جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

با هم

به سکوت عکس پدر و مادرم گوش می کنم؛ عکسی که دخترخاله ام از دید و بازدید عید برایم فرستاده... سکوتی عمیق که از فرسنگ ها دورتر می شنوم و حس می کنم... چهره مامان و چشم های دور بابا... چشم هایی که بی انتها هستند و من انتهایشان را حس می کنم... به محیط متفاوت عادت کرده ام ولی به این سکوت که در چهره ها فریاد می شود، نه...
آدم چه طور می تواند روی کارهایش ارزش گذاری کند؟ چه چیزی بهتر و مهم تر است؟ چه چیزهایی ارزش واقعی دارند؟
این دوره برای همه ما دوره عجیبی است... به پندی که از پدر بزرگم به من رسیده فکر می کنم؛ ما همه سوار یک کشتی هستیم و باید با هم آن را به یک ساحل امن برسانیم... با هم...

هیچ نظری موجود نیست: