پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

حوض نقاشی

بارون اومد
برف اومد
خیس شدم
گوله شدم
افتادم تو حوض نقاشی...
اما بقیه داستان ادامه پیدا نکرد... با کله شقی، خیس و لرزان خودم را از حوض نقاشی بیرون کشیدم تا با رنگ های تازه ام باز در زندگی پیش روم. وقتی جلوی آینه می ایستم از این همه رنگ که به خود گرفته ام، شگفت زده می شوم. حالا حتی انگار مردمک چشمانم هم رنگ های تازه به خود گرفته که رنگ خیلی چیزها را این همه متفاوت می بینم. چقدر رنگ، چقدر رنگ...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

chize khassi nadaram ke begam. ino neveshtam ke bedooni oomadam o chan ta neveshte ro khoondam. ye joorayi goftane inke man hastam :)

قاصدک وحشی گفت...

ممنون از بودنت لادن عزیز.

ناشناس گفت...

چه قدر این چند خط اول قشنگ بود