جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

خدانگهدار سوتیری

ده ماه بود که با هم، هم اتاقی بودیم. سوتیری و من، آدم های کاملا متفاوتی بودیم. از سرزمین، فرهنگ، مذهب، زبان، چهره، رشته و رفتاری متفاوت. اوایل درک کردن همدیگر برایمان کمی مشکل بود. به نظرم آدم عجیبی می آمد. کامبوجی بود و حقوق می خواند. از طرف شرکتش بورس شده بود برای یک دوره یک ساله. دو هفته زودتر از من وارد سنگاپور شده بود. آرام بود و مقرراتی و جدی. با وجود این که هم سن بودیم، احساس می کردم او مادربزرگ است و من کودکی شلوغ با خنده های بلند.
متفاوت بودیم ولی با گذشت زمان و شناخت بیشتر، دوستان بسیار خوبی برای هم شدیم. در کار هم دخالتی نمی کردیم و به هم احترام می گذاشتیم.
ترم دوم تصمیم گرفتیم با هم جابجا شویم و با تغییر اتاقمان، باز هم با هم زندگی کردیم.
سوتیری ترم دوم شادتر بود. شب ها دیگر ساعت 10:30 نمی خوابید و با من تا نیمه شب بیدار می ماند. قرار است با یکی از دوستانش ازدواج کند. امید و شادی بیشتری در زندگی داشت. ترم اول می گفت که مادرش با ادامه تحصیل او برای دکترا مخالف است و می گوید بهتر است اول تشکیل خانواده دهد. به مسایل با همین جدیت نگاه می کرد. از من هم جدی تر! با چشمانی گرد می پرسم " یعنی خودت احساس نیاز به یک شریک و همراه امین در زندگی نمی کنی؟"...
ترم دوم وقتی از تعطیلات برمی گردد. روی میزش مجسمه ای پارافینی از دو دست گره زده گذاشته. می پرسم که آیا این نمادی برای دعا کردن است؟ می خندد که نه! دست او و نامزدش است که درهم حلقه شده و به پارافین شکل داده است. هنگام عبور از مالزی، مجسمه سازی این اثر هنری زیبا را از آن ها ساخته بود.
واقع بینی گاهی از احساس گرایی نتیجه واقعی تری می دهد.
گاه گاه از هر دری حرف می زدیم. من از کشورم و او از کشورش و تبادل کارت پستال های نمادین سرزمین هایمان.
سوتیری نماد صبر بود و تعادل. همیشه احساس می کنم آن قدر بزرگ و وسیع است که چیزی نه او را بسیار ناراحت می کند، نه بسیار خوش حال. درست در نقطه تعادل. هرچه بیشتر می شناختمش، بیشتر از تماشای برخوردش با زندگی لذت می بردم.

به قول خودش به شنیدن "شب به خیر" های پیش از خواب هم عادت کرده بودیم. نمی دانست که من چقدر از این ظرافت و آرامش رفتاریش حتی وقتی می خواست بخوابد، احساس آرامش می کردم.

دیشب از خانواده مسلمانی که مدت ها قبل با آن ها زندگی کرده بود و حالا دوستان خوبی برای هر دوی ما هستند، برای شام دعوت کردیم. همه در رستوران ترکی سفره شام خوردیم. بعد از شام و خداحافظی، با هم مسیر خیابان بوگیس را قدم زدیم و خرید کردیم.

امروز برای بدرقه اش به فرودگاه چانگی رفتم. همه چیز را از پیش بسته بود. از آن جا که آدم وارسته ای است، رها و سبک سفر می کند. کتاب هایش را برد و هر چه واقعا نیاز داشت و همه ظرف ها و وسایلش را هم برای من گذاشت. چقدر در سفر کردن با من و دوستان ایرانی ام متفاوت بود...

برایش نوشته ای نوشتم و با یادگاری کوچکی همراهش کردم. از او هم خواستم چند خطی برایم بنویسد.
می دانم که جایش برایم خالی خواهد بود. می دانم که جای خالی حضورش روی تختش و در اتاق مشترکمان، آشکار خواهد بود. آشنایی با سوتیری دریچه تازه ای برای نگریستن به زندگی به من داد. معنی صبر، جاری و رها بودن را بهتر می فهمم. دل تنگ نمی شوم، چون دل تنگی با رهایی و جاری بودن در جریان زندگی، نمی خواند.

برایش آرزوی بهترین ها را دارم.

هیچ نظری موجود نیست: