر حس غریب امروز صبح... من نفهمیدم کی رفتی... ولی از صبح دارم در ذهنم برایت می نویسم... من به فرداها چشم دوخته ام... فرداها که شادی و خوشبختیت را بیش از پیش ببینم... همیشه از کودکیمان، حرفهام رو برات نوشتم. باز هم می نویسم...هیچ فاصله ای نمی تونه این را از من بگیره... مامان پای تلفن بهم می گه فرقی نمی کرد...او هم مثل خودت تا آخرین لحظات داشت چمدونش رو می بست... قبلش هم اصلا خونه نبود... دنبال کارهاش می دوید... اشک تو چشمهام حلقه می زنه... شبی که من داشتم می رفتم، لحظه ای آرامش نداشتم... در حال دوندگی بودم و تا نزدیک رفتنم, داشتم چمدونم رو می بستم و سختگیر تمام آن شب به پای ناآرامی های من نشست و همراه و نظاره گر چمدون بستن من تا سحر بود... ولی من موقع رفتنش، فاصله ها ازش دور بودم...
دوستت دارم فراتر از آنچه بتوان گفت یا نوشت...
برایت آرزوی آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم...
تصمیم گرفته ام به جای زاری و ناراحتی، به فرداها فکر کنم... به فردایی که تو را شادتر و خوشبخت تر ببینم... به فردایی که از خوشبختیت، چه دور باشی و چه نزدیک، شادمان باشم...
در پناه خدا باشی...

هیچ نظری موجود نیست: