پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

سیزده به در



در جریان هماهنگی های جشن نوروز با آن ها آشنا شدم. دنبال آینه و شمعدان می گشتم که یکی از ایرانیان مقیم این جا یادآوری کرد که شاید خانواده نمازی بتوانند کمکم کنند چون هرسال عید نوروز را با چیدن سفره هفت سین و دعوت ایرانیان جشن می گیرند...

خانم نمازی، خانمی متشخص، مسن و مهربان است... همه این ها را بدون دیدنش و تنها با گفت و گوی تلفنی نیم فارسی نیم انگلیسی می فهمم. هنوز جمله ام تمام نشده که که" یک دانش جوی ایرانی ام..." که صدایش می لرزد که " دوست داشتم شما را هنگام عید دعوت می کردم؛ ولی امسال هفت سین را با تاخیر می چینم... من به احترام عاشورا امسال روز عید سفره نمی چینم..." و از این که " متعلق به نسل قدیم است" عذرخواهی می کند... با وجود گفت و گوهای تلفنی کوتاه و رسمی مان دوستش دارم. چه طور می شود آدمی را با این صداقت دوست نداشت. آدمی که در جواب "حالتون خوبه؟" با لحجه خاصش می گوید: " خوبم عزیزم، فقط کمی سرفه دارم!"
خانه شان دور است و پیدا کردنش برایم مشکل. پس هماهنگ می کند که همسر برادرش که نزدیک دانشگاه زندگی می کند، آینه و شمعدان را برایم بیاورد.

روز قرار جلوی کتابخانه مرکزی می ایستم. ماشین خانم نمازی کوچک جلوی پایم می ایستد؛ خانم سنگاپوری با نژاد چینی از ماشین پیاده می شود و با رفتاری مهربانانه دستم را می فشرد و می گوید: "خوش وقتم! من زهرا هستم!" و این آغاز آشنایی من با این خانواده جالب است.

دوم آپریل همه دعوت بودند منزل خانواده نمازی. خانواده ای حقوق دان، تحصیل کرده، با فرهنگ و اصیل که دارایی اش را به روی مردم در راستای کارهای نیک می گشاید. خانواده ای که در کتاب چاپ شده درباره سنگاپور توسط وزارت خارجه، اولین خانواده ایرانی مقیم این کشور سبزند.

خانم نمازی کوچک از من خواست که با همه دوستان دانش جوی ایرانی بروم تا با همه ما آشنا شوند. این آشنایی بسیار خوبی برای همه ما بود. سیزده به دری دور از خانواده. سیزده به دری متفاوت...

هیچ نظری موجود نیست: