یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

روز ملی سنگاپور

Singapore National Day Fireworks2006 - Photographer: Atoosa
سنگاپور نهم آگوست سال 1965 به استقلال رسید.
به این ترتیب، این روز "روز ملی" شناخته می شود. از مدت ها پیش همه جا پرچم سنگاپور نصب می شود و در طی هفته برنامه های مختلفی برای جشن گرفتن این روز برگزار می شود. مهم ترین این برنامه ها، آتش بازی در مدرن ترین قسمت شهر است. در طول هفته هر شب ساعت نه، گروه های مختلف از کشورهای مختلف، آتش بازی گسترده ای اجرا می کنند.
امسال هم برای دیدن این آتش بازی زیبا با دوستانم همراه شدم. همه مان دوربین به دست، تکه هایی از آتش بازی ها را ثبت کردیم. من به گرفتن فیلم های کوتاه بسنده کردم.
با این وجود نمی توانم از نمایش هنرمندی دوست عزیزم، آتوسا خودداری کنم... البته با سپاس بسیار از آتوسا که عکس هایش را با من تقسیم کرد تا با دوستانم تقسیم کنم!
چند عکسی که بعد از این پست می گذارم مربوط به آتش بازی شب آخر توسط گروهی فرانسوی است. عکاس همه آن ها هم آتوسای عزیز است.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

زرد یعنی مرگ

تکیه ای با چادر زرد رنگ که در گوشه و کنارش دسته های بزرگ گل دیده می شود. در انتهای چادر، تابوتی چوبی قرار داده شده است. دور تا دور این فضا، میزهای گردی چیده شده که آدم ها دورش نشسته اند. روی میزها پاکت های آب میوه است. آدم ها دور میزها نشسته اند؛ ورق بازی می کنند یا تخته نرد یا بازی های گروهی شبیه به این ها. عده زیادی از این آدم ها پیرمردان و پیرزنانی هستند که دور هم جمع شده اند. ناله و زاری به گوش نمی رسد؛ کسی نمی گرید، کسی از ناراحتی فریاد نمی کشد و بی تابی نمی کند. تنها زمزمه آدم هایی است که حرف می زنند و بازی می کنند؛ ورق بازی می کنند... بازی احتمالات، در اوج سادگی و پیچیدگی. گاهی ممکن است صدای طبلی هم به گوش برسد.
همه چیز در آرامش و سکوت و در کمال خونسردی در برابر تابوت چوبی برگزار می شود.چه کسی می تواند باور کند این جا کسی مرده است...

لطفا سيگار نکشيد

 Posted by Picasa

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

خانه جدید

یک پنجره است. پنجره ای آرامش بخش برای من. پنجره ای که ماه درون قاب سفیدش می درخشد. این نما، معمولا شب ها آخرین نمایی است که پیش از بستن چشمانم می بینم.
پس از بازگشت به سنگاپور، بالاخره به اتاقی که از مدت ها پیش اجاره کرده بودم، اسباب کشی کردم.
این اولین تجربه من در انتخاب مکانی برای زندگی بود. با وجود تمام نگرانی ها و ابهام هایم، خوش بختانه جای خوبی است.
پس از یک سال زندگی در خوابگاه گیلمن هایتس، این اتاق آرام و تمیز را در نزدیکی دانشگاه اجاره کردم. اتاقی از منزل یک خانواده سنگاپوی مسلمان.
دکوراسیون خانه شباهت زیادی به فضای خانه های ایرانی دارد. از سر و صدای اتوبان های کنار گیلمن هم دیگر خبری نیست! آرامش و سکوت است و گرمای حضور خانواده ای کوچک بیرون از اتاق. گرچه این خانواده گرما و شادی مستقلی دارد ولی برای من امنیت خاطر به همراه دارد
گرچه در برقراری ارتباط با پسر 10 ساله خانه، موفق نبوده ام ولی در عوض ارتباطم با پوشی-گربه خانه- روز به روز بیشتر می شود!...
درست روبروی خانه، سوپرمارکت چینی مشهوری است که از نظر دسترسی و قیمت، بسیار مناسب است. در کنار همه این ها، وقتی احساس تنهایی می کنم، از پشت پنجره به تماشای جنب و جوش آدم ها در حال خرید می نشینم. درست مثل پیرزن ها! حالا می توانم احساس پیرزنی را در این شرایط به خوبی درک کنم!!
زندگی در این خانه به من فرصت بیشتری برای تجربه واقعی جامعه می دهد. دیگر تنها در بین مجموعه ای از دانش جویان بین المللی زندگی نمی کنم؛ حالا بین مردم این جامعه زندگی می کنم.
برتری نزدیکی خانه به دانشگاه، باعث شده بدون استفاده از وسیله نقلیه و با پای پیاده، مسیر را طی کنم. مسیر رفت و آمدم به دانشگاه یکی از محبوب ترین مسیرهای زندگیم است.
عبور از بین فروشگاه ها و فود کورت های پر از آدم همراه موسیقی زیر و کش دار چینی
عبور از مهدکودک: نوای ارگ و آواز خوانی بچه ها
عبور از پارکی سرسبز، پر از جانورهای شگرف: سمندری که می خزد و سنجاب هایی که روی شاخه ها می پرند...
گروه های دسته جمعی زنان و مردان سال خورده ای که به صورت گروهی و با موسیقی چینی کش داری در حال تمرین "تای چی" یا حرکاتی با بادبزن های قرمز بزرگ هستند...
عبور از مدرسه ژاپنی ها و دیدن فعالیت کوچولوهای ژاپنی
و در نهایت، رسیدن به دانشکده مهندسی
این هم فصل دیگری از زندگی است!

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵

بازسازی

فکرم مشغول است. به هر آنچه که با وجود هیجانی که برایش به خرج داده ام، خوب پیش نرفت یا نمی رود. ناراحتی و سرزنش، کاری از پیش نمی برد. باید همه چیز را بررسی کنم و خودم را خانه تکانی حسابی!
در میان این اندیشه ها به این جمله برمی خورم:
"The best time to repair the roof is ... when the sun is shining! "
John F. Kennedy
برداشتی که من از این جمله می کنم، روشن و امیدبخش است. یک الهام به موقع!

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

نوآوری

این یکی از روشن ترین توصیفاتی است که از نوآوری دیده ام:
Innovation is a product of the interaction between necessity and chance, order and disorder, continuity and discontinuity. Innovation is the result not only of the planned allocation of resources to meet some predetermined clear objective, but also of some difficult to predict or duplicate redundancy, chance, uncertainty, or even chaos. It is not unusual to discover information and knowledge born of the development process that did not sequentially follow the innovators' original intent.
Source: Nonaka, 1990; Redundant, Overlapping Organization: A Japanese Approach to Managing the Innovation Process. California Management Review
با این توصیف می توان آسان تر تفاوت در میزان نوآوری جوامع و ساختارهای مختلف را بررسی کرد. مثل تفاوت میزان نوآوری انسان هایی که در جوامعی کاملا منظم و پر چهارچوب زندگی می کنند و انسان هایی که در جوامع آشفته و بی نظم زندگی می کنند.

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۵

The Present

The secret of happy, successful living is to do what needs to be done now, and not worry about the past or the future. We cannot reshape the past, nor can we anticipate everything in the future. There is but one moment of time over which we have some concious control and that is the present.

Sri Dhammananda

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

سالگرد

یک سال گذشت؛
از کندن از آن چه بود،
از دور شدن از دل بستگی ها،
از ورود به سنگاپور،
از تجربه جامعه ای جدید،
از تجربه استوا،
با آب و هوا و میوه های شگرفش،
از تجربه احترام متقابل آدم هایی که تفاوت های گسترده دارند،
از تجربه رفتارهای انسانی،
از تجربه تنهایی فراگیر،
از تجربه با خود و خدای خود همراه شدن،
از فرصت های نو برای یاد گرفتن تازه ها.

یک سال گذشت؛
با همه خوبی ها و بدی ها،
خوشی ها و ناخوشی ها.

یک سال گذشت؛
از وداع خواهر و برادری که هرکدام برای بهبود رفتند.
از درک این که فاصله فیزیکی در برابر نزدیکی عشق و احساس و اندیشه ناچیز است.

یک سال گذشت؛
از شناخت بیشتر آدم ها.
هم راهان واقعی و هم راهان پوشالی.

یک سال گذشت؛
سالی که به من فرصت داده شد از پنجره های جدیدی به این زندگی زودگذر نگاه کنم.
که ارزش های عمیق تری را با تمام وجود حس کنم.
که ابزارهای جدیدی برای لمس زندگی پیدا کنم.

یک سال گذشت؛
تو را سپاس گذارم به خاطر لحظه لحظه هایش.
و بخشش می طلبم از اشتباهاتم.
از تمام لحظاتی که فراموش کردم.
که نومید شدم.
قدمم را در زمانی که باقی مانده در راه سعادت ثابت کن و پر امید.
و چون همیشه پناه باش و یاور برای تمام کسانی که تو را می خوانند...
آن ها که تنها تو را دارند ...

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

خرمن

این دو پست آخر را از میان دفترهای قدیمی ام دوباره یافتم...
کجا بودم کجا رفتم کجایم من نمی دانم
به تاریکی درافتادم ره روشن نمی دانم
ندارم من در این حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی دانم
در آن خرمن که جان من در آن جا خوشه می چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی دانم
از آنم سوخته خرمن چون من عمری در این صحرا
اگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمی دانم
(منبع نامعلوم)

تغییر

پرورگارا
به من آرامش ده
تا بپذیرم آن چه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بفهمم

(منبع نامعلوم)

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

ده صبح تا دوازده ظهر در خیابان های تهران

نمای اول: در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شهر، دو اتومبیل به هم تماس کوچکی پیدا می کنند. دو راننده مرد در حالی که از شدت عصبانیت می لرزند، از ماشین خود پیاده می شوند و بدون حرفی به شدت با هم گلاویز می شوند و همدیگر را کتک می زنند... موبایل هر دوشان روی آسفالت جلوی اولین ماشین افتاده. خانم راننده پیش نمی رود که موبایل ها را زیر چرخ ماشینش خرد نکند. در میان صدای بوق و سکوت مردمانی که تنها تماشاگر دعوا هستند، مردی به خانم راننده می توپد که چرا حرکت نمی کند و در برابر نگرانی خانم برای از بین بردن موبایل ها، با غرولند و ناسزا با خانم راننده برخورد می کند...

نمای دوم: صدای فریاد عصبی خانمی در پمپ بنزین... سکوت و تماشای مردم...
نمای سوم: ترافیک در خیابان... مردی که دستش را روی بوق گذاشته و با وجود بی اثر بودنش، هم چنان دستش را روی بوق نگه داشته است. فریاد دو مرد از پیاده رو که باعث می شود برای مدتی کوتاه صدای بوق قطع شود...

از نماهای جزئی تر نمی نویسم. همین سه نما برای دو ساعت در خیابان یک جامعه بودن، دردناک است...

روز زن

روز" زن" مبارک. گرچه تعریف این واژه در دنیای پیچیده امروز، مشکل و پیچیده است...

A* STAR IGS Scholarship

هفته پیش گروهی از پذیرفته شدگان جدید بورس سنگاپور برای اولین بار دور هم جمع شدند. من هم در جمعشان در دانشکده فنی شرکت کردم. تجربه جالبی بود؛ نوعی انتقال تجربیات. برای من هم فرصت خوبی بود تا پس از یک سال زندگی از نوع دیگر، دوباره به زمانی برگردم که در آستانه کندن و رفتن بودم. سوال ها، ترس ها و ابهامات کماکان همان رنگ ها را داشت؛ ترکیب بندی آدم ها هم همین طور. آدم هایی که به ریز حوادث ممکن فکر می کنند، آدم هایی که هنوز در تردیدند که این جا بیایند یا صبر کنند تا به سرزمین موعود - امریکا- برسند، آدم هایی که هدف را دنبال می کنند و جزئیات را به آینده می سپارند.
تقریبا نظیر هر نوع از این شخصیت ها، دوستی را از بین گروه خودمان پیدا می کردم با همین شرایط.
گروه ما اولین گروه دانش جویانی بود که از طریق این بورس در دو دانشگاه سنگاپور مشغول به تحصیل در رشته های تحقیقاتی در مقطع فوق لیسانس شدند. ما 22 نفر هستیم.
گروه جدید، گروه دوم هستند که آگوست امسال دوره دو ساله خود را شروع می کنند. این بار 39 نفرند.
هر دو گروه از بین دانش جویان ممتاز دانشگاه های سراسری با همکاری روابط بین الملل دانشگاه ها و زیر نظر وزارت علوم انتخاب شده اند.
از دکتر میم شنیدم که بیشترین تعداد دانش جویان امسال از دانشگاه شیراز و دانشگاه علم و صنعت انتخاب شده اند. جالب است؛ سال پیش من تنها علم و صنعتی جمع بودم که به لطف برادرم از طریق دانشگاه دیگری از این بورس باخبر شدم. شبکه اجتماعی علم و صنعت با وجود تمام کاستی ها نقاط قوت خوبی دارد.
بورس حاضر تا چند سال آینده هم به دانش جویان ایرانی دانشگاه های سراسری داده می شود. هر سال حدود پاییز تبلیغات آن در دانشگاه شروع می شود و بهار پس از بررسی مدارک، گروهی برای مصاحبه انتخاب می شوند و در نهایت آخرین پذیرفته گان اعلام می شوند. این بورس از طرف یک موسسه تحقیقاتی معروف که شالوده وزارت علوم سنگاپور است و به لطف پی گیری های دکتر میم از اساتید ایرانی که در امریکا تدریس می کند و مشاور این موسسه نیز هست، به دانش جویان ایرانی داده می شود و تعهد خدمتی در بر ندارد.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

حوض نقاشی

بارون اومد
برف اومد
خیس شدم
گوله شدم
افتادم تو حوض نقاشی...
اما بقیه داستان ادامه پیدا نکرد... با کله شقی، خیس و لرزان خودم را از حوض نقاشی بیرون کشیدم تا با رنگ های تازه ام باز در زندگی پیش روم. وقتی جلوی آینه می ایستم از این همه رنگ که به خود گرفته ام، شگفت زده می شوم. حالا حتی انگار مردمک چشمانم هم رنگ های تازه به خود گرفته که رنگ خیلی چیزها را این همه متفاوت می بینم. چقدر رنگ، چقدر رنگ...

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

گوشه هایی از طبیعت ارنگه

درخت گوجه سبز

بوته های تمشک

ریحان

در آستانه غروب

ارنگه

در این روستای کوچک محصور در میان کوه، همه چیز بکر است. زیبایی، سکوت... از دوران کودکی عاشق این روستای سرسبز و زیبا بودم، از همان دوران که تهران بمباران شده بود و ما برای مدتی به این جا پناه برده بودیم. جنگ برای کودکی چون من، یک شوخی هولناک بود. شوخی که مرا به طبیعتی کشانده بود که از کشف پینه دوزها و حشرات و گیاهان با تمام وجود لذت ببرم. این بار پس از سالیان سال، دوباره به این منطقه برگشتم. همه چیز تغییر کرده؛ خانه های ساده و کاه گلی تبدیل شده به ویلاهای کوچک نوساز و رنگارنگ. جاده های هموار و حضور پر رنگ تر نمادهای فناوری های نوین! ولی هنوز که هنوز وقتی باد در میان درختان تبریزی می پیچد، تنها صدایی که در این سکوت همه گیر به گوش می رسد، صدای آرامش بخش خش خش برگ هاست. آرامشی وصف ناشدنی... همه چیز این جا ناب است و عمیق. فقط حیف که باز هم من دچار کنه گزیدگی شدم... بار پیش روی دیواری کاه گلی نشستم و در میان شاخه های درخت آلبالو غرق آلبالو چینی شدم. لذتی که باعث لذت کنه عزیز هم شد. چهره دکتر وقتی با هراس و وسواس و دستکش به دست، گزیدگی ها را بررسی می کرد، دیدنی بود. ولی خوب او تنها گزیدگی ها را می دید نه لذت غرق شدن در درخت آلبالو و چیدن آلبالوهای نورس را! وقتی کودک بودم هم همین طور می شد... همیشه می رفتم کنار گاوی می ایستادم و مدت ها به این چهره آرام و بی خیال خیره می شدم که با بی قیدی نشخوار می کرد و با طولی چاق به دمی منتهی می شد که باز هم با آرامش در هوا می چرخید، ساعت گرد و پاد ساعت گرد... و من همیشه کنجکاوانه مبهوت این حرکات شگرف می شدم و در مدت بهت زدگی ام، باز کنه ای دلی از عزا در می آورد... این بار اما نمی دانم چه طور گزیده شدم. شاید چون باز با بی احتیاطی غرق عکاسی در درخت و بیشه شدم. زیبا و زیبا... آن قدر که آرزو می کردم که ای کاش دوربین کوچکی در چشم داشتم که با هر باز و بسته کردن چشمانم، تصاویر را آن طور که می بینم، ثبت کنم.



تلاش

Hate is not overcome by hate; by Love (Metta) alone is hate appeased. This is an eternal law.

تلاش می کنم این را بفهمم. تلاش می کنم باورش کنم.

در میان ابرها

نمای اول: جایم راحت نیست. به لطف مهمان دار مهربان جایم را عوض می کنم و کنار پنجره می نشینم. کنار کابین مهمان دارها هستم. هواپیما در آستانه پرواز است؛
صدای مضطرب یک مهمان دار رو به باقی همکارانش: آبی از شیر نمی آید...
هولی میان مهمان داران افتاده که با این مشکل چگونه چای و قهوه سرو کنند. سر مهمان دار که خانمی زیبا و جا افتاده و هم زمان خالی از لبخند است، بقیه را دل داری می دهد که این مربوط به روشن شدن موتور هواپیماست. به احتمال زیاد بعد از بلند شدن از زمین مشکل رفع می شود...

حدسش درست است؛ با برخاستن از زمین، نگرانی ها برطرف می شود.

نمای دوم: مدتی است در هوا هستیم.
مهمان دار اولی به دومی:
- بهاره، چه طور سرو کنیم؟ از اول با هم شروع کنیم یا ...
و با کمی دلهره و سردرگمی سرگرم تصمیم گیری در مورد چگونگی سرو کردن نوشیدنی ها و خوراکی ها می شوند.

من تجربه سفر هوایی زیادی ندارم ولی حداقل می توانم با دید ناپخته ام، پرواز امارات، مالزی و ایران را با هم مقایسه کنم؛ حداقل در نظم در خدمات. از خودم می پرسم چگونه سرو کردن غذاها فعالیتی تکراری و استاندارد است که با درصدی خطا قابل برنامه ریزی و آموزش و اجراست. فرآیندش قابل طراحی و آموزش است. آن قدر که مهمان داران هربار نیاز نداشته باشند درگیر برنامه ریزی از ابتدا شوند. گرچه این روش، آدم ها را به همکاری دسته جمعی وا می دارد و می تواند پر از نوآوری باشد، ولی احتمال اشتباه و اتلاف زمانی را بالا می برد. کما این که مهمان داران حتی هنگام سرویس دهی با هم هم نظر نیستند و از هم ناراضیند. مسافران هم با نظم و ترتیب غذاها را دریافت نمی کنند...
با این وضع، کمبود لبخند بر روی لبان سر مهمان دار زیبا و خسته و پرشکوه را می فهمم.
مهمان داران هواپیمایی امارات یا حتی مالزی، کارشان را بر اساس نظمی ناشی از آموزش و دستوالعمل های از پیش تعیین شده انجام می دهند.
مهمان داران این هواپیمای قدیمی خطرهای شغلی و جانی بسیاری را به جان می خرند. آن ها اجرا کننده اند. جای طراحی فرآیندها بر اساس نیازهای انسانی و سیستم آموزشی مناسب برای پیاده سازی آسان این فرآیندها به شدت خالی است...
نیمه شب است. همه خوابند و من خسته از تمام دوندگی های پیش از سفر، در خواب و بیداری به استقبال سرزمینم می روم. به استقبال سرزمین انتگرال ها و مسایل پیچیده، به استقبال آن جا که همه مان مسایل ریاضی را با افتخار و نوآوری حل می کنیم ولی چشمانمان را به روی مسایل نرم و انسانی بسته ایم.

گم در زمان

می خواستم در زمان گم شوم، آرام آرام اما.
در زمان گم شدم، اما با درد، با درد...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

امتحان

جی آر ای و پختن خورش کرفس
جی آر ای و ماشین لباس شویی
جی آر ای وشیرینی اپل پای مک دونالد
جی آر ای و اسباب کشی
جی آر ای و روزهای آخر گیلمن هایتس
جی آر ای و پروژه لاک پشتی
جی آر ای و فلش بک های شدید گذشته ها
جی آر ای و لیست خریدها و کارهای لازم
جی آر ای و کنفرانس
جی آر ای و بورس
جی آر ای و ذهنی درهم
جی آر ای و ...
عجب امتحانی شود این امتحان...

فرشته

و این وبلاگ سببی شد برای آشنایی با یک دوست. دیروز شیوا و فرشته و من هم دیگر را دیدیم. دیروز صبر و عشق عمیق را به چشم دیدم. دوستی های نیکو، پاینده باد.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

دایملر کرایسلر و ایران خودرو

دکتر چای پروژه من و اولف را با هم ترکیب کرده است. اولف، این دورگه آلمانی-تایوانی مثل تراکتور کار می کند. همکاری مان مرا مرتب یاد دایملر کرایسلر و ایران خودرو می اندازد...!
خوب، باید خیلی تلاش کرد...
اولف آدمی کاملا فنی است. خدا نکند بخواهد در مورد موضوعی توضیح دهد. دیگر حرف هایش تمام نمی شود. مثلا وقتی داریم از نقش تامین کننده ها در توسعه محصولات جدید صحبت می کنیم، شروع می کند به توضیح در مورد یکی از محصولات جدید زیمنس و از نقش تامین کنند ها می رسد به یک محصول خاص و بعد وارد سیستم ترمز آن محصول می شود و شروع می کند به توضیح دادن تک تک اجزای ترمز و دیگر از ترمز بیرون نمی آید... مجالی هم برای هرگونه بازتابی باقی نمی گذارد... و من که کم کم دارم صبرم را از دست می دهم سعی می کنم برش گردانم به تامین کننده ها و موضوع اصلی... خروجی کار اولف، یکی از ورودی های پروژه من است... چه اطلاعات در هم برهم و گسترده ای به من تحویل خواهد داد...خدا به خیر کند...
نسلیهان، دختر هلندی که تازه این هفته به تیم دکتر چای پیوسته هم قرار است به تیم اولف و من بپیوندد. همکاری خوبی است هرچند کمی مشکل است.

کارگاه نوآوری

اولین جلسه هماهنگی های کنفرانس است. برنامه ها و سازمان دهی کارها توضیح داده می شود. همه می روند. دکتر چای و باقی اساتید مسوول هم برای نهار می روند. تنها تیمی از ما می ماند که قرار است روز اول مسوول هماهنگی های کارگاه های شرکت فیلیپس باشد.من و هنگ لینگ مسوول کارگاه نوآوری باز هستیم. یودن و ایوان مسوول کارگاه خلاقیت. انتظارمان برای برگشت دکتر چای طولانی می شود. مقاله ایوان را برمی دارم و مشغول کشیدن طرحی روی آن می شوم. یو دن هم مثل همیشه مرا همراهی می کند. طرح اولم شبیه این بود:
:اما با پیوستن ایوان، شین یان و اوی به من و یو دن، شاهکار زیر به دست می آید...
اسم این شاهکار گروهی را گذاشتیم:
Multinational Knowledge Worker in the Knowledge-based Economy
هر رنگ و طرحش مفهومی دارد که متاسفانه جایی برای توضیحش نیست!
خودش یک کارگاه نوآوری بود! چشم دکتر چای روشن!

ICMIT2006

بیست و یکم تا بیست و سوم ژوئن، سومین کنفرانس مدیریت نوآوری و فناوری در سنگاپور برگزار می شود. دکتر چای هم یکی از مدیران کمیته برگزاری است. تیم ما هم دربرگزاری این کنفرانس همکاری می کند. بعد از مدت ها پشت میزنشینی، کار اجرایی، واقعا لذت بخش است.
تعدادی از دانش جویان ایرانی هم در این کنفرانس مقاله داشته اند. دو نفر از هم دانشکده ای های سابقم که یکی شان همکار سابقم هم بود، برای کنفرانس می آیند سنگاپور. دنیای کوچکی است!
این کنفرانس، در کنار مباحث علمی و ارتباطات، برای سنگاپور جنبه بازاریابی و معرفی هم دارد.
اطلاعات بیشتر در مورد این کنفرانس را می توان این جا یافت:

جولیان

با هم سال تحصیلی را شروع کردیم. بعد از ترم اول، رفت شرکت اس تی ام و پروژه کوتاهش را شروع کرد. از همان اول وقتی دکتر چای ازش می پرسید که می تواند بیش از یک سال این جا بماند؛ صریح جواب می داد که بعد از یک سال می خواهد برگردد فرانسه و با نامزدش ازدواج کند. جولیان تنها بیست و دوسال دارد ولی برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت زیادی در زندگی دارد. ذهن روشنی دارد. برنامه سفرهای چند ماه آینده اش از پیش مشخص است. باهوش است. با تمام وجود از زندگی لذت می برد و هیچ روز تعطیلی را برای تفریح از دست نمی دهد؛ ولی وقتی باید کاری انجام دهد با تمام انرژی و کارایی بالا و مسوولیت پذیری آن را تمام می کند.
جولیان یکی از دوستان فرانسوی است که مرا بیش از پیش از آشنایی اندکم با زبان فرانسه، خوش حال می کند. آشنایی من با زبان فرانسه، دریچه شگرفی بود به روی این زندگی عجیب. دریچه ای که زندگیم را تا حدودی دگرگون کرد... گرچه مدت هاست کنارش گذاشته ام و دستم به سویش نمی رود...
دوستان فرانسوی که این جا دارم، مرا بیش از پیش عاشق این زبان می کند. زبان عشق، هنر و ادبیات؛ فرهنگ و گستردگی فکری و گفتمان سازنده فرانسوی ها همیشه برایم ستودنی است. من طرز فکر و نگرش دوستان فرانسوی ام را به نگرش دوستان آلمانی ام ترجیح می دهم. فرانسوی ها موجوداتی گسترده اند و قابل بحث. چشمان و ذهنشانشان را به روی مسایل زیادی باز نگه می دارند.
کم تر از یک ماه دیگر، جولیان پروژه اش را تمام می کند. لاغر شده و کمی تحت فشار است. وقتی او در پایان پروژه اش این طور شده، من در آخرین ماه ها چه طور خواهم شد! حتما خیلی دیدنی! ولی جای نگرانی نیست! هنوز جای زیادی برای لاغر شدن دارم!!!
از این سو و آن سو صحبت می کنم تا شاید کمکی باشد برای کاهش فشارش. تحقیق، کاری انفرادی و نبردی تک نفره است. گفت و گو با دوستان و هم دلی فشارش را کم می کند.
هفته دیگر مهمانی خداحافظی گرفته. بعد از جشن تولد، مهمانی عید پاک و مهمانی رفتن لورا، حالا دارد برای خودش مهمانی خداحافظی می گیرد...
می گوید حالا دیگر تک تک روزهای مانده تا رفتنش را می شمرد... روزهایی که او را به نامزدش سیسیل نزدیک می کند... می گویم سیسیل دختر خوشبختی است!

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

Da Vinci Code

فیلم جالب و جنجال برانگیزی است. تفسیری فکر برانگیز از عشق و مذهب. در برابر یا آمیخته به هم از یک ذات و ریشه...
وقتی از سالن سینما بیرون می آیم با کنجکاوی به چهره تماشاچیان نگاه می کنم. از خودم می پرسم مسیحیان این جمع، از دیدن این فیلم چقدر برانگیخته اند و آیا این فیلم را بی حرمتی بزرگی به حضرت مسیح می شمرند. ولی در چهره ها هیچ چیزی پیدا نمی کنم. آدم ها خیلی معمولی، مثل همیشه از هر دری حرف می زنند و از سالن خارج می شوند...
می دانم در قسمت هایی از هند، پخش این فیلم برای جلوگیری از خون ریزی و درگیری احتمالی بین مذاهب، ممنوع شده...
ولی در خیلی از نقاط دنیا، این فیلم پخش شد و آدم ها تماشا کردند وبا آرامش از سالن ها بیرون آمدند.
امروز درک این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست، مشکل تر از گذشته است. رها از این که چه درست است و چه نادرست، به فاصله عمیق و شگرف دیدگاه و برخورد جوامع و مذاهب مختلف می اندیشم. یاد کاریکاتورهایی می افتم که هر چند وقت یک بار باعث آتش و خون و خون ریزی می شود... تفاوتی فاحش و درک ناشدنی در نگرش، رفتار و واکنش به مسایل...

اقلیت

باز هم خانم شین شین، همسایه سنگاپوری ام، برای نهار دعوتم کرده بود. این بار خودش بود و همسرش و فلیشیا، نامزد پسرش. از ایران و سنگاپور حرف می زنیم. هنوز برای همسر شین شین که تنها دیدش از خانم های خاور میانه، خانم های عرب است، موجود عجیبی هستم... در حد اطلاعاتم از شباهت ها می گویم و از تفاوت ها.
فضای خانه شان را دوست دارم. ساده است و کوچک ولی چیدمان قشنگ و دل نشینی دارد. یک گوشه اتاق، پیانوست؛ گوشه دیگر، درام های مختلف. گیتاری هم در گوشه سوم کنار قاب های عکس.
بعد از نهار، همراه شین شین و فلیشیا می روم اکسپو، محل نمایشگاه های سنگاپور. گروهی از کودکان، سرود و آواز می خوانند. برنامه ای تبلیغاتی است. حداقل دویست نفر حضور دارند. مجری برنامه همه ملیت های ممکن حاضر در جمع را که سنگاپوری نیستند، می شمارد و هر گروه با فریادی شاد، حضورشان را اعلام می کنند. برمه، ویتنام، اندونزی، مالزی، چین، استرالیا، انگیس، آفریقا و ... مجری خطاب به این جمع بزرگ می پرسد که آیا کسی هست که از قلم افتاده باشد. دستم را بلند می کنم!
می پرسد : "شما اهل کجا هستید؟" و حدس می زند: "هند!!!!!" به این حدس عادت دارم. لبخندی می زنم و فریاد می زنم "ایران!" مجری هم با ناباوری تکرار می کند :" ایران..." چشم های این همه آدم با شگفتی به یک دختر ایرانی نگاه می کند. شاید یک لحظه ترسی در ذهنشان بیدار می شود که نکند در این لحظه، سالن با یک انفجار برود روی هوا... ولی مردمان این سرزمین، گرم تر از این هستند. خانمی که کنار من نشسته، دستش را با احترام جلو می آورد و دستان هم را به نشانه دوستی و احترام می فشریم. من این جا در اقلیت هستم ولی بدون پیش داوری محترم شمرده می شوم...

دو نما

نمای اول: ساختمان هواپیمایی امارات بسیار زیبا و کلاسیک است. در چنین ساختمانی، باید خوش تیپ بود و بسیار رسمی. کارم تمام می شود و از دفتر هواپیمایی بیرون می آیم. باید بروم ولی سکوت فضا که تنها موسیقی کلاسیک در آن جاری است و دورنمای سنگاپور از طبقه یازدهم، پاهایم را سست می کند. به این محیط رسمی پشت می کنم و به پنجره وسیع روبرویم خیره می شوم. این شهر-کشور زیبا و پر جنب و جوش که حتی شب ها هم خواب ندارد، از پشت شیشه و با این موسیقی کلاسیک، زیباتر به نظر می رسد. جنب و جوش و فشار زندگی مدرن از شهر حذف می شود؛ آب های آزاد می ماند و ساختمان های بلند و موسیقی دل پذیر...
نمای دوم: هنگام برگشتن، به آدم هایی که با من مسافر این اتوبوس هستند، نگاه می کنم. اکثرا پیر و سال خورده هستند. با خودم می اندیشم که درکی که از این جامعه دارم، چقدر به فاکتورهای مختلفی وابسته است. از آن جا که ساعت رفت و آمدم به دانشگاه تقریبا ثابت است، هر روز فقط نمای مشخصی از بافت این جامعه را می بینم. در حالی که بافت اتوبوس در ساعات پیش از ظهر، زنان و مردان سال خورده است؛ صبح زود، پر از دانش آموز و در ساعات پر رفت و آمد، پر از کارمند. شناخت من از این جامعه با تمام کوچکیش، چقدر محدود است هنوز!

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

E1, Jai Yo!

و با این تشویق هماهنگ و بازی های گروهی موفق در مسابقه بدمینتون، بچه های سه لابراتوار ساختمان ای یک بر بچه های سه لابراتوار ساختمان دیگر دانشکده پیشی گرفتند. ما برنده شدیم!
به قول چینی ها "جای یو"!!!

نشانه ها

قشنگی زندگی در این است که جواب خیلی از سوال هایت را در تفاوت ها و تشابهات بین این همه آدم ها و موضوعات مختلف پیدا می کنی. بهترین جواب ها را وقتی پیدا می کنی که حتی فکرش را هم نمی کنی. دیدن و فهمیدن این همه جواب و نشانه در این دنیای رنگارنگ، هنری بزرگ است.
معرفت و بصیرت، فراتر از دانش اند. طلب معرفت می کنم و بصیرت.
از این همه فرصت برای فکر کردن و بررسی دوباره مرزهای ذهنی و بدیهی انگاشته شده، سپاس گزارم.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

بازی های پنهان زندگی

در این مدت هر شعری که برایم باز می شود، اشاره ای است بر این که "سخت مگیر". شعر حافظ را باید از زبان درنوش دوست شیرازیم شنید که گفتار و چشمان و حرکات دستانش هم آواز شعری است که می خواند. شعرها همه یک مفهوم را گوش زد می کنند. مرلین می گوید: "سعی نکن همه چیز را تحلیل کنی. همیشه نمی توان جواب سوال ها و مسایل را با فکر کردن مستقیم پیدا کرد. بگذار دردها، مسایل و هر چه هست بگذرند. در طول زمان، ناخودآگاهت به مسایل سامان می دهد. جواب خیلی سوال هایت را شاید در زمان بگیری. به ناخودآگاهت، به خودت فرصت بده." به حرف هایش فکر می کنم. به شعر من و شیرین هم فکر می کنم...
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
اين دل غم ديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشي ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

Dan

ژانویه به تیم ما پیوسته. با بقیه چینی هایی که می شناسم، فرق دارد. بسیار اجتماعی است و آن طور رفتار می کند که فکر می کند درست است.گرچه اوایل گاهی از دستش خیلی حرص می خوردم. به ویژه وقتی منتظر رسیدن تاکسی بودیم تا به سمیناری برسیم و چند قطره باران می بارید و او دنبال دکتر چای می دوید که چتر را بالای سرش نگه دارد! دوستان خیلی خوبی برای هم هستیم. دور از چشم دکتر چای، هر دو باور داریم که در زندگی به جز تحقیق، کارهای قشنگ تری هم می شود کرد! مثل رقصیدن و خواندن!و هر دو علاقه شدیدی به شادی داریم! شادی هایی که به سادگی و زیبایی زندگی، حقیقی اند.
آن قدر موضوع برای بحث کردن داریم که خودمان از پا در می آییم. نتیجه بحث ها هم تاکیدی است بر این که دنیا بسیار کوچک است و ما آدم ها فقط از ابزارهای متفاوتی برای بیان مفاهیم یکسان، استفاده می کنیم. گاهی بین سمینارها، یو دن ناگهان به سمت من برمی گردد و شروع می کند به صحبت با زبان چینی! گاهی هم من در بین بحث ها، فارسی حرف می زنم.!
دیروز با هم رفتیم نمایشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی. چند روز پیش خبر این نمایشگاه را شنیده ام و به دن گفته ام. ولی دیروز حوصله خرید نداشتم. شال و کلاه می کنم که بروم لابراتوار... دن را می بینم و بلاخره بعد از هم فکری موثر(!)، به این نتیجه می رسیم که آشنایی با این لوازم ارزنده برای آینده فردی و شغلی مان لازم است!!!!
رابینسونز تخفیف زیادی روی محصولاتش گذاشته. خانم های محترم همه با هیجان در حال خرید هستند. فروشنده ها هم با تمام وجود سرگرم وسوسه کردنشان. خانم فروشنده با آرامش تمام اولین کرم را روی دستم می مالد. " این کرم به نرمی و آرامش پوست شما کمک می کند. بعد باید کرم دوم را که ویژه شب است، روی آن بمالید...". به این پوست نرم و خوش بو که دارد زیر دو لایه مواد شیمیایی خفه می شود، نگاه می کنم و از فروشنده تشکر می کنم.
بسته های رنگارنگ از انواع کرم ها. اوایل که آمده بودم سنگاپور فکر می کردم عجب نعمتی است که در این آب و هوای مرطوب، پوست آدم به کرمی نیاز ندارد؛ هرچنذ همیشه ضد آفتاب لازم است.
دن و من بعد از یک ساعت گم شدن در بین این همه وسوسه، نفسی تازه می کنیم و نگاهی به هم می کنیم. دن می گوید: "به همه این خانم ها که این طور با عجله خرید می کنند، نگاه کن. به نظرت پوست چند درصدشان با وجود مصرف این همه کرم، واقعا سالم و شاداب است؟" سوال خوبی است. نظر من این است که بهترین پوست، با زندگی سالم، خوراک سالم، آرامش و خواب کافی به دست می آید!
به این ترتیب، خودمان را از این سیل خروشان، آزاد می کنیم! من به بخش مورد علاقه ام،به طرف عطرها می روم و بالاخره از بین این همه انتخاب، یکی را که از همه برایم مناسب تر است، برمی دارم و یکی دوتا هدیه هم می گیرم.
بعد از نهار و تمرین دوباره من برای ماهر شدن در غذا خوردن با چاپ استیک ها، برمی گردیم دانشگاه.
سه شنبه مسابقه بدمینتون است بین لابراتوارهای دانشکده صنایع و سیستم ها. بعد از رسیدن، بدو بدو می رویم سالن بدمینتون که به تمرین های گروهی برسیم. یک ساعتی هم در این صحنه تلاش می کنیم! انرژی هر دو یمان پایان ناپذیر است! آن قدر با هم رقابت کرده ایم که دیگر نفسی برایمان باقی نمانده. هنگام برگشتن، به آینه های آسانسور نگاه می کنم و به دن می گویم: " خودت را در آینه نگاه کن! معنای پوست شاداب بعد از ورزش آشکارتر است!" هر دو با هم موافقیم!
شنبه خوبی بود. فارغ از کامپیوتر و مقاله و سکوت! البته به قول یو دن، وقتی آدم یک روز در هفته به شلوغی آدم ها می پیوندد، هم از این شلوغی لذت می برد و هم ارزش تنهایی و سکوت نشستن پشت کامپیوتر در طول هفته را درک می کند و کمتر خسته می شود!
زندگی چند بعدی قشنگ تر است!

از این دانشگاه خلوت

این دانشگاه خلوت
دانشگاه یک ماهی است که کاملا خلوت شده. با پایان ترم، دانش جوهای دوره لیسانس و بچه های غیر تحقیقاتی فوق لیسانس، همه رفته اند. دانش جویان تحقیقی مانده اند و استادها. دانشگاه در حال اجرای برنامه های نگهداری و تعمیرات است. آسانسورها بررسی می شوند. لابراتوارها بازسازی می شوند. همه جا در حال تغییر است. دانشگاه پر است از پسرهای ظریف و کشیده و جوانی که لباس های سراسری قرمز به تن دارند و دیوارهای دانشگاه را می شویند... چقدر بچه سالند و کشیده و اکثرا مالایی... در قشر کارگر، کمتر می توان چینی پیدا کرد...
دوستانم برگشته اند تهران. شیوا رفته. آتوسا هم رفته. چند نفر دیگر از بچه ها هم به تازگی رفته اند. باز هم جای شکرش باقی است که گل دان های شیوا این روزها مهمان من هستند.!
مریم هم پریشب برای پروژه اش رفت قطر. آه از این "گاز مایع طبیعی"! برایش جشن خداحافظی کوچکی گرفتیم.
بدرقه کردن و خداحافظی همیشه سخت است. هرچقدر هم تکرار شود و هر چقدر هم برای مدت کوتاهی باشد.
تنها نکته مثبت، اثر ایبو و آیو بر روی من است. این خانواده مسلمان سنگاپوری همیشه در خوبی کردن دستانی گشوده دارند. هنگام رفت و برگشت، همیشه مرا همراهی کرده اند و در جواب تشکرم، آیو همیشه گفته که خودش معنای دوری را می داند. آیو مهندس عمران است و دهه ها پیش برای تحصیل، سه سال در روسیه زندگی کرده. همان سه سالی که ایبو همیشه تک تک تاریخ هایش را به یاد دارد، چون سه سال منتظر آیو بوده تا به هم زندگی مشترکشان را شروع کنند. زندگی مشترکی که هنوز بعد از سال ها عاشقانه و دوستانه است.
حالا من هم سعی می کنم هر وقت می توانم آدم ها را به خوبی بدرقه کنم، چون ارزش این کار را به خوبی می دانم.
آن قدر در تغییرات شدید زندگی کرده ام که دیگر تغییر بخشی از زندگیم شده است. حالا دیگر ساده تر از آن چه می پندارم، با آن کنار می آیم. حتی در این سکوت بی انتها.

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

The Anglo-Chinese Junior College Choir

Esplanade in Singapore
شین شین-همان خانم سنگاپوری بسیار معتقد که چند ماه پیش با او آشنا شدم- دعوتم کرده بود برای اجرای کر که پسرش هم در آن شرکت داشت. اسپلانید، مرکز هنری سنگاپور است که سرمایه گذاری زیادی روی معماری آن شده است. به شکل میوه دوریان ساخته شده که یادآور این سرزمین است، سرزمینی نوپا که برای دست یابی به هنر هم تلاش می کند.
گروه جوانی است. پسرها در کت و شلوار سفید و دخترها در لباسی سفید با دامنی رنگارنگ با طرح های چینی. قطعات مختلفی به زبان های مختلف اجرا می کنند. مجذوب صورت دختری شدم که غرق در حرکات رهبر کر ارکستر است و تمام خطوط چهره و دستان و بدنش با هر نوا هماهنگ است... یاد اجرای گروه کر استاد نوری می افتم. گروهی که یکی از دوستانم در آن همکاری داشت. خاطرات زیادی از این اجراها دارم. خاطراتی عمیق و به یاد ماندنی. در اجرای آخری که دیدم، دختری ایرانی همین طور در قطعات غرق شده بود.
چهره ها و لباس ها متفاوت بود ولی نواها این نواهای آسمانی که گویا زبانی برای برقراری ارتباطی از نوع دیگرند، یکسان بود. زیبایی، آن قدر عمیق و واقعی است که مرز نژاد و زبان و بسیاری تفاوت ها را در می نوردد.
رفتار خانم رهبر ارکستر با آن خطوط کشیده و در آن کت و شلوار مشکی، اما برایم عجیب بود. با وجود ظرافت و قدرت عجیبی که در هدایت تیمش داشت، وقتی پس از پایان قطعات به سوی جمع برمی گشت، رفتار تیز و محکمی در تشکرهایش داشت که کمی با ظرافت موسیقی متفاوت بود... رهبری عجیب و توانا بود اما.
در کنار اجرای هنرمندانه، نوآوری زیادی در این اجرا دیده می شد. بعضی از قسمت ها در کنار نواها، از ضربات دست و گاهی پا استفاده می شد. ضربه های هماهنگ و مختلف از طرف قسمت های مختلف گروه. پاهایی که با هم به زمین کوبیده می شد. گاهی تکی و گاهی هر دو پا با فاصله زمانی هماهنگ. کف زدن های محکم دست ها هم که گاهی پیوسته بود و گاهی ضربه ای، به نواها مفهوم دیگری می داد.
همین طور در چندین قطعه، قسمتی از گروه شروع به حرکت کرد و آرام آرام از سن پایی آمد و در دو راستا به موازای دیواره های سالن و نزدیک حضار، پراکنده شد. این حرکت نوآورانه، بازتاب نواها را بی نظیر می کرد.
من تا به حال چنین حرکاتی را در یک گروه کر ندیده بودم. دیشب تصویر ساکن گروه کری که همیشه در چند صف منظم، صاف می ایستند و فقط می خوانند، برایم شکست. نوآوری رادیکال!
زیبایی نواها، زیبایی حرکات، زیبایی یک کار گروهی موفق و این همه نظم که تمرین و سرمایه گذاری عمیقی پیش زمینه آن است، یک دستی و همکاری این جمع، مرا کاملا در خود فرو می برد. از دید خودم به این فکر می کنم که چه انگیزه و عشق عمیقی بین افراد این گروه وجود دارد که همه هم آهنگ با هم و رها از خود، با دستان رهبر ارکستر یکی هستند و هم زمان خودشان را در این هنر گروهی پیدا می کنند. مفاهیم سازمانی زیادی را می توان در این کار گروهی موفق یافت!!!
این گروه جوان به زودی برای دوازدهمین بار برای اجرا در کشورهای مختلف اروپا به سفر خواهد رفت.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

صرف یک فعل پر از زندگی

تولدم مبارک
تولدت مبارک
تولدش مبارک
تولدمان مبارک
تولدتان مبارک
تولدشان مبارک
...

کاشتن

امروز یک مطلب تازه کوچک می فهمی؛ فردا مطلب کوچک دیگری. ابهام پروژه با این کشف های کوچک، آهسته آهسته کم رنگ تر می شود. صبور باش. تحقیق هم مثل برگی است که می کاری. هر روز رشد می کند؛ آرام آرام اما. برای دیدن یک گلدان زیبا و خندان، صبر و پشتکار لازم است. صبور باش...

Love Shouldn't Hurt


این عنوان یکی از بروشورهای مرکز مشاوره دانشگاه است که مرا به خود جذب می کند. معادله های روی این برگه، مرا به شدت به فکر فرو می برد.
یاد سخنرانی دیگری می افتم که تاکید دارد مهم ترین اصل در دوست داشتن، احترام گذاشتن است؛ احترام به خودت و به کسی که دوستش می داری. احترام به آن چه هستید، به آن چه باور دارید و به آن چه دوست می دارید.
نامعادله های روی این برگه هم، جای سخن بسیاری دارد...
دوست داشتن و دوست داشته شدن، اما، در جامعه ما ریختن مشتی کلمات مبهم است بر سر دیگری. مشتی مکعب با وجه های سیاه و سفید. مثل کودکی سه ساله که از تمام حواسش برای فهمیدن دنیا استفاده می کند، مکعب ها را برمی داری؛ لمس می کنی؛ بو می کنی؛ به دندان می کشی تا درک کنی؛ تا این همه گنگی و ابهام و حرف های تو در تو و انتظارات بیان نشده را بفهمی.
دوست داشتن و دوست داشته شدن، نیاز به بلوغی فردی دارد. یاد خانم مهندس بنی اردلان به خیر که وقتی غرق شدنم را در کار می دید، همیشه نصیحتم می کرد به موقع به ازدواج هم فکر کنم. ولی بهتر است اول موقعیت فردی و اجتماعی پایداری پیدا کنم و بعد شریکی امین برای به شراکت گذاشتن بالغانه زندگی.
مفهوم این حرف ها را این جا بیشتر درک می کنم. بلوغ شخصی، آگاهی از خودت، از آن چه هستی، توانایی ها و مرزهایت، آگاهی از هر آن چه دوست می داری، توانایی تنها زندگی کردن و لذت بردن از آن با تمام سختی ها، درک خواسته هایت، درک احترام گذاشتن به خودت و دیگران و ...
یاد قسمتی از سایت دانشگاه می افتم که به بحث و مشاوره در مورد مباحث مختلفی می پردازد که به ویژه آدم هایی در سن و سال دانش جویان ممکن است، با آن روبرو شوند. همه چیز، قدم به قدم توضیح داده شده و راهنمایی های لازم برای حل مشکلات ارائه می شوند. اگر به مشکلی چه فردی، چه تحصیلی یا اجتماعی بربخورید، با خواندن این نوشته ها، هم راه حل پیدا می کنید و هم حداقل احساس می کنید که مرحله ای که در آن قرار گرفته اید، خاص شما نیست.
خیلی چیزها را می توان یاد داد. خیلی چیزها را می توان یاد گرفت. ...
باز هم ادامه دارد. یاد تمام تحولات زندگیم از نوجوانی تا کنون می افتم و احساس نیازی که به فهمیدن و اطلاعات گرفتن راجع به همه آن مباحث داشتم. مباحثی که جامعه ما، تنها با سکوت با آن برخورد می کند و شما را در پرده ای از ابهام باقی می گذارد. شما می مانید و سوال هایتان و ابهامات و منابع درست و نادرستی که برای درک مسایل می یابید.
چند باری که وارد ان.یو.اچ، بیمارستان وابسته به دانشگاه، شدم همیشه بروشورهای رنگارنگی را که در سالن انتظار بود، ورق زدم. تصاویر دختری نوجوان و جمله ای که می گوید از زیبایی هایتان و از زندگی تان شاد باشید و لذت ببرید. این بروشور پر بود از اطلاعات مفید درباره تغییراتی که یک دختر نوجوان تجربه می کند.
به راستی، سکوت چه دردی از دردهای اجتماعی ما را حل خواهد کرد؟ تا کی ندانستن و ابهام برابرمعصومیت و پاکی انگاشته خواهد شد؟
دانش اجتماعی و فردی، سرمایه بزرگی برای یک جامعه است؛ چرا که به انسان ها فرصت می دهد که سالم، بالغانه و آگاهانه رشد کنند.

Econographication

این عنوان سمیناری است که دیروز رفتم. این عنوان، شباهت عجیبی با چهره و تلفظ سخنران، دکتر ماریو آرتورو ریوتز دارد که اهل گواتمالاست. با انگیسی آغشته به اسپانیایی اش، از ابزار ساده و جدیدی صحبت می کند که با استفاده از ریاضیات و آمار و فیزیک، تحولات اقتصادی را بررسی می کند. گراف هایی که معرفی می کند، ساده اند و پر از نوآوری. توضیح می دهد که تلاش می کند با استفاده از تئوری آشوب در فیزیک، مباحث اقتصادی را تجزیه و تحلیل کند.
اطلاعات بیشتر در مورد این موضوع را می توان در سایت زیر، پیدا کرد:

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

گمشده ای در عراق

رنگ سیاه پس زمینه و "به نام خدا" ی سفید رنگی که رویش حک می شود به همراه ضرب آهنگ های موسیقی ایرانی، و قلب من که با شدت در سینه می کوبد... پس از مدت ها، بو و نوایی آشنا که گویی با جان و روحم آمیخته، احساس نزدیکی و آرامش عجیبی را در من بیدار می کند. این هم گونه دیگری از نوستالژیاست شاید! وقتی فکر می کنی به همه چیز خو گرفته ای، یک جمله، یک رنگ، یک ضرب آهنگ، تپش قلبت را به دست می گیرد...
فیلم به زبان کردی است با زیر نویس فارسی. طبیعت وصف ناشدنی کردستان. کردستان، با آن کوه ها و تپه های غرق در گل های زرد و بنفش و پوشیده در رنگ و زیبایی. بهشت فراموش شده. پر از نعمت های رها شده. زیبا و زیبا و زیبا. آخرین سفر گروهی ام با دوستان. ایستاده در باد...
میرزا موسیقی دان مشهوری است. همسر محبوبش، حناره، شیفته خواندن است، ولی غرور و تعصب میرزا مانع اوست. حناره بیست سال پیش به شوق خواندن همراه دوست میرزا به سوی مرزهای عراق می رود تا شاید به رویاهای حبس شده اش برسد. جنگ ایران و عراق، عشق همیشگی میرزا و حناره با وجود مشکلاتشان، حناره ای که به دردسر می افتد و میرزای آبرو رفته که در سراسر کردستان، هنر وعشقش زبان زد همگان است، میرزایی که جانش را در دست می گیرد و با دو پسرش برای نجات حناره به جست و جویی با مقصدی نامعلوم می شتابد، پسرانش که در طول مسیر زندگی شان را کشف می کنند، پسر کوچک که عاشق حناره ای دیگر می شود، میرزا که میوه حناره را می یابد و این دختر کوچک یادگار حناره را در پناه می گیرد و حناره ای که با تمام عشق فریاد نشده اش، در سکوت و دورادور میرزا را می نگرد و دوست می دارد...
شاید دنیا پر باشد از میرزا ها و حناره ها.
و در نهایت، خوشا به حال قاصدک ایرانی که فیلم کشورش را که در کشورش ممنوع شده، در این سرزمین بیگانه می بیند و قلبش هم چنان می کوبد. داستان ما ایرانیان هم حکایتی عجیب و وصف ناشدنی است.

تبادل فرهنگی

ترم پیش، چوچو هم خانه ای سه دختر ایرانی دیگر گیلمن هایتس بود. این هم نتیجه یک ترم زندگی با دوست عزیزم، مریم! وقتی چوچو دعا کردن را به این روش تجربه کرد...
When Cho Cho parys

Melaka


Colourful Melaka Posted by Picasa

Melaka-Christ Church


Christ Church Posted by Picasa

Colourful Melaka


Colourful Square Posted by Picasa

Melaka-Francis Xavier Church


Posted by PicasaFrancis Xavier Church

Melaka-Orna Resort


Posted by Picasa

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

Melaka

زیباست و گرم. رنگارنگ و وسیع. ملاکا یکی از ایالت های مالزی است که هنوز آثاری از تمدن پرتغالی ها در آن باقی است. این آثار به دوره ای برمی گردد که این سرزمین مستعمره پرتغال بوده است.
سفری یک روزه از طرف انجمن دانش جویی. مثل همه اردوهای دانش جویی سابق.
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه ای کوتاه از مالزی. سرزمینی که مادر سنگاپور بوده. دیدن شباهت ها و تفاوت ها، فرصت بهتری برای مقایسه می دهد. جنگل های وسیع پر از نخل های صنعتی که 16 درصد روغن مصرفی دنیا را برای تولید مواد شوینده فراهم می کند. وسعت و عرض و ارتفاع مفهوم گسترده تری دارد. خبری از برج های مرتفع نیست. زمین پهناور است و خانه ها ویلایی و کم ارتفاع. آرامش و کندی زمان را بهتر حس می کنی.
ایالت جوهور بارو را که رد می کنیم، وارد ملاکا می شویم. راهنما سفارش می کند که هنگام عبور از خیابان مواظب باشیم چرا که " این جا سنگاپور نیست." این کاملا روشن است. خبری از تابلوهای راهنما و نمادهای مختلف برای نشان دادن مسیر نیست. بی نظمی در بین رنگ و نظم دیده می شود.
توریست های زیادی مشغول گشت و گذارند.
در مسیر برگشت، یکی از بچه ها پیشنهاد خواندن شعر از ملت های مختلف را می دهد. من و دوستان ایرانی ام هم در این تبادل فرهنگی شرکت می کنیم!
پایان راه و عبور از گمرک. گمرک مالزی پر است از جمعیت در هم و بی نظم و صفی که با تمام تلاش کارمندان، کند پیش می رود. آن طرف، اما، به محض ورود به خاک سنگاپور، اولین تابلو، جلوی پله برقی خودش را نشان می دهد: " اگر سال خورده هستید، لطفا از آسانسور استفاده کنید.
و حضور رنگ و نظم، پر رنگ تر می شود. هر ملیتی در صفی ویژه و سیستم های اتوماتیک با کمترین زمان دخالت کارمندان که به پیش روی سریع صف های مرتب، کمک می کند.
سرزمین زیبا و آرامی بود و خیلی چیزها واقعی و طبیعی نه مصنوعی و چشم فریب ولی از این که به سنگاپور برگشتیم، احساس شادی می کردم!
سفر خوبی بود. فرصتی برای تجربه های جدید. از تمام مقایسه هایی که بین مالزی و سنگاپور و ایران می فهمیدم، می گذرم و به عکس ها بسنده می کنم. از مریم ممنون که عکس ها را با من تقسیم کرد.

روزی نو

به رهایی و آرامش رها شدن در آب هنگام طلوع خورشید...
به لذت تماشای ابرهای نرم پاره پاره
و برای لحظه ای لمس آرامش شروع روزی دیگر به دور از آشوب و هیاهوی این زندگی مدرن


جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

Vesak Day

امروز تعطیل رسمی است. روز تولد بوداست و روزی مقدس برای بوداییان. در سنگاپور روزهای مقدس مسلمانان، مسیحیان، هندوها و بودایی ها تعطیل رسمی است.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

سپاس گزارم

سپاس گزاری در برابر این همه زیبایی و فرصت برای تجربه زندگی با تمام وجود، چیزی نیست که تنها با کلامی بر لب قابل ادا کردن باشد. برای سپاس گزاری در برابر این همه لطف، نعمت و رحمت بی انتها، درک و معرفتی عمیق لازم است و اراده ای شایسته که ادای شکر کند. مرا شایسته سپاس گزار بودنت کن. شایسته تمام لطف ها و نعمت های بی دریغت در تمام طول زندگی. شایسته انسان واقعی بودن. شایسته شایسته بودن.

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

غذای هندی

غذای هندی شبیه ترین غذا به غذای ایرانیان است. متنوع است و رنگارنگ و تند. البته وقتی عادت می کنی دیگر تندیش، عجیب نیست.

پراتا که شبیه خاگینه است، اسفناج، هویج و ذرت به همراه کمی مرغ

برنج، ماهی، هویج و آن تکه نارنجی رنگ که حلواست و به همین نام شناخته می شود.

با تشکر از دوست خوبم مریم که این عکس ها را گرفته.

انتخابات پارلمان

حدود یک میلیون و دویست هزار نفر از شهروندان سنگاپور، امروز برای انتخابات پارلمان، پای صندوق های رای می روند. امروز تعطیل است. هر شهروند با نامه ای که قبلا دریافت کرده، شماره و کارت مشخصی برای رای دادن دارد که مکان رای را هم مشخص می کند. رای دادن اجباری است و محرمانه. این را مرتب رادیو یادآوری می کند. رای ندادن جریمه دارد. همه چیز برنامه ریزی و کنترل شده است. نتایج ساعت ده شب اعلام می شود.
ما برای شما امنیت، رفاه و امکان پیشرفت فراهم می کنیم. شما کافی است تنها خوب کار کنید و هنگام رای، نظرتان را اعلام کنید.
تبلیغاتی در دانشگاه نمی بینم. تنها یکی دوبار جلسات نقد و گفت و گو گذاشته شد. البته طبیعی است که دانش جویان، که بیشتر خارجی هستند و حق رای ندارند، هدف تبلیغات نیستند.

NUS Engineering Canteen



دانشکده مهندسی، علوم، بیزنس، هنر و علوم اجتماعی هرکدام سالن های غذاخوری خودشان را دارند. از نظر چیدمان و برخی غذاها متفاوتند ولی در همه آن ها می توان بین ده تا پانزده سرو کننده پیدا کرد که هرکدام مجموعه ای از غذاهای مختلف را ارائه می کنند. قیمت و کیفیتشان خوب است و زیر نظر دانشگاه. هر سال پیمان کارهای جدید توسط نماینده های دانش جویان در انجمن های دانش جویی انتخاب می شوند. طبق معمول همه چیز با نماد مشخص است. غذای حلال به راحتی قابل تشخیص است.
به طور کلی سنگاپورر است از فود کورت با کیفیت و قیمت مناسب. در هر نقطه شهر که باشید، به راحتی می توانید غذاهای مختلف با شرایط خوب پیدا کنید.
عکس های زیر، تعدادی از دکه های مختلف را نشان می دهد:
فقط نکته این جاست که غذایی که با عنوان غذای مسلمانان ارائه می شود، در واقع غذای مالایی تند است. عجیب است که این نام را برایش گذاشته اند. یادش به خیر اوایل اگر می خواستم هنگام نهار با دکتر چای صحبت کنم، با مهربانی مرا می برد دم این دکه غذا بگیرم... کسی باور نمی کند که همین که غذا حلال باشد کافی است... حتما نباید از این دکه خریداری شود...

Khmer Rouge

دیروز یکی از دوستان، عکسی از موزه یادبود قربانیان نسل کشی خمرهای سرخ در دهه 1970 را به من نشان داد که شبیه عکس زیر بود:

منبع عکس: بی بی سی

به یاد گفت و گوهایم با سوتیری می افتم و اندوه عمیق این تنها کامبوجی خوابگاه از وضع کشورش، که همیشه در روحش و گفتارش آشکار بود.

این نوشته کوتاه، جنایت های خمرهای سرخ را کوتاه توضیح می دهد:

"در سال 1975 دولت خمرهای سرخ قدرت را در کامبوج در اختیار گرفت. برنامه خمرهای سرخ ایجاد جامعه ای فلاحتی بود. به همین منظور تمام شهرها را تخلیه و ساکنین را به روستاها و اردوگاههای کار اعزام کردند. تاریخ کشور تغییر داده شد و سالروز به قدرت رسیدن خمرهای سرخ سال صفر نام گرفت. دولت خمرهای سرخ برای پیش بردن برنامه خویش، نابودی سیستماتیک گروههای مختلف اهالی را در پیش گرفت. بلافاصله پس از به قدرت رسیدن، بین 100 تا 200 هزار نفر از افسران ارتش لون نول و خانواده های آنان قتل عام شدند. در دومین مرحله، خمر های سرخ تمام اقلیتها(چایمها و ویتنامی ها) را ممنوع اعلام و به گونه ای سیستماتیک اقدام به از میان برداشتن آنان کردند. پس از حل مسئله اقلیتها، نوک تیز حمله متوجه نیروهای خودی شد. تمام کسانی که زبان بیگانه ای را میدانستند، درس خوانده بودند و یا مالک چیزی بودند به اردوگاههای کار اعزام و در همانجا از میان برداشته میشدند. در طول چهار سال حکومت خمر های سرخ بیش از یک پنجم از اهالی کامبوج (در حدود دو میلیون نفر) توسط خمرهای سرخ تیرباران شده، زیر شکنجه و یا در اردوگاههای کار جان خود را از دست دادند." منبع محفوظ

این لینک هم مرور کوتاهی دارد بر حوادث عجیب این کشور آشوب دیده که مدت ها مستعمره فرانسه بوده:

http://news.bbc.co.uk/1/hi/world/asia-pacific/1244006.stm

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

سکوت

صبح زود وارد لابراتوار می شوی و پشت میز کارت می نشینی به امید این که امروز با سرعت بیشتری مقاله هایی را که باید بخوانی، بخوانی ... خلوت است... ولی صدای خر و پف می آید... آه، خدای من! باز هم تونی تمام شب بیدار بوده... این روزها دانش جوهای دکترا به شدت مشغولند. چون امتحان ارتقا به دکترا 11 می برگزار می شود. یعنی فقط دو هفته بعد از پایان امتحان ها... لابراتوار در سکوتی عمیق تر از گذشته فرو رفته...

باور

لا یکلف الله نفسا الا وسعها
لا یکلف الله نفسا الا وسعها
لا یکلف الله نفسا الا وسعها
...
شانه هایم سنگینند؛ قلبم سنگین تر و پر تر... سخنت را با خود تکرار می کنم تا سبک تر شوم. یاریم کن. بهترم کن. باورم کن.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

گوشه ای از برخی سمینارها

طبق سفارش دکتر چای - سوپروایزر و رئیس گرامی من که خوش بختانه گروهمان را به سمینارهای مختلفی می فرستد- دیروز در دو سمینار شرکت کردم. اولی جلسه دفاع یکی از دانش جویان دکترای دانشکده کامپیوتر ساینس بود با عنوان زیر:
Examining the influence of organizational subcultures and organizational identification on knowledge management (KM) initiatives (MR MAYASANDRA NAGARAJA RAVISHANKAR)
سمینار جالبی بود؛ پنل بررسی کننده، استادهای نقد کننده ای بودند و ارائه دهنده هم با آرامش و تسلط به آن ها جواب می داد. گرچه همراهی کردن با تمام توضیحات کاری که نتیجه چهار سال تحقیق بود، برای من آسان نبود.
بعد از سمینار، من و یو دن، راه افتادیم تا به سمینار بعدی برسیم که دکتر چای، در آخرین لحظات خواسته بود، در آن شرکت کنیم. من و یو دن بالاخره به ان.یو.اس گیلد هوس رسیدیم. عنوان سمینارکه از سوی دانشکده بیزنس برگزار شده بود، این بود:
Destination: Customer loyalty Growing tourist traffic the Harrah's way (By Gary LovemanChairman, President & CEO, Harrah’s Entertainment, Inc.)
قیافه ما دو دختر دانش جو در میان جمعی ازخانم ها و آقایان دنیای تجاری با لباس های بسیار شیک و رسمی شان، جالب بود! فقط به هزینه های این سمینار و لباس ها و آرایش ادم ها فکر می کنم! خوب، این دیگر سمیناری آکادمیک نبود. طبق برنامه ای که قبلا دیده بودم، یک ساعت آشنایی شرکت کنندگان با هم و برقراری ارتباطات تجاری بود و ساعت بعد، ارایه آقای لاومن. ولی فکر می کردم مثل باقی سمینارهی بیزنس است. خدا را شکر که من معمولا نیمه رسمی هستم... کنار میز دسر می روم تا دسر کوچکی بردارم. در این بهت زدگی، حوصله امتحان غذاهای عجیب و غریب را که خوردنشان مشکل است، ندارم. آقایی که جلو من ایستاده می پرسد که تکه ای از کیک کنار دستش می خواهم و وقتی می پرسم که این تارت است، شروع می کند به توضیح این که باید بگذارمش توی یک کاسه و در پودینگ غرقش کنم. فکر می کند که استادم... و کارت معرفی ام را می خواهد... از رشته و زمینه ام می گویم...کارتش را به من می دهد و بعد با توضیح این که این دسری انگلیسی است مرا به مردی انگلیسی معرفی می کند تا تاریخ چه این دسر را برایم توضیح دهد...! لبخندی به لب به توضیح گوش می کنم و سعی می کنم مثل خودشان بازیگری مهربان باشم!
یو دن و من هر دو سعی می کنیم این مناسبات را تمرین کنیم. آقای دنیس از من می پرسد که "شما اهل کدام منطقه از هند هستید؟؟؟!!!" البته این سوال هم این جا طبیعی است! " هندی- اهل شمال هند-، پنجابی، یهود..." لبخند می زنم که ایرانی ام...
سمینار شروع می شود. مثل همیشه برخلاف سمینارهای آکادمیک، آقای لاومن که قبلا استاد هاروارد بوده و اکنون، مدیری بزرگ، مانند بازیگری مسلط، ذهن همه را با ارائه رنگارنگش، جذب می کند. از اهمیت مشتری می گوید و شناخت و ارزیابی آن؛ از این که سازمان ها امروز تنها به دنبال کارمندانی توان مند نیستد؛ کارمند توان مندی که انعطاف پذیری و توانایی کار گروهی و برقراری ارتباط اجتماعی موثر را ندارد، ارزشی به سازمان اضافه نمی کند و ...
تجربه جالبی بود. مدت هاست می دانم که ان.یو.اس در برقراری ارتباط با دنیا بسیار موفق است. از برنامه های تبادل دانش جو گرفته که بسیاری از دانش جویان اروپایی و آمریکایی را برای تجربه این تکه از آسیا به این دانشگاه جذب می کند تا سایر روابط وسیع با سایر دانشگاه ها، مراکز تحقیقاتی و شرکت های تجاری مختلف دنیا. این هم نمونه کوچک دیگری بود از ارتباط دانشگاه با دنیای تجارت و مدیران خوش پوش و اجتماعی.

آتوسا

تهران با هم همسایه بودیم؛ دو تا خیابان فاصله داشتیم. ولی سنگاپور با هم آشنا شدیم! آتوسا، دوستی بی نظیر برای من است. روحی بلند دارد و اراده و همتی بلندتر. با وجود تفاوت هایی که داریم، تشابهات زیادی در زندگی داریم! آن قدر که گاهی به شوخی می گوید که من آتوسای 7 ساله پیش هستم! گرچه این اغراقی بیش نیست. در توان مندی ها و اراده استوار و خیلی چیزهای دیگر، فاصله بسیاری داریم.

باهوش است و مهربان؛ صبور و محکم؛ خلاق و توانا؛ پر تلاش و مصمم و مهم تر از هرچیز، پر از شور زندگی با تمام فراز و نشیب ها.

عکسی هنری! اثر خودش-ژانویه 2006

آشنایی با او، امید را در من زنده تر می کند. به زندگی و تلاش برای بهبود، بیشتر و بیشتر ایمان می آورم.

زندگیش پر از شادی، امید و موفقیت باد! پر از بهترین ها!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

MacRitchie Nature Reserve



زیبا و وهم آلود! دست کمی از تفاسیری که از بهشت می کنند، نداشت... سایه های مختلفی از سبز و بازتابشان در آب. سکوت و زیبایی؛ زیبایی وصف ناشدنی که نه زبان، توان بیانش را دارد نه عکس های مرده و کم توان!
مریم و من دیروز برای اولین بار رفتیم مک ریچی. باران می آمد. قبلا شنیده بودم که طبیعت ناب است و سبز و پر از لاک پشت و پرنده و میمون که البته به خاطر باران، جانورهایش را ندیدیم. ولی آن چه دیدیم و از آن پر شدیم، قابل بیان نسیت.
در راه با یک خانواده کره ای آشنا شدیم. مرد کره ای از ما پرسید که از کجاییم و این جا چه می کنیم. این آغاز گفت و گوی بلندی بود که بر سر مسایل مختلف ادامه پیدا کرد. البته بیشتر بین او و دوستم. یکی از سوالات جالب این مرد کره ای در مورد چند همسری بودن مسلمانان بود و می پرسید آیا مردان ایرانی هم این طورند... و وقتی در مورد فرهنگ ایرانیان و خانواده های کوچک کنونی شان توضیح می دهم، با سادگی تمام می پرسد: " یعنی شما یک مادر دارید؟" ... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه....! ولی این قدر سوال پرت و تصور عجیبی است که به عصبانیت نمی رسم. سوال های عجیب، زیاد شنیده ام این جا. دیگر تعجب نمی کنم. فقط دلم به حال خودمان و تصویری که از خودمان به دنیا نشان می دهیم و تلاشی هم برای بهبودش نمی کنیم، می سوزد...
در حال پیاده روی با این خانواده کره ای بر روی پلی بر فراز دریاچه، بحث بین مرد کره ای و مریم در مورد اسلام و مسیحیت، ادامه پیدا می کند ولی من ترجیح می دهم خودم را در این طبیعت زیبا رها کنم. پر می شوم از این همه سرسبزی و سکوت و زیبایی. جایی هم با خانم کره ای هم صحبت می شوم که او هم از ایران می پرسد و لبخند زنان و با شور تمام می گوید شما ایرانیان چقدر زیبا هستید! خوب، حداقل یک تصویر مثبت... خودش موسیقی خوانده و اهل هنر است. وقتی به پایان راه می رسیم، میل رد و بدل می کنیم و از ما دعوت می کنند که روزی برای شام به دیدن شان برویم! نتیجه هم صحبتی یک ساعته که با سوالات عجیب شروع شد، به دوستی دو گروه از ملت های مختلف انجامید!
روز خوبی بود.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

روز جهانی کارگر


فردا روز جهانی کارگر است. روز کارگر بر تمام کارگران دانشی در سراسر دنیا مبارک باد!

سوال

همیشه سوالات بی شماری در ذهنم بالا و پایین می روند. چند تا از این سوال ها این ها هستند:
شماره یک: در کشور پر تحرکی مثل سنگاپور که آدم ها بام تا شام برای پیشرفت بیشتر کار می کنند و فشار کاری شدیدی دارند و همیشه در شتاب و دوندگی هستند، چرا وقتی پایت را روی خط کشی عابر پیاده می گذاری، سرعت ها کند می شوند و کسی عجله ای برای زیر کردنت ندارد؟ برخلاف ایران که برای هر چیزی شتاب نداشته باشیم، در رانندگی آن هم وقتی عابر پیاده ای در دیدمان باشد، شتاب داریم...
شماره دو: چرا آفریقایی ها که به طور میانگین در وضعیت مشکلی زندگی می کنند، هنگام شادی این قدر واقعی می خندند؟ آن قدر که شادی را از صدای خنده شان با تمام وجود حس می کنی.

رنگ

رنگ طلایی روی انگشت سیاه دست چپش جلوه خاصی دارد. مایکل پسر سیاه پوست زیمبابوه ای فقط به خاطر سادگی و خلوص رفتارش آدم دوست داشتنی نیست؛ این حلقه ازدواج ساده، باریک و طلایی در انگشت سیاهش او را دوست داشتنی تر می کند. امکان ندارد در راهروی دانشکده به او بر بخورم و چشمانم روی این زیبایی ساده و عمیق متمرکز نشود. ایده نابی برای عکاسی است...

سوپ مرغ

قابل پیش بینی بود. همیشه وقتی چند تا اتفاق با هم، هم زمان می شوند و اوضاع برایم کمی طوفانی می شود، بدنم عکس العمل نشان می دهد. باز هم خدا را شکر که فقط یک سرماخوردگی ساده است. دیروز یک پیاز بزرگ و کلی سبزیجات را قاطی کردم و سوپ مرغ درست کردم تا از شدت این سرماخوردگی کم شود.
خانه ماندم که استراحت کنم ولی از صبح تا شب از سقف تا کف اتاقم را شستم و سابیدم. این طوری آرامش خوبی احساس می کنم. بهتر است با تغییر به سراغ تغییر رفت.
حالا اتاقم خیلی خیلی قشنگ شده. وقتی شب تنها با نور چراغ مطالعه ام روشن می شود، آرامشی ساده و عمیق دارد. آرامشی برای خواندن، نوشتن و زندگی را احساس کردن با سادگی تمام...

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

خدانگهدار سوتیری

ده ماه بود که با هم، هم اتاقی بودیم. سوتیری و من، آدم های کاملا متفاوتی بودیم. از سرزمین، فرهنگ، مذهب، زبان، چهره، رشته و رفتاری متفاوت. اوایل درک کردن همدیگر برایمان کمی مشکل بود. به نظرم آدم عجیبی می آمد. کامبوجی بود و حقوق می خواند. از طرف شرکتش بورس شده بود برای یک دوره یک ساله. دو هفته زودتر از من وارد سنگاپور شده بود. آرام بود و مقرراتی و جدی. با وجود این که هم سن بودیم، احساس می کردم او مادربزرگ است و من کودکی شلوغ با خنده های بلند.
متفاوت بودیم ولی با گذشت زمان و شناخت بیشتر، دوستان بسیار خوبی برای هم شدیم. در کار هم دخالتی نمی کردیم و به هم احترام می گذاشتیم.
ترم دوم تصمیم گرفتیم با هم جابجا شویم و با تغییر اتاقمان، باز هم با هم زندگی کردیم.
سوتیری ترم دوم شادتر بود. شب ها دیگر ساعت 10:30 نمی خوابید و با من تا نیمه شب بیدار می ماند. قرار است با یکی از دوستانش ازدواج کند. امید و شادی بیشتری در زندگی داشت. ترم اول می گفت که مادرش با ادامه تحصیل او برای دکترا مخالف است و می گوید بهتر است اول تشکیل خانواده دهد. به مسایل با همین جدیت نگاه می کرد. از من هم جدی تر! با چشمانی گرد می پرسم " یعنی خودت احساس نیاز به یک شریک و همراه امین در زندگی نمی کنی؟"...
ترم دوم وقتی از تعطیلات برمی گردد. روی میزش مجسمه ای پارافینی از دو دست گره زده گذاشته. می پرسم که آیا این نمادی برای دعا کردن است؟ می خندد که نه! دست او و نامزدش است که درهم حلقه شده و به پارافین شکل داده است. هنگام عبور از مالزی، مجسمه سازی این اثر هنری زیبا را از آن ها ساخته بود.
واقع بینی گاهی از احساس گرایی نتیجه واقعی تری می دهد.
گاه گاه از هر دری حرف می زدیم. من از کشورم و او از کشورش و تبادل کارت پستال های نمادین سرزمین هایمان.
سوتیری نماد صبر بود و تعادل. همیشه احساس می کنم آن قدر بزرگ و وسیع است که چیزی نه او را بسیار ناراحت می کند، نه بسیار خوش حال. درست در نقطه تعادل. هرچه بیشتر می شناختمش، بیشتر از تماشای برخوردش با زندگی لذت می بردم.

به قول خودش به شنیدن "شب به خیر" های پیش از خواب هم عادت کرده بودیم. نمی دانست که من چقدر از این ظرافت و آرامش رفتاریش حتی وقتی می خواست بخوابد، احساس آرامش می کردم.

دیشب از خانواده مسلمانی که مدت ها قبل با آن ها زندگی کرده بود و حالا دوستان خوبی برای هر دوی ما هستند، برای شام دعوت کردیم. همه در رستوران ترکی سفره شام خوردیم. بعد از شام و خداحافظی، با هم مسیر خیابان بوگیس را قدم زدیم و خرید کردیم.

امروز برای بدرقه اش به فرودگاه چانگی رفتم. همه چیز را از پیش بسته بود. از آن جا که آدم وارسته ای است، رها و سبک سفر می کند. کتاب هایش را برد و هر چه واقعا نیاز داشت و همه ظرف ها و وسایلش را هم برای من گذاشت. چقدر در سفر کردن با من و دوستان ایرانی ام متفاوت بود...

برایش نوشته ای نوشتم و با یادگاری کوچکی همراهش کردم. از او هم خواستم چند خطی برایم بنویسد.
می دانم که جایش برایم خالی خواهد بود. می دانم که جای خالی حضورش روی تختش و در اتاق مشترکمان، آشکار خواهد بود. آشنایی با سوتیری دریچه تازه ای برای نگریستن به زندگی به من داد. معنی صبر، جاری و رها بودن را بهتر می فهمم. دل تنگ نمی شوم، چون دل تنگی با رهایی و جاری بودن در جریان زندگی، نمی خواند.

برایش آرزوی بهترین ها را دارم.

عبور

"عبور باید کرد.
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم، ای بادهای هموار،
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید."
سهراب سپهری
عبور کردن از خیلی چیزها برایم دشوار است. برای عبور کردن باید وارسته بود و سبک، نه وابسته و سنگین.
این چند خط تا اعماق قلبم نفوذ می کند، کاش یاد بگیرم که عبور کنم...

Lassi or Yogurt Drink


قبل ترها فکر می کردم فقط ما ایرانیان "دوغ" می نوشیم. "لاسی" یا "یوگرت درینک" هندی ها همان چیزی است که ما "دوغ" می نامیم! البته گاهی از نظر اقزودنی ها با هم فرق دارند.
لاسی ترکیب ماست، آب، نمک یا شکر است که گاهی با عصاره میوه ها هم ترکیب می شود.
ویکی پیدیا در این مورد توضیح کاملی دارد:
هندی ها و پاکستانی ها شباهت های بسیاری در اسم، رفتار، چهره و غذاها با ایرانیان دارند.
در غرفه غذای هندی، می توان غذاهای بسیار مشابهی پیدا کرد.
یاد آن روزی که گروه دانش جویان ایرانی در کانتین بیزنس موفق به کشف "نان" با همان تلفظ و شکل و مزه نان لواش ایرانی شد، به خیر!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

Au vent

Je laisse mes larmes porter par le vent,
Je te laisse par le passe,
et je me laisse par le silence, par le temps...

پایان

امتحان هایم امروز تمام شد.
این جا همه چیز رقابتی است. دو درسی که برداشته بودم، از درس های اصلی دانشکده بودند که در سالن سخنرانی بزرگی برگزار می شدند. تقریبا 150 نفر سر یک کلاس بودند. ترکیبی از دانش جویان دکترا و فوق که گروه دوم خودشان به دو دسته تقسیم می شوند: آن ها که فقط واحد درسی می گذرانند و معمولا شاغلند و گروه دیگر که تمام وقت هستند و دانش جوهای تحقیقی هستند.
زمینه ها و توانایی ها بسیار گسترده است.
همه چیز بر پایه ی مقایسه است. سنگاپوری ها از کودکی با همین سیستم مقایسه ای و طبقه بندی شدن تربیت می شوند. همه چیز روی نمودار می رود و نمره ها با میان گین کل کلاس و پراکندگی آماری مشخص می شود.
همه به شدت درس می خوانند. امتحان ها از آن چه در ایران بود، معمولا ساده تر است ولی وقت بسیار کم است. باید خیلی سریع باشی. همه چیز بسیار قانون مند و رقابتی است.
امتحان امروز شاید تا مدتی آخرین امتحان درسی دانشگاهی ام باشد. از این پس باید فقط روی پروژه ام کار کنم.
طراحی آزمایشات، درس خیلی خوبی بود. به دنبال خطا نگردید تا بهبودش دهید؛ از ابتدا سیستم را طوری طراحی کنید که احتمال خطا حداقل شود. مفاهیم جالب و پیچیده ای که استاد عزیز فقط به دنبال به کار بردن شان نیست، تحلیل می خواهد و چرایی.
این نیز گذشت. باید نفسی تازه کنم تا بتوانم در زمان کمی که باقی مانده، پس فردا گزارشی از پروژه ام به استادم بدهم... این ترم همیشه در حال دویدن بودم تا به ضرب الاجل های پیاپی برسم. این جریان هم چنان ادامه دارد. این هم قسمتی از یادگیری است. تلاش درست و پیوسته... در سرزمینی که بدون داشتن منابع طبیعی چندانی، با چنین سرعتی رشد کرده و می کند، تلاش، اولین اصل زندگی است.

زندگی آب تنی کردن در حوض چه "اکنون" است...

سه دختر ایرانی دیگر با هم در یک آپارتمان هستند، 5 طبقه پایین تر از آپارتمانی که من در آن زندگی می کنم.
هفته دیگر امتحان ها شروع می شود.
می روم طبقه پایین تا با مریم درس بخوانیم. باران می بارد. باران سنگاپوری... وحشی و رعد آسا...
مریم: بیا برویم زیر باران کمی راه برویم...
من: نه مریم جان! خیس می شویم؛ وسط امتحان ها سرما می خوریم... -این بعد والد و مقرراتی من است که پاسخ می دهد...
مریم: فقط چند دقیقه... این باران را از دست می دهیم...
شیوا هم از سوی دیگر مرا می خواند: "بیا بارانی مرا بپوش و برو... من هم برایتان چای می گذارم"...
شیوا، برای من همیشه نماد زندگی است... بارانی زردش را که می پوشم، دیگر هیچ تفاوتی با یک جوجه زرد ندارم...
می رویم پایین گیلمن هایتس... باران شدید است. هیچ کس بین بلوک ها نیست. همه از باران به جایی پناه برده اند.
رعد های سهم ناک و صدای هول ناکشان که نفس را در سینه حبس می کنند.
زیر باران می روم، سرم را بالا می گیرم و دستانم را تا آن جا که می توانم می گسترم و می چرخم...می چرخم و می چرخم...باران پاک سیل آسا که همه چیز را می شوید؛خالی از حضور چشم ها؛ پر از صدای باران؛ صدای قورباغه ای که می خواند؛ رعدی که آسمان را می شکافد؛ چقدر همه چیز حقیقی است...
مریم زیر سقفی ایستاده و مرا مبهوت می نگرد...
ترس رعد گرفتگی مرا متوقف می کند... خیس و گیج... زیر سقف می روم و دست مریم را با شدت می فشرم که تعادلم را از دست ندهم... همه چیز می چرخد... صدای این باران مرا از خود بی خود می کند... به چشم های مبهوتش لبخند می زنم... " نگفتم نیاییم زیر باران... مگر نمی دانی که من شوریده ام!"
مدت ها بود این قدر احساس رهایی نکرده بودم...
"چترها را باید بست
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد..."
کاش می شد؛ کاش می شد...

بی نظیر

همیشه هست. اگر صدایم یا نوشته ام کوچک ترین رنگی از " آه" داشته باشد، حضورش پر رنگ و پر رنگ تر می شود؛ حتی از فرسنگ ها دورتر... مفهوم "برادر" مفهومی بی نظیر است...

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

سقوط

بعد از کلی کلنجار رفتن با استاد مشاورم - رئیس بزرگ- این ترم دو تا درس برداشتم...
اقتصاد مهندسی که پر از آنالیز مالی است. دید کوتاهی از درس دوره لیسانس دارم. پس ریسک می کنم و این درس را با استادی که اولین بار این درس را ارائه می کند برمی دارم.
اهداف بلندی دارم:
دید بهتری از آنالیز مالی پیدا کنم.
در کار کردن با توابع مالی اکسل استاد شوم.
نمره هایم را بهبود بدم.
چون هنوز مطمئن نبودم که می خواهم به دکترای پیوسته بروم یا نه، امکان انتخاب را باقی بگذارم
و ...
با شروع ترم جدید، کم کم واقعیت ها پر رنگ می شوند. بر خلاف کلاس دیگری که دارم و یکی از بهترین کلاس هایی است که تا به حال داشته ام، اقتصاد مهندسی فاجعه آمیز است. استاد عزیز، با تمام سعی و تلاشش، هر جلسه فصلی از یک کتاب قطور را درس می دهد و همه مات به توضیحات بی سر و تهی گوش می کنیم که به جای باز کردن مسایل، آن ها را پیچیده تر می کند. صورتی از یک سناریو و پرش سریع به فایل محاسباتی اکسل و سیر در مجموعه بی انتهایی از اعداد و ما که سر در گم تر از پیش می شویم.
امروز داستان را کامل کردم. امتحان پایانی به دور از سطح انتظار و متفاوت با روش تدریس با وقتی کم و من که هم چنان سر در گم سناریوهای درس داده شده ام.
همه اهداف والای اول ترم، با شدت به زمین خورد. حالا من می مانم و استاد مشاورم و تجربه درسی نفس گیر و رقابت با دوستان چینی که بی وقفه می خوانند و تلاش می کنند و در کسری از زمان محاسبه می کنند... من در محیط جدید، هنوز استراتژی های گذشته را به کار می گیرم... کاش از تجربه هایم درس بگیرم... باید خیلی بیشتر تلاش کنم... خیلی بیشتر...و این با تمام حوادث بیرونی کمی مشکل است... بیشتر تلاش می کنم...

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

بدون عنوان

هستی... هستی... هستی...
بعضی چیزها را احساس می کنم، هرچند گنگ و دور...
چرا زندگی این قدر عجیب است؟
آرزوهای نیک می کنم؛ برای همه آن هایی که می شناسم.
زندگی فرای من است، فرای من...

نجوا

به تو پناه می برم
از آن چه می دانم و از آن چه نمی دانم
از تمام دانسته ها و نادانسته ها
به تو پناه می برم
از آن چه می توانم و از آن چه نمی توانم
از تمام بازی های این دنیا
به تو پناه می برم
که تو می دانی
همه چیز را می دانی

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

تلاش پر شور

لابراتوار خیلی سرده... کتاب هایم را می زنم زیر بغلم و میام بیرون کار کنم. روی یکی از نیمکت ها می نشینم. تازه مشغول خواندن شده ام که می بینم نزدیک پاهایم چند حشره بال دار غول آسا دیوانه وار این ور و آن ور می روند. خط حضورشان را دنبال می کنم. چندین حشره دور لامپ های سقفی که در شب می درخشند، می پرند و خودشان را به شدت به لامپ ها می زنند. آن قدر شدید که تعادل شان را از دست می دهند و روی زمین پخش می شوند؛ ولی از شوق هدف، وقتی توان بال زدن را از دست داده اند، دوباره کشان کشان خودشان را از دیوار بالا می کشند تا به منبع درخشان برسند...و این روند در امتداد بیشتر لامپ های سقفی مسیر ادامه دارد...
چقدر این تلاش عاشقانه و مصمم که همه موانع را می شکند تا به هدف برسد، خیره کننده است... رفتار این مورچه های پردارغول آسای استوایی که با تمام نیرو خود را در هدف می کوبند، نفس را در سینه ام حبس می کند... ولی این که آدم با این همه شور خودش را به چه هدفی می کوبد، فکر بر انگیز است. کاش آن قدر آگاه باشیم که هدف های ارزش مند را بیابیم و آن قدر پر شور باشیم که از کنار زدن هیچ مانعی در برابرش نهراسیم...
اندیشه دیوانه واری است... کتاب هایم را جمع می کنم و به سرمای لابراتوار بر می گردم... دنیای واقعی پر از فکر و اندیشه و خیال است...

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

سیزده به در



در جریان هماهنگی های جشن نوروز با آن ها آشنا شدم. دنبال آینه و شمعدان می گشتم که یکی از ایرانیان مقیم این جا یادآوری کرد که شاید خانواده نمازی بتوانند کمکم کنند چون هرسال عید نوروز را با چیدن سفره هفت سین و دعوت ایرانیان جشن می گیرند...

خانم نمازی، خانمی متشخص، مسن و مهربان است... همه این ها را بدون دیدنش و تنها با گفت و گوی تلفنی نیم فارسی نیم انگلیسی می فهمم. هنوز جمله ام تمام نشده که که" یک دانش جوی ایرانی ام..." که صدایش می لرزد که " دوست داشتم شما را هنگام عید دعوت می کردم؛ ولی امسال هفت سین را با تاخیر می چینم... من به احترام عاشورا امسال روز عید سفره نمی چینم..." و از این که " متعلق به نسل قدیم است" عذرخواهی می کند... با وجود گفت و گوهای تلفنی کوتاه و رسمی مان دوستش دارم. چه طور می شود آدمی را با این صداقت دوست نداشت. آدمی که در جواب "حالتون خوبه؟" با لحجه خاصش می گوید: " خوبم عزیزم، فقط کمی سرفه دارم!"
خانه شان دور است و پیدا کردنش برایم مشکل. پس هماهنگ می کند که همسر برادرش که نزدیک دانشگاه زندگی می کند، آینه و شمعدان را برایم بیاورد.

روز قرار جلوی کتابخانه مرکزی می ایستم. ماشین خانم نمازی کوچک جلوی پایم می ایستد؛ خانم سنگاپوری با نژاد چینی از ماشین پیاده می شود و با رفتاری مهربانانه دستم را می فشرد و می گوید: "خوش وقتم! من زهرا هستم!" و این آغاز آشنایی من با این خانواده جالب است.

دوم آپریل همه دعوت بودند منزل خانواده نمازی. خانواده ای حقوق دان، تحصیل کرده، با فرهنگ و اصیل که دارایی اش را به روی مردم در راستای کارهای نیک می گشاید. خانواده ای که در کتاب چاپ شده درباره سنگاپور توسط وزارت خارجه، اولین خانواده ایرانی مقیم این کشور سبزند.

خانم نمازی کوچک از من خواست که با همه دوستان دانش جوی ایرانی بروم تا با همه ما آشنا شوند. این آشنایی بسیار خوبی برای همه ما بود. سیزده به دری دور از خانواده. سیزده به دری متفاوت...

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

اولین قدم فرهنگی در NUS

بعد از برگزاری جشن نوروز در وزارت علوم سنگاپور که امیدوارم بعد تر بیشتر در موردش بنویسم، پوسترهایی را که از ایران آورده و قابشان کرده بودیم، بردیم کتابخانه مرکزی دانشگاه. با پی گیری های پیوسته یکی از دوستان ، کتابخانه مرکزی دلش به حال دستان خالی ما برای اجاره وسایل سوخت و بورد ساده ای در اختیارمان گذاشت. شاد و خوش حال، پوسترهایی از تصاویری از نقاط مختلف ایران را در قسمت ورودی کتابخانه مرکزی به نمایش گذاشتیم. وقتی با دوستانم پوسترها را می چسبانیم، یک امریکایی به طرفم می آید و از پوسترها می پرسد. سی و سه پل و ارگ بم را از بین همه می شناسد و از ویرانی ارگ بم به شدت ایراز ناراحتی می کند. از دسیسه های امریکا در نشان دادن تصویری زشت از ایران ابراز تاسف می کند و می گوید امیدوار است روزی بتواند ایران را از نزدیک ببیند... دوستانی هم شگفت زده اند که تصویر زمستان ایران را می بینند؛ چرا که خیلی ها فکر می کنند ایران سراسر کویر است...
از دوستانی که این کار را پی گیری کردند، ممنون.
این هم متنی که یکی از چینی ها برای یکی از بچه ها که برای توضیح کنار پوسترها بود، نوشته:

Tian'xia and I are very happy to meet you today in central library. We are quite interested in Iran, what are the people are thinking, how is their life in Iran? What is the economic and political situations there? The information we received from the media , newspapers, TV news are mostly biased, and not reflecting the truth there, actually not only to Iran, but it is true for any countries. Tianxia and I are both from China five or six years ago. We attended undergraduate studies in NUS. I graduated last July and now working in NUS. She is graduating this year. Keep in touch.

با هم

به سکوت عکس پدر و مادرم گوش می کنم؛ عکسی که دخترخاله ام از دید و بازدید عید برایم فرستاده... سکوتی عمیق که از فرسنگ ها دورتر می شنوم و حس می کنم... چهره مامان و چشم های دور بابا... چشم هایی که بی انتها هستند و من انتهایشان را حس می کنم... به محیط متفاوت عادت کرده ام ولی به این سکوت که در چهره ها فریاد می شود، نه...
آدم چه طور می تواند روی کارهایش ارزش گذاری کند؟ چه چیزی بهتر و مهم تر است؟ چه چیزهایی ارزش واقعی دارند؟
این دوره برای همه ما دوره عجیبی است... به پندی که از پدر بزرگم به من رسیده فکر می کنم؛ ما همه سوار یک کشتی هستیم و باید با هم آن را به یک ساحل امن برسانیم... با هم...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

تفاوت

معمولا با کسی صحبت نمی کند به جز دختری که به نظر هم وطن خودش است. همیشه این آرامش خشک و جدی و برگه هایی که گاهی پیش رویش است و تمرین های کلاس زبان چینی است، مرا جذب می کند.چند جلسه ای است که در کلاس ایروبیک با هم بدون هیچ صحبتی جلو می ایستیم و با انرژی ورزش می کنیم. این بار این خشکی را می شکنم و با وجود این که حدس می زنم آلمانی است، از او می پرسم که اهل کجاست. این شروع شکسته شدن جدیتش است.بر خلاف آن چه به نظر می رسد، در ارتباط مهربان و گرم است. دانش جوی مطالعات آسیای جنوب شرقی است و یک سال از تحصیلش را این جا می گذراند.
تنوع تحصیلی اروپایی ها و آمریکایی ها بسیار متفاوت از آسیایی هاست. تعداد دانش جوهای رشته مهندسی در بین شان به ویژه در بین دختران شان چشم گیر نیست. آدم ها همان چیزی را دنبال می کنند که برایشان جالب است؛ حقوق، مدیریت، مطالعات سیاسی، اجتماعی، هنر، باستان شناسی و ... یاد سوال یکی از بچه ها می افتم که کانادا زندگی می کند و برای تحصیل این جا آمده و در دوره لیسانس، دوستان ایرانی زیادی در کانادا داشته. " چراشما دانش جویان ایرانی این قدر در رشته های مهندسی زیاد هستین؟"!!! سوال خوبی است!

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

عضو جدید خانه

وقتی می کاشتمش دعا می کردم که دست هام کمی مثل دست های مامان سبز باشه... بعد از مدت کوتاهی، برگ های کوچک جوانش به چشم های منتظر من با امید می خندند... حالا یک موجود زنده به اتاق من و سوتیری اضافه شده... یک گلدان سبز، کوچک و خندان...

پرواز

عشق چنان است که
هرچه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه آن را تنگ تر در دست گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند...
نمی دانم این جملات از کیست. ولی به نظرم این نظر را می توان درباره کل زندگی داد!


جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

سرود ملی سنگاپور



سرود ملی سنگاپور، پر از امید و شادی است. سنگاپوری ها به راستی به آن چه در این سرود با شادی و امید، به زبان مالایی می خوانند، عمل می کنند. این در رفتار و پیشرفت شان هویداست.
ONWARD SINGAPORE
(English Translation)

Come, fellow Singaporeans
Let us progress towards happiness together
May our noble aspiration bring Singapore success
Come, let us unite In a new spirit
Let our voices soar as one
Onward Singapore
Onward Singapore
برای اطلاعات بیشتر می توانید به این سایت بروید:

خوش به حال غنچه های نيمه باز

این شعر فریدون مشیری را امروز برادرم برایم فرستاده. خیلی به دلم نشسته. معنای عمیقی دارد...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه های شسته باران خورده پاك
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ های سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال لاله ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی به كام
باده رنگين نمی نوشی زجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از می كه می بايد تهي است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
گر نكوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

Xin Nian Kuai Le!

زبان چینی را نمی توان دست کم گرفت... این به چینی یعنی سال نو مبارک!

Xin Nian Kuai Le


عکس از دوست هنرمندم آتوسا

نکته: این عکس شب سال نو چینی از دو دختر ناز روبروی شیر معروف سنگاپور که نماد این سرزمین زیباست، گرفته شده.


پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵

سال نو مبارک

سال 84 هم تمام شد. همه چیز کوتاه و دور به نظر می رسد. باورم نمی شود که یک سال گذشته؛ بلند تر و کوتاه تر از این به نظر می رسد. فرصت بررسی آن چه گذشت را پیدا نکردم. درگیر برنامه جشن نوروز در موسسه بورس دهنده مان بودم که مسوولیتش را به گردن گرفته بودم. برنامه ای که همه کارهاش با خودمان بود. امروز سومین روز سال نوست. سالی که برایم قابل توصیف نیست. یادم می آید که آخرین روزهای سال 83 درگیر کمردرد بابا بودیم که دردو تلنگر بزرگی بود... درگیر نگرانی ها... و سر در گم تهیه بسته آموزشی طرح تجاری در چکاد اندیشه شریف، شرکتی که خودمان تاسیس کرده بودیم و لنگ لنگان با تجربه های نوپای ما پیش می رفت... درگیر فایل های بچه ها که کند پیش می رفت... درگیر تافل... چهارشنبه سوری به یاد ماندنی چکاد و تولد شهرزاد، تلنگر این که ممکن است برای مدتی آخرین عیدی باشد که برادرم با ما دور سفره هفت سین است، سردرگم آینده، فکر این که پیشنهاد کاری مرکز کسب و کارهای کوچک را برای مدتی کوتاه قبول کنم یا نه، و هزاران فکر و خیال دیگر که هیچ کدام اکنون مرا به روشنی در بر نمی گرفت...
سال 84 نزدیک بود و من بودم که رها و شاد و کمی نگران آینده، تاب می خوردم، تاب...
چند سالی بود که سال نو برایم با گل سنبل گره خورده بود. سال نو همیشه بوی سنبل می دهد. بوی کودکی و جوانی، بوی شادی ها و اشک های شور جوانی، بوی اشتباهات و ندانسته ها...بوی کودکی...
سال 84 هم گذشت. خدا را سپاس گزارم که در این سال به من فرصت تجربه لحظات شگفت انگیزی از زندگی را داد؛ که به من فرصت درک داشتن و نداشتن، دوری و نزدیکی، تنهایی، شادی، اندوه، دوست داشتن و ارزش نهادن به همه آن چه در تمام عمر بدیهی و ساده می انگاشتم، فرصت آشنایی با آدم هایی از نقاط مختلف دنیا، فرصت رشد و پیشرفت داد و بر من صبور بود.
و طلب بخشش می کنم از همه اشتباهات و بدی هایی که در این سال آگاهانه و نا آگاهانه کردم. از هر آن چه بی تفاوت از کنارش گذشتم، ندیدم و درک نکردم. از تمام لحظاتی که ناچار شدم بی تفاوت باشم تا اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم یا پر رنگشان نکنم. از تمام مواردی که سکوت کردم چون توانی برایم نمانده بود که بهبود دهم. طلب بخشش می کنم از تمام لحظاتی که نعمت زنده بودن و یکتا بودن لحظات را از یاد بردم، از همه بی صبری ها و شکایت ها و از همه آن چه ارزشش را درک نکردم...
سال نو مبارک.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

کاش

دیر وقت است... فردا باید ارائه بدم... هنوز کارهایم تمام نشده... هر کاری می کنم، فایل هایم روی سی دی رایت نمی شوند... دست آخر، وقتی همه چیز آماده می شود که آخرین اتوبوس رفته... می دانم سنگاپور کشور امنی است و هر ساعت شب، کافی است دست بلند کنی تا تاکسی - که به طور رسمی تاکسی است- بایستد... گرچه 12 شب به بعد، روی قیمتی که تاکسی مترها نشان می دهند، ضریب می خورد و قیمت ها از آن چه همیشه برای دانش جوها(!) گران است، گران تر هم می شود... می دوم و از دانشگاه بیرون می روم... و کنار ایستگاه کنار سر در دانشگاه می ایستم... معمولا این جا به ندرت تاکسی رد می شود.
چند دقیقه نگذشته که تاکسی که مرا از آن طرف خیابان دیده، دور می زند و جلوی پای من می ایستد.
"Hello Miss"
راننده مودب و خوش اخلاق از من می پرسد کجا باید برود. وقتی اسم خیابان را می آورم، اسم خوابگاه را می آورد و من تایید می کنم. خوب، پس آدرس را می داند... تنها نگرانی که باقی می ماند این است که مسیر را آن قدر پیچ نزند که از استاندارد، گران تر شود...
با سرعت می رود و من مثل همیشه از سرعت لذت می برم... خیابان ها خلوت است و فرصت برای با شتاب رفتن هست...
نیازی به بی اعتمادی به آدم ها نیست... نیازی نیست که از این ساعت بترسم... نیازی نیست که از راننده مرد بترسم... نیازی نیست که بترسم... در سکوت از سرعت لذت می برم...
سریع می رسیم. وقتی می خواهم حساب کنم عدد تاکسی متر را می خواند و با انگشتانش، نشان می دهد که مرا در 4 دقیقه رسانده بعد تاکید می کند که چون دانش جو هستم، دکمه ضریب را هم نمی زند...
آن ساعت شب، پس از چندین روز پر کار و در اوج خستگی از این همه انسانیت و وجدان، زنده می شوم...
کاش تمان دنیا این قدر امن بود....کاش درتمام دنیا، زن بودن حداقل در این زمینه این قدر امن بود... آن قدر که لازم نباشد از هر چیزی بترسی و همیشه نگران نا امنی باشی...
کاش انسانیت، همه گیر بود...

دردناک

گزارش فرانسیس هریسون از بازار تهران، مردمی را نشان می دهد که چند روز مانده به عید، در تکاپوی خرید عید هستند و تفسیر خبرنگار بی بی سی که مردم ایران فارغ از شدت و حساسیت بحران انرژی اتمی و تهدید تحریم شدن، سرگرم خرید هستند... که مردم ایران نسبت به تهدیدات، بی تفاوت هستند... صحنه مردم عادی با لباس های رنگ و رو رفته و شلوغی رفت و آمد در بازار تهران، خانمی که ساک های خرید در دستانش سنگینی می کند، مردی که در مصاحبه ادعا می کند تهدید امریکا تنها یک بلوف است... و تاکید خبرنگار بر بی تفاوتی مردم... مرد دیگری در انتهای گزارش جایی که دیگر حرف هایش کمرنگ به نظر می رسد، یادآوری می کند که روزنه های خبری در ایران محدودند و مردم تنها چیزی که از رساناها می شنوند این است که انرژی هسته ای حق ماست... ولی صدایش در گزارش کمرنگ است...
نادانی ما دردناک است... ناتوانی ما در بیان خودمان و برقراری ارتباط درست با دنیا دردناک است... فریب و بازی رسانه ها با دنیا دردناک است... پیامی که دریافت می شود، دردناک است...
من از سیاست چیزی نمی فهمم... من فقط دردها را درک می کنم... دردهای عمیق و فجیع را...
نمی دانم چرا باز این جمله در ذهنم تکرار می شود: "خدا حال قومی را تغییر نمی دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند"

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

آوای درون

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
عجیب است که با وجود فشار کاری که در این مدت احساس می کنم، حتی دیر وقت، این شعر در ذهنم تکرار می شود...

درد

نادانی، درد بزرگی است... در حالی که عده زیادی از مردمان این دنیا، خدایی نمی شناسند، آن ها که خود را خداشناس می دانند همدیگر را بر سر اختلافات جزئی می کشند و نابود می کنند... نادانی درد بزرگی است...