سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

ارنگه

در این روستای کوچک محصور در میان کوه، همه چیز بکر است. زیبایی، سکوت... از دوران کودکی عاشق این روستای سرسبز و زیبا بودم، از همان دوران که تهران بمباران شده بود و ما برای مدتی به این جا پناه برده بودیم. جنگ برای کودکی چون من، یک شوخی هولناک بود. شوخی که مرا به طبیعتی کشانده بود که از کشف پینه دوزها و حشرات و گیاهان با تمام وجود لذت ببرم. این بار پس از سالیان سال، دوباره به این منطقه برگشتم. همه چیز تغییر کرده؛ خانه های ساده و کاه گلی تبدیل شده به ویلاهای کوچک نوساز و رنگارنگ. جاده های هموار و حضور پر رنگ تر نمادهای فناوری های نوین! ولی هنوز که هنوز وقتی باد در میان درختان تبریزی می پیچد، تنها صدایی که در این سکوت همه گیر به گوش می رسد، صدای آرامش بخش خش خش برگ هاست. آرامشی وصف ناشدنی... همه چیز این جا ناب است و عمیق. فقط حیف که باز هم من دچار کنه گزیدگی شدم... بار پیش روی دیواری کاه گلی نشستم و در میان شاخه های درخت آلبالو غرق آلبالو چینی شدم. لذتی که باعث لذت کنه عزیز هم شد. چهره دکتر وقتی با هراس و وسواس و دستکش به دست، گزیدگی ها را بررسی می کرد، دیدنی بود. ولی خوب او تنها گزیدگی ها را می دید نه لذت غرق شدن در درخت آلبالو و چیدن آلبالوهای نورس را! وقتی کودک بودم هم همین طور می شد... همیشه می رفتم کنار گاوی می ایستادم و مدت ها به این چهره آرام و بی خیال خیره می شدم که با بی قیدی نشخوار می کرد و با طولی چاق به دمی منتهی می شد که باز هم با آرامش در هوا می چرخید، ساعت گرد و پاد ساعت گرد... و من همیشه کنجکاوانه مبهوت این حرکات شگرف می شدم و در مدت بهت زدگی ام، باز کنه ای دلی از عزا در می آورد... این بار اما نمی دانم چه طور گزیده شدم. شاید چون باز با بی احتیاطی غرق عکاسی در درخت و بیشه شدم. زیبا و زیبا... آن قدر که آرزو می کردم که ای کاش دوربین کوچکی در چشم داشتم که با هر باز و بسته کردن چشمانم، تصاویر را آن طور که می بینم، ثبت کنم.



۱ نظر:

ناشناس گفت...

واقعا زیباست