سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

زندگی آب تنی کردن در حوض چه "اکنون" است...

سه دختر ایرانی دیگر با هم در یک آپارتمان هستند، 5 طبقه پایین تر از آپارتمانی که من در آن زندگی می کنم.
هفته دیگر امتحان ها شروع می شود.
می روم طبقه پایین تا با مریم درس بخوانیم. باران می بارد. باران سنگاپوری... وحشی و رعد آسا...
مریم: بیا برویم زیر باران کمی راه برویم...
من: نه مریم جان! خیس می شویم؛ وسط امتحان ها سرما می خوریم... -این بعد والد و مقرراتی من است که پاسخ می دهد...
مریم: فقط چند دقیقه... این باران را از دست می دهیم...
شیوا هم از سوی دیگر مرا می خواند: "بیا بارانی مرا بپوش و برو... من هم برایتان چای می گذارم"...
شیوا، برای من همیشه نماد زندگی است... بارانی زردش را که می پوشم، دیگر هیچ تفاوتی با یک جوجه زرد ندارم...
می رویم پایین گیلمن هایتس... باران شدید است. هیچ کس بین بلوک ها نیست. همه از باران به جایی پناه برده اند.
رعد های سهم ناک و صدای هول ناکشان که نفس را در سینه حبس می کنند.
زیر باران می روم، سرم را بالا می گیرم و دستانم را تا آن جا که می توانم می گسترم و می چرخم...می چرخم و می چرخم...باران پاک سیل آسا که همه چیز را می شوید؛خالی از حضور چشم ها؛ پر از صدای باران؛ صدای قورباغه ای که می خواند؛ رعدی که آسمان را می شکافد؛ چقدر همه چیز حقیقی است...
مریم زیر سقفی ایستاده و مرا مبهوت می نگرد...
ترس رعد گرفتگی مرا متوقف می کند... خیس و گیج... زیر سقف می روم و دست مریم را با شدت می فشرم که تعادلم را از دست ندهم... همه چیز می چرخد... صدای این باران مرا از خود بی خود می کند... به چشم های مبهوتش لبخند می زنم... " نگفتم نیاییم زیر باران... مگر نمی دانی که من شوریده ام!"
مدت ها بود این قدر احساس رهایی نکرده بودم...
"چترها را باید بست
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد..."
کاش می شد؛ کاش می شد...

هیچ نظری موجود نیست: