سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

گل دان

گل دانی که می خری با گل دانی که با دستانت می کاری، فرق دارد. گل دانی را که می خری، آب می دهی و مراقبش می شوی تا همان طور زیبا بماند. ولی به گل دانی که خودت کاشته ای، دل بستگی داری؛ مراقبش می شوی تا آرام آرام رشد کند. نمی دانی چه می شود؛ می ماند و در خاک جدید دوام می آورد و می بالد یا در این دگرگونی، تاب نمی آورد و پژمرده می شود. می خواهی ببینی چه شکلی می شود و چه طور تغییر می کند. شاید این جادوی هستی بخش برخورد دستان و خاک است که روحت را به خاک و ریشه گل دان تازه پیوند می زند.

تیک تاک

ساعت بدنم می نوازد؛ تیک تاک، تیک تاک...

ساعت بدنم را دوست دارم؛ هر از چند گاهی به یادم می آورد که زندگی با تمام شگفتی هایش فراتر از من در جریان است.

خود اندیشه

چند سالی هست که با هم کار می کنیم؛ از این پروژه به آن پروژه. چهره های همه مان تغییر می کند. هر وقت به عکس روی کارت اداری هر کداممان نگاه می کنم و به چهره خودمان، این را بیش تر حس می کنم.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.

می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.

پاک پاک پاک

اتاق عوض کرده ام.
هم خانه ای میانماریم هم تاکید می کند که خانم صاحب خانه بسیار روی پاکیزگی حساس است. دارد نشان می دهد روی کابینت های آشپزخانه را بعد از هر استفاده، چه طور با دستمال های پارچه ای پاک کنم. در حالی که به او گوش می دهم، با خودم فکر می کنم یعنی ادلین در پاکیزگی از مامان که ذره ای گرد و خاک را هم تاب نمی آره، به پاکیزگی حساس تره؟

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

خوش بختی

خوش بختی آن دورها نیست، بیرون نیست؛
خوش بختی پشت رخ دادهای آمده و نیامده نیست؛
خوش بختی در پس دست یافته ها نیست؛
خوش بختی، درونی است؛ همین نزدیکی ها، جایی گوشه قلب آدم.

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

پزشک سنگاپوری

روی صندلی که نشستم، دست هایم را حلقه کردم و روی پایم تکیه دادمشان تا معلوم نشود کمی ترسیده ام؛ من همیشه از چیزهایی که نمی دانم می ترسم. برای این که خودم را آرام کنم به پنجره روبه رویم نگاه می کردم؛ بلند بود و رو به نمای ساختمان های بلند تجاری؛ دید گسترده ای داشت. او چند دقیقه ای در سکوت و آرامش پرونده پزشکی ام را ورق زد؛ پیر بود و چشمان درشتش از پشت عینکش می درخشید.
- ایرانی هستی؟
- بله.
- کشور قشنگی داری، حیف که با این تبلیغات گسترده رسانه ها، آدم می ترسد به آن جا سفر کند.
بعد کمی از کشورهایی با وضعیت مشابه گفت. من گوش می کردم و بعضی جاها تایید.
سوال های کلی فرم را خواند و جواب دادم. فشار خونم را گرفت و معاینات کلی.
در حالی که برای معاینه بعدی جا به جا می شدم، گفت:
- وقتی من جوان بودم، کشور تو یک شاه داشت که هم سر بسیار زیبایی داشت؛ من همیشه به او حسودی می کردم... هم سرش چه شد؟!
در انبار ذهنم جست و جو می کردم، گرچه در کتاب های تاریخ مدرسه خیلی به این قسمت ها نمی پرداختند و من هم آن قدر مطالعه تاریخی ندارم. نام فرح دیبا گوشه ای از ذهنم روشن شد و این که آمریکا زندگی می کند؛ هنوز جواب نداده بودم که چشمان درشتش با کنجکاوی و کمی رنجش گشاده تر شدند و پرسید:
- چرا طلاقش داد؟

گاهی وقت ها آدم ها این جا حتی نمی دانند که ایران همان عراق نیست؛ گاهی وقت ها هم کسی این گوشه دنیا پیدا می شود که بعد از چهار دهه هنوز به یاد دارد که ثریا روزی ملکه ایران بود. زنی که برای بقای نسل خاندان شاهنشاهی از زندگی یک شاه کنار گذاشته شد؛ شاهنشاهی که تاج و تختی از آن برجا نماند که به نسلی برسد.

تپش

کوبه های آهنگین قلب، از حقیقی ترین و شگفت انگیزترین نت های دنیاست.

یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۸

نوای درون

"تا بهار دلنشین، آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من"


بخشی از شعر "بهار دلنشین" سروده بیژن مترقی؛ با صدای زنده یاد بنان

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷

ضرب آهنگ

گاهی وقت ها که تلفن هم راه او زنگ می خورد، فکر می کنم اگر یک مار بودم شاید با این ضرب آهنگ ها رقصان از سبد بیرون می آمدم.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷

قدغن

شعر زیر بر روی یکی از تابلوهای موزه کشتار جمعی Tuol Sleng در کامبوج بود:

A poem by Sarith Pou in Corpse Watching

No religious rituals,
No religious symbols,
No fortune tellers,
No traditional healers,
No paying respect to elders,
No social status, No titles.

No education, No training,
No school, No learning,
No books, No library,
No science, No technology,
No pens, No paper.

No currency, No bartering,
No buying, No selling,
No begging, No giving,
No purses, No wallets.

No human rights, No liberty,
No courts, No judges,
No laws, No attorneys.

No communication,
No public transportation,
No private transportation,
No traveling, No mailing,
No inviting, No visiting,
No faxes, No telephones.

No social gatherings,
No chitchatting,
No jokes, No laughter,
No music, No dancing.

No romance, No flirting,
No fornication, No dating,
No wet dreaming,
No masturbating,
No naked sleepers,
No bathers,
No nakedness in showers,
No love songs, No love letters,
No affection.

No marrying, No divorcing,
No martial conflicts, No fighting,
No profanity, No cursing.

No shoes, No sandals,
No toothbrushes, No razors,
No combs, No mirrors,
No lotion, No make up,
No long hair, No braids,
No jewelry.

No soap, No detergent, No shampoo,
No knitting, No embroidering,
No colored clothes, except black.
No styles, except pajamas,
No wine, No palm sap hooch,
No lighters, No cigarettes,
No morning coffee, No afternoon tea,
No snacks, No desserts,
No breakfast [sometimes no dinner].

No mercy, No forgiveness,
No regret, No remorse,
No second chances, no excuses,
No complaints, No grievances,
No help, No favors,
No eyeglasses, No dental treatment,
No vaccines, No medicines,
No hospitals, No doctors,
No disabilities, No social diseases,
No tuberculosis, No leprosy.

No kites, No marbles, No rubber bands,
No cookies, No popsicle, No candy,
No playing, No toys,
No lullabies,
No rest, No vacations,
No holidays, No weekends,
No games, No sports,
No staying up late,
No newspapers.

No radio, No TV,
No drawing, No painting,
No pets, No pictures,
No electricity, No oil lamp,
No clocks, No watches.

No hope, No life,
A third of the people did not survive,
The regime died.

پنوم پنه

در پایان سفر به کامبوج، فرصت کردیم یک روز را در پایتخت بگذرانیم. پنوم پنه شهری بزرگ و گسترده است در کنار یک دریاچه. بسیاری از ساختمان های اداری و دولتی نوساز به سبک قدیمی و سنتی ساخته شده اند با انحناهای رایج در جنوب شرق آسیا.
بعضی منظره های شهر مرا یاد برخی قسمت های تهران می انداخت.

پس از دو سال فرصتی شد تا با هم اتاقی سابقم در خوابگاه در کافه ای بنشینیم و از تغییرات زندگی مان در این دو سال حرف بزنیم. او حقوق دان است و یک پسر نه ماهه دارد.

بر خلاف شهر کوچک سی ام ریپ که تا دیر وقت زنده است، بیش تر مکان های دیدنی پنوم پنه تا عصر در دسترس هستند. در فرصت کوتاهی که داشتیم، به سه جای دیدنی سر زدیم:

یک- موزه کشتار جمعی Tuol Sleng:
این محل در ابتدا یک دبیرستان بوده. در اوت 1975 چند ماه پس از پیروزی خمرهای سرخ در جنگ داخلی، به زندان و شکنجه گاهی تبدیل می شود برای شکنجه کردن سربازان دولت قبلی و قشر تحصیل کرده و غیر نظامی از جمله دبیران، پزشکان، دانش آموزان، دانش جویان، مهندسان و هر کسی که سواد خواندن و نوشتن داشته است. در مدت چهار سال تعداد بسیاری از مردمان عادی شکنجه و قتل عام شده اند و بسیاری از آن ها در گورهای دسته جمعی رها شده اند.
پنجره های کلاس های درس سابق، میله های زندان دارند و در پس نور تابیده شده، تخت ها و برخی ابزار شکنجه در اتاق ها برای بازدید عموم به نمایش گذاشته شده اند. در اتاق های میانی عکس های زنان و مردان و کودکانی که لباس های رنگ پریده به تن دارند و شماره دارند، روی تابلوها دیده می شود؛ چهره هایی که انگار مرگ را پیش رویشان می بینند؛ نگاه هایی درمانده و نومید، پر از سکوت و درد.
سالن های طبقه دوم پر از تابلوهای تاریخی از مناطق کشتارها و گورهای دسته جمعی است به همراه تابلوهایی که روی کار آمدن و اندیشه های پل پوت و خمرهای سرخ را شرح می دهند. پل پوت، کامبوجی که برای تحصیل به پاریس می رود ولی به گروه کمونیست های فرانسه می پیوندد و سال ها بعد با افکار کمونیستی به کشورش بر می گردد. او سال ها بعد، پس از پیروزی خمرهای سرخ با هم کاری تیم تحصیل کرده اش، تحصیل کرده های پایتخت را پاک سازی می کند تا اندیشه های کمونیستی خود را در کشور پیاده کند؛ کشوری که از نظر او به تحصیل کرده نیازی ندارد، تنها به کارگران مزارع و کارخانه های مواد اولیه نیاز دارد.

موزه در سکوت، بهت و اندوه بازدید کنندگان فرو رفته بود؛ هم دردی عمیقی با آدم های بی پناهی قربانی افکار اقلیتی در گوشه ای از دنیا در نقطه ای از تاریخ.

دو- موزه ملی:
موزه ملی به سبک سنتی محلی و با الهام از معماری فرانسه بنا شده است. در این موزه آثار باستانی کامبوج به ویژه مجسمه های معابد مختلف به نمایش گذاشته شده است. مجسمه های مختلفی از نمادهای خدایان هندو، شیوا، برهما و ویشنو به نمایش گذاشته شده اند به همراه نمادهای مختلف پشتیبانشان.

سه- قصر سلطنتی:
وقتی به قصر سلطنتی رسیدیم که ساعت بازدید عموم تمام شده بود و فرصت نشد ساختارهای داخلی قصر را ببینیم.

هنگام غروب، کنار دریاچه پر از رهگذرانی بود که برای قدم زدن آمده بودند. فروشنده هایی کنار خیابان قفسی پر از گنجشک داشتند. گاهی رهگذری گنجشکی می خرید و کنار دریاچه در آسمان پروازش می داد. هم اتاقی سابقم می گفت کسانی که آرزویی دارند یا آرزویشان برآورده شده، گنجشک آزاد می کنند. منظره قشنگی بود.

بعضی جاها، ظرف های بزرگی دیده می شد پر از حشرات خشک برای فروش؛ مثل تنقلات.

خوردنی عجیب دیگر، گل های بزرگ نیلوفر آبی بودند که می شد کاسبرگ های بی برگشان را شکافت و دانه های آن را بیرون آورد، پوست کند و خورد؛ مثل گل آفتاب گردان. البته دانه هایش کمی شبیه بادام تازه و نرم بودند.

پنوم پنه هم شهر دیدنی و جالبی بود؛ گرچه فضای ساده، هیبت انگیز و پر از آرامش سی ام ریپ بسیار به یادماندنی بود.

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

بیان

آدم گاهی پیوسته از بیان نکرده هایش رنج می برد؛ از تمام آن چه که یا توان بیانشان را نداشته یا فرصتی برای بیانشان.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

چهره آشنا

راج یکی از مدیران بخش است؛ اهل شمال هند است. چهره اش بسیار شبیه دایی جان است؛ با همان صورت آرام و با همان بینی کشیده؛ به همان اندازه حساس و مهربان. روی میزش از آن قاب عکس های کم رنگ دهه هشتادی است؛ خودش و همسرش در کنار پسر کوچکش. هر وقت از کنار دفتر کارش رد می شوم، از دیدنش احساس آرامش می کنم.

سوال تحقیقی

"وقتی آدم های مختلف به آهنگ یکسانی گوش می دهند، چه تصویر و تخیلی از آن آهنگ دارند؟ در ذهنشان چه احساس و نقشی شکل می گیرد که هر کدام ممکن است با حرکت های مختلف بیانش کنند و برقصند؟"

آدم ها و سرزمین ها

سرزمین هموار؛ دریا، بی کوه، بی دشت، بی کویر،
سرزمین تک فصل، همیشه سبز، درخت های همیشه گل به سر، هوای آفتابی یا بارانی،
آدم هایی هموار.
---------------------------------------------------------------------
سرزمین ناهموار؛ دریا، کوه، دشت، کویر،
سرزمین چهار فصل؛ شکوفه، میوه، خش خش برگ های زرد و سرخ و نارنجی، سرد و برفی،
سرزمین پر پیش آمد: سیل، زلزله
آدم هایی پر از بالا و پایین.

انگار آدم ها به رنگ و ارتفاع سرزمینشان هستند.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

مامان ها و باباها

بخش ما بخش زنده ای است. سه ماه پیش یکی از هم کارانم پدر شد. دو ماه پیش دو تا از خانم های تیم پشتیبانی نرم افزارهای مهندسی، مامان شدند. یکی شان تازه این هفته بعد از دو ماه مرخصی برگشته. هفته پیش یکی دیگر پدر شد. به این ترتیب، هرچند وقت یک بار همراه نامه ای الکترونیکی، خبر مادر یا پدر شدن هم کاری می آید؛ هدیه گروهی می خریم و گاهی کیک تولد می گیریم.
بدون نگاه به آمار رشد جمعیت، می شود حدس زد که این نرخ کم نیست. کم کم در این بخش که زندگی به شدت جریان دارد.

خانم طبقه پنج

اگر در خیابان های اطراف از رو به روی هم رد شویم، به هم لب خند می زنیم؛ این تنها ارتباط من و خانم طبقه پنج است. خانم طبقه پنج، چهره ای آرام دارد. آن چه من و خانم طبقه پنج را به هم ربط می دهد، سگ کوچک سفید و مو فرفری اوست که معمولا اگر در خانه باز باشد، پشت نگه دارهای آهنی در می نشیند و با کنجکاوی بیرون را نگاه می کند با چشم هایی که به زحمت از پشت موهای فرفری اش دیده می شود. گرچه من معمولا از سگ ها می ترسم ولی اگر در باز باشد، چشمانم نمی تواند دنبال موفرفری کنجکاو و خوش حال نگردد. بعد از این مدت، خانم طبقه پنج این را می داند.

از حالا به بعد

تلاش می کنم با داشته هایم زندگی کنم؛ نه با نداشته هایم.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۷

Siem Reap

سی ام ریپ (1) یکی از شهرهای کامبوج است که پر از آثار باستانی و گردش گران مختلف از شهرهای مختلف دنیاست.
بیش تر ساکنان شهر می توانند به زبان انگلیسی ارتباط برقرار کنند.
این شهر پر از معابد تاریخی هندو و بودایی است که قرن ها پیش توسط پادشاهان کامبوج در دوران پادشاهی خمر بنا شده اند.
انگکور (2) مجموعه معابدی است بسیار دیدنی و شگفت انگیز؛ بزرگ ترین معبد این مجموعه، انگکور وات (3) است که بزرگ ترین ساختار مذهبی دنیا شناخته می شود. دیدن طلوع و غروب آفتاب از سوی این معبد بزرگ و آرام منظره با شکوهی است و همیشه گردش گران و عکاسان زیادی در این ساعات منتظر شکار صحنه آمدن و رفتن آفتاب هستند.
مجموعه انگکور تم (4) یکی دیگر از مجموعه های دیدنی انگکور است. پر از معابدی با ساختارهای مختلف. یکی از مشهورترین این معابد، معبد بایون (5) است. این معبد پر است از صورت های سنگی با لب های پهن در زوایای مختلف؛ صورت های یکسانی از یکی از پادشاهان امپراطوری خمر در قرن سیزدهم؛ چهره های یکسان که به هر سو می نگرند تا حضور، قدرت و کنترل خود را به نمایش بگذارند. هنگام قدم زدن در این معبد، آدم احساس می کند صدها چشم به او می نگرند، به هر قدمش از هر سو...
معابد کوچک و بزرگ بسیاری در این مجموعه هست؛ ساختارهایی با مفاهیم مختلف.
همراه داشتن یک کتاب راهنما مثل Lonely Planet در این جست و جو بسیار کمک کننده است؛ کتاب های راهنمای معتبر، هم تاریخ چه ای از این ساختارها دارند؛ هم با نمایش نقشه و ساختارهای معابد، مسیری پیشنهاد می کنند برای دیدن بیش ترین کنج های این آثار شگفت انگیز ساخته دست بشر قرن ها پیش.

در کنار معابد، دیدن بازارهای محلی سی ام ریپ جالب است. انگار هر کسی هر نوع محصول قابل فروشی دارد برای کسب درآمد به بازار می آورد. دیدن سبزی ها و میوه جات، انواع گوشت ها، مرغ و جوجه های زنده این طرف و آن طرف عجیب بود؛ مردمان کامبوج مانند بسیاری از مردمان برنج کار دنیا، آدم های بسیار سخت کوش و پر تلاشی هستند.

سی ام ریپ شهری ساده و با ساختاری سنتی است؛ بسیاری از خانه ها چوبی هستند و بسیاری از ساکنانش در سادگی و فقر زندگی می کند.

همین طور در قسمتی از دریاچه بزرگ این شهر، زندگی شناوری بر روی آب وجود دارد. خانه های چوبی معلق بر آب که تمام زندگی ساکنانش در برابر نگاه همگان است؛ وسایل زندگی، بچه های نیمه برهنه و تمام برهنه، بچه هایی که در آب دریاچه حمام می کنند، وسایل پخت و پز رها در گوشه ای از خانه های ساده و کوچک چوبی...
در میان تمام آن چه فقر و محرومیت نامیده می شود، آدم هایی سرگرم بازی هستند روی میز بیلیارد ساده ای در اتاقک چوبی شناور دیگری بر روی آب.

مدرسه بر روی آب با کلاس های درس شناور، آدم هایی که سرگرم ماهی گیری و پرورش ماهی هستند؛ پرورش گاه های شناور سوسمارهای که قرار است یا خورده شوند یا از پوست شان کیف و کفش های گران قیمت درست شود...

گردش گران می توانند با کرایه قایق، این زندگی شناور بر روی آب را ببینند.

برداشت من از سفری کوتاه به سی ام ریپ این بود که شهری است که با آثار باستانی اش و جذب گردش گران زنده است؛ از نظر توسعه شهری، شهری رها شده به نظر می رسید با مردمان ساده و زحمت کشی که با تلاش بسیار و قناعت زندگی شان را می گذرانند. آدم گاهی واقعا نمی تواند تصور کند بعضی از آدم ها در نقاطی از دنیا در چه شرایط سختی هم چنان آرام و قانع زندگی می کنند. آدم گاهی تصوری از گستردگی میزان محرومیت آدم ها ندارد.

با همه این ها، سی ام ریپ، با مردمان ساده، کم رو و مهربانش، معابد و ساختارهای شگفت و باشکوهش، رنگارنگی گردش گرانش، هوای خنک، شب های آرام و زنده و فضای ساده و دوست داشتنی اش، یکی از شگفت انگیزترین شهرهایی است که تا به حال دیدم.

پی نوشت: برای سفر به کامبوج هم می توان از پرواز بودجه ای استفاده کرد؛ یکی از هواپیمایی های خدمات دهنده در آسیای جنوب شرقی برای سفر به کامبوج، جت استار (6) است. همین طور برای اقامت، به پیشنهاد یکی از دوستان باستان شناس که زمینه تحقیقش در سی ام ریپ بود، در مهمان خانه ماندالی (7) بودیم. مهمان خانه کوچک و تمیزی بود با دسترسی به اینترنت و هزینه مناسب و اقتصادی؛ البته مناسب برای سفری ساده و ماجراجویانه!

  1. Siem Reap
  2. Angkor
  3. Angkor Wat
  4. Angkor Thom
  5. Bayon
  6. Jetstar Airways
  7. Mandalay Inn

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

مربع نه

زندگی مجموعه ای از مربع ها نیست. کاش بتوانم در عمل به این یقین برسم. آن وقت شاید خیلی چیزها فرق کند.

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

سرزمین نگاه های عمیق

کامبوج سرزمین شگفت آوری است؛ پر از معابد تاریخی بلند و با شکوه همت و تلاش مردمانی در گذشته ای دور که سنگ ها را این چنین روی هم چیده اند تا شکوه خداوندی را به درک خود به تصویر کشند.
سرزمین خمرهای سرخ؛ سرزمین کشتارهای جمعی در راه رسیدن به ایده آل های دور مردی از خودشان؛ سرزمین مردمانی که رنج کشیده اند و این رنج در نگاهشان اثری بلند و ماندگار برجا گذاشته است؛ مردمانی که فقر در میانشان رایج است ولی هنوز لب خند ساده و صادقی بر چهره دارند به دور از لب خندهای هدف دار دنیای تجاری مدرن.
سرزمینی پر از گردش گرانی از کشورهای مختلف دنیا؛
سرزمین کودکان دست فروش که همه جا هستند، به امید این که گردش گر رهگذری، سوغات کوچکی از آن ها بخرد. کودکانی که در اوج کودکی شان، با فقرشان، بذرهای ایده آل گرایی های دور مردان تاریخ شان را می چینند. در کنار تصویر همیشگی کودکان دست فروش، گاهی پیام های تبلیغاتی روی دیوارها به چشم می خورد که " برقراری ارتباط جن سی با کودکان جرم است".
کامبوج سرزمینی زیبا، تاریخی و حقیقی است با مردمانی که در چهره هاشان حرف هایی ناگفته نهفته است.

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

به هر زمان بی زمانی

به بیست و دو روزی که از سال نو میلادی گذشته،
به بیست و پنج روزی که از این سال قمری گذشته،
به سه روزی که به آن سال قمری مانده،
به هشتاد و شش روزی که به سال نو خورشیدی مانده،
که این سال که معلوم نیست چه قدرش گذشته و چه قدرش مانده،
دور باشد از اندوه و نومیدی،
پر باشد از عشق و امید،
از دوست داشتن و دوست داشته شدن.

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

باز هم سال نو چینی

هفته دیگر، سال نو چینی است؛ یک سال دیگر قمری.
این روزها تیم های مختلف، هدیه هایی از سوی شرکت های طرف قراردادشان دریافت می کنند؛ البته برای پذیرفتن هدیه، شرکت قوانین مشخصی دارد که برای همه فرستاده شده مبنی بر این که ارزش مالی هدیه باید از میزان مشخصی کم تر باشد؛ یا خوردنی باشد و باید بین همه افراد تیم پخش شود و ... این قوانین برای جلوگیری از جا به جایی احتمالی رشوه است.

بعضی از هدیه ها از نظر انتخاب موضوع، بسته بندی، طراحی و زیبایی، بسیار جالب هستند. مثلا یکی از تیم ها سبدی پر از نارنگی دریافت کرده. نارنگی در فرهنگ چینی نماد برکت است و هنگام سال نو بین آدم ها رد و بدل می شود. درخت چه هایی با نارنگی های ریز هم در این روزها بسیار رایج است.

یک تیم دیگر هم یک جعبه بزرگ شش ضلعی دریافت کرده که طرح روی آن بسیار شرقی است. در میان گل های نقاشی شده، سال نو به خط چینی تبریک گفته شده است. داخل جعبه کیک کوچکی است که روی آن هم نارنگی است. دور کیک هم پر است از شیرینی های کوچک طلایی با مزه آناناس. به گفته هم کارم، آناناس هم در فرهنگ چینی ها، نماد برکت و ثروت است. رنگ های قرمز و طلایی در سال نو چینی همه جا را به نشانه برکت، خوش بختی و ثروت فرا می گیرد. در این جعبه هم شیرینی های طلایی رنگ به نماد طلا در میان رنگ سرخ چیده شده اند.


Chua Chor Teck Memorial

هفته پیش از طرف شرکت در سمیناری شرکت کردم که در راستای این یادمان در پلی تکنیک سنگاپور برگزار شده بود. قرار بود در مورد تحقیق و توسعه تاسیسات دریایی و حفاری باشد. رفته بودم برای کسب اطلاعات کلی در این زمینه.
در کمال شگفتی، بیشتر مدیران سازمان در کنار مدیران برخی شرکت های این صنعت در این سمینار شرکت کرده بودند.
یکی از مدیران، برایم تاریخ چه این یادمان را شرح داد:

آقای چوا چور تک، در یک خانواده کشاورز بزرگ شده بوده؛ در کنار کمک به پدرش، شب ها به مدرسه شبانه روزی می رفته و درس می خوانده. در شانزده سالگی کارآموزی می کرده. با تلاش و کوشش، در بیست و شش سالگی موفق به دریافت بورس برای تحصیل در رشته معماری سازه های دریایی در یکی از دانشگاه های مشهور انگلیس می شود.
پس از بازگشت، از پایه گذاران صنعت کشتی سازی و سازه های دریایی سنگاپور می شود. هم زمان شروع به تشویق و ایجاد بورس های تحصیلی برای ادامه تحصیل در این زمینه می کند.
او در سن چهل و هفت سالگی در اثر سرطان کبد از دنیا می رود.
پس از فوت، با تلاش خانواده، دوستان، هم کاران و سازمان های این صنعت، بنیادی به نام او شکل می گیرد که راه او در گسترش و تشویق تحقیق و توسعه در زمینه تاسیسات دریایی را ادامه می دهد. هر سال یادمانی به نام او برگزار می شود که در آن یکی از استادان مرکز تحقیقی که از این بودجه پشتیبانی می گیرد، درباره آخرین پیشرفت های این صنعت سخن می گوید.

بیشتر از موضوع سخن رانی، ایده این یادمان در ادامه راه مردی پر تلاش با ایده هایی بلند برایم جالب بود.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

قلب جوان

دیرم شده بود.
شب آخر هفته بود. اتوبوس دیر می آمد. تاکسی هم به سختی پیدا می شد. پس از مدتی انتظار در صف، بالاخره نوبت به من رسید. نگاهم که به راننده تاکسی افتاد، نومیدانه سوار شدم. فکر کردم با این راننده سال خورده، حتما دیر به مقصد می رسم.
گفتم عجله دارم و پرسیدم که به نظرش تا کی می رسیم.
او هم با اطمینان گفت تا ده دقیقه.
فکر کرد گردش گرم. نتوانست حدس بزند که آسیایی هستم. با این حال، ایران سی سال پیش را تا حدودی می شناخت.
گفت شصت و دو سال دارد و همیشه آرزو داشته خواننده شود. برای اثبات این که استعدادش را هم دارد، با تغییر صدای زیر و بم آواز خواند؛ به چینی که برایش راحت تر بود. این ده دقیقه مسیر، به آواز و سبکبالی راننده سال خورده گذشت. او با همان تخمین زمانی، به مقصد رسید. خوش اخلاقی و سادگی او، نگرانی دوندگی ها را از یادم برد.

یگانه مهربان

به راهمان روشنایی بخش و
به قلبمان توان.

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

گیسوهایش

آمده بودند خداحافظی.
او آمد و کنارم نشست. دو تا گیس بافته اش را چیدم جلوی شانه هایش.
بین حرف های جمعی، او همان طور آرام کنارم نشسته بود. هرچه نازش را کشیدم که برایش میوه ای پوست بکنم، با سر رد کرد.
آخر یک نارنگی ریز برداشتم و پوست کندم؛ بلکه هم پای من وسوسه شود و چند پری بردارد.
نارنگی گل شده را که نشانش دادم، دیگر رد نکرد. با شیطنت گفت که فقط بچه اش را می خواهد! نفهمیدم از بین این همه پره نارنجی، چه طور کوچک ترینشان را به این سرعت دید و شکار کرد! شاید من دیگر آن قدر آدم بزرگ شده ام که نارنگی را فقط نارنگی می بینم با پره هایی نارنجی...
بچه ها از قشنگ ترین موجودات زمینند.
کره خاکی پر از بچه های شاد و کنجکاو.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷

خواب در بیداری

" می آیم، می روم
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام

عطر برگ های نارنج چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند

می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام

اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست"

قسمتی از شعر خواب در بیداری؛ آهنگی از فرهاد

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

بالغانه

امروز روز قشنگی بود.
امروز برای مدت کوتاهی هم صحبت آدمی بودم که دوستش داشتم؛ بدون توقعی در گذشته، حال یا آینده.

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

گلم

زنگ زدم به یک اداره رسمی مهم برای پی گیری مدرکی که لازم داشتم:

- سلام آقا! صبح شما به خیر.
- سلام گلم! بفرمایید.
-[؟!!...؟؟!!] چه طور می توانم نامه شماره ... را پی گیری کنم؟
- مشکلی نیست گلم...

این واژه مهربانانه "گلم" مرا در این گفت و گوی تلفنی بسیار گیج کرد. برایم عجیب بود که از طرف نهادی چنین رسمی، هر چه قدر هم پدرانه، "گلم" خطاب شوم.
نمی دانم فرهنگ گفت و گوی رسمی تغییر کرده یا من سخت گیر شده ام.

نقش پر ارزش من

هواپیمای وطنی که از خاک کوالالامپور بلند شد، از بلندگو اعلام شد که:
- خانم های محترم، لطفا جهت حفظ ارزش های اخلاقی و امنیت جامعه، شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.

روسری ام را روی سرم کشیدم. تا آن لحظه فکر می کردم به عنوان یک زن:
- می توانم هم سر خوبی باشم و در کنار یک مرد بایستم،
- می توانم مادر باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم،
- می توانم نیروی کار موثری برای یک جامعه باشم و قدم کوچکی برای رشد سازمان یا جامعه ای باشم که در آن تلاش می کنم ارزش افزوده ای ایجاد کنم.
- می توانم قلب بزرگی برای آدم های اطرافم باشم.
- می توانم حس عمیقی از درک هستی باشم.
- و ...

ولی فراموش کرده بودم که چنین نقش موثر و مفیدی دارم؛ من با استفاده از پارچه های اضافی، می توانم به حفظ ارزش های اخلاقی جامعه و از آن مهم تر به "امنیت اجتماعی" این جامعه کمک کنم. فراموش کرده بودم با چنین حرکت ساده و راحتی می توانم این چنین به سرزمینم خدمت کنم. من هرگز چنین نقش مهم و ارزش مندی در سرزمین استوایی ندارم.

سنبل ها

با خوش حالی گل دان کوچک را نشانم می دهد:
- پیاز سنبل هایت را کاشته ام! سبز شده اند. شاید تا بهار گل دهند!
دلم آشوب می شود. گل دان کوچک با برگ های سبز بلند روی پله های خانه است.
سنبل هایم بعد از این همه سال، هنوز زنده هستند.
و این سنبل ها هستند که می مانند.

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

ساده و سخت

" و سوگند به زمان،
که انسان در خسران است؛
مگر آن ها که ایمان آوردند و نیکی کردند
و به درستی و صبر سفارش کردند."

ایمان، نیکی، درستی، صبر؛
صبر، صبر، صبر، صبر؛
به همین سادگی و به همین سختی.

پدرانه

با آرامش گوش کرد و اطلاعات لازم را نوشت.
پر حرفی هایم که تمام شد، گفت: "شب یلدا می آیی"...
بعضی جمله ها کوتاهند ولی اثرشان خیلی بلند است.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

چتر

روزهای بارانی، چتر خیس را باز می گذاشتم کنار پنجره آشپزخانه. شب ها بسته می دیدمش کنج دیوار.
تا این که او روزی گفت:
- چترت را بعد از غروب آفتاب باز نگذار.
- چرا؟!
- چتر باز دم غروب، روح جذب می کند...

با خودم فکر می کنم شب هایی که او خانه نبوده و چتر، گوشه آشپزخانه باز بوده، کدام روح ها ممکن است آمده باشند خانه.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

چای

و من از اندیشه آموختم که:

" تا چای هست، زندگی باید کرد!"

بهمن

دارد بهمن می آید.
هم همه اش را از دور می شنوم؛ دارد با سرعت نزدیک می شود.
برای این که زیر بهمن نماند، باید با سرعتی بیش تر از قل خوردن بهمن، دوید.

از هفته پیش که به تیم جدید پیوستم، آمدن بهمن را حس می کنم.
تیم جدید، پویا و پر چالش است و تلاش زیادی می خواهد.

نسخه زغالی (*)

در این مدت با فرهنگ مشابهی در فرستادن نامه الکترونیکی آشنا شدم.

چه در دانشگاه و چه سر کار، هر وقت کسی از دیگری کاری می خواهد، آن کار را می نویسد، شخص را مخاطب قرار می دهد و بعد آدم های بسیاری را در نسخه زغالی نامه می گذارد؛ آدم هایی که در نسخه زغالی قرار می گیرند، ممکن است هم تیمی باشند یا کسانی که باید به آن ها گزارش داد.

به این ترتیب، حتی اگر خواسته کوچک و ساده باشد، شما در برابر تعداد زیادی چشم های منتظر قرار می گیرید تا کار را انجام دهید.
این یکی از کاربردهای شگفت انگیز نسخه زغالی است!
(*) Carbon Copy (CC)

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

دو گفتار

Perfect wisdom,
Perfect tranquility,
Perfect compassion
arise from
Our love,
Our sincerity,
Our understanding.
>------------------------------------<
We already have
perfect compassion,
perfect wisdom,
perfect joy.

We only need
to settle our minds,
so they can arise
from deep within us.
Buddha

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

بالاخره

دیروز بلاخره بعد از مدت ها Closer را کامل دیدم. گفت و گوها و رخ دادها بسیار هوشمندانه و ظریف است؛ طرح روی جلد هم.

"A bitingly funny and honest look at modern relationships, Closer is the story of four strangers, their chance meetings, instant attractions and casual betrayals."

زبان ها

بعضی زبان ها واقعا عجیب هستند؛ مثل زبان های رایج در جنوب شرق آسیا.

بعد از این مدت، تفاوت هایشان را کمی درک می کنم ولی گاهی حتی پیدا کردن یک واژه و تکرار کردن آن برایم غیر ممکن است.
مثلا اگر دو نفر به زبان آلمانی، ایتالیایی یا اسپانیایی با هم گفت و گو کنند، ممکن است بتوانم واژه ای هر چند نا آشنا را از میان گفت و گوشان پیدا کنم و کمابیش تکرارش کنم. ولی وقتی دو نفر به زبان میانماری با هم حرف می زنند، تنها می توانم حدس بزنم که این زبان میانماری است؛ هیچ واژه ای را نمی توانم از بین حرف هاشان تشخیص دهم، جدا کنم و تکرار کنم.

به گوش من بعضی از این زبان ها، آواهایی هستند که از قسمت جلو دهان و بینی ادا می شوند. نوای بعضی هاشان تغییر می کند و بالا و پایین می شود (مثل زبان چینی)؛ ولی بعضی دیگر همین تغییر را هم ندارند و یکنواخت هستند (مثل زبان میانماری ها)؛ برخلاف زبان آهنگین مالایی ها و فیلیپینی ها که شدت و تاکید دارد در کنار بالا و پایین شدن.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

من نه، جنسیت من

گاهی وقت ها فکر می کنم اگر یک مرد بودم، شاید آدم موفقی محسوب می شدم.
تازه پنجره های روشنی به رویم باز می بود و آینده به من بیش تر لب خند می زد.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

ذهن متفاوت

او همین نزدیکی ها زندگی می کند. کند ذهن است و تنها.
دیروز در صف بود، منتظر اتوبوس؛ با همان لباس همیشگی.
دختر جلویی دورتر ایستاد و خودش را جمع و جور کرد. آن عقبی هم صاف تر ایستاد و تلاش کرد به روی خودش نیاورد. نگاه ها در سکوت، این سو و آن سو شد.
اتوبوس صف کناری آمد، مدتی ایستاد تا اگر مسافری هست، سوار شود. وقت رفتن، او لب خندی زد و شروع کرد دست تکان دادن برای راننده اتوبوس که در حال رفتن بود؛ با راننده خداحافظی می کرد. راننده هم با مهربانی برایش دست تکان داد.
چه کسی می داند آسمان او چه رنگی است؟

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

با قلبم

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
با تمام سرخی اش؛
با تمام تپش هایش در لحظه هایی که از یاد نمی روند؛
با تمام حفره هایش؛
با تمام پاره پاره هایش.

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
فارغ از رخ دادها.

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
با قلبم.

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

اسفند دانه

کاش می شد آدم ترس ها، نگرانی ها و خیال های منفی اش را دانه دانه بریزد در اسفند دانه؛
که جرق جرق بسوزند و دود شوند و به هوا روند.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

پس از باران

پس از باران مراقب باشیم دو چیز را زیر پا نگذاریم:
  • قورباغه های ریز را که با خوش حالی عرض پیاده رو را عمودی می جهند؛
  • حلزون های خانه به دوش را که کلی زحمت می کشند از یک نقطه به نقطه دیگر بروند.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

خودخواهی

خودخواهی درد بزرگ و رایجی است؛
بزرگ است مانند سرطان که به آرامی و گستردگی، درون را نابود می کند؛
و رایج است مانند سرماخوردگی که خیلی سریع و هر از چند گاه می توان به آن دچار شد.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

سه نما

نمای اول:
سال دوم دانشگاه؛ برای پروژه درس "ارزیابی کار و زمان" حتما باید از یک واحد صنعتی بازدید کنیم تا بتوانیم گزارش نهایی پروژه را آماده کنیم.
دوستم و من، از شرکت های در دسترس شروع می کنیم؛ یکی از آن ها، کارخانه ای است که یکی از آشنایان دوستم آن جا کار می کند.
یکی دوبار زنگ می زنم؛ برای پذیرفتن مان برای چند جلسه بازدید از واحد صنعتی شان، جواب سربالا می دهند. بار بعد که زنگ می زنم، آقایی از پشت تلفن می گوید:
- خانم محترم، این جا همه کارکنان "مرد" هستند؛ شما نمی توانید از این جا بازدید کنید...
من که به شدت بهم برخورده، تمام تلاشم را می کنم تا گروه دو نفره مان، دانشگاه، ماهیت پروژه و چند جلسه بازدید کوتاه را توضیح دهم؛ ولی این حرف آخر است...

نمای دوم:
سال آخر دانشگاه؛ پروژه نهایی دوره لیسانس "بررسی فنی، مالی و اقتصادی طرح کارخانه بازیافت کارتن های مقوایی" است. برای بررسی و برآوردهای اولیه، نیاز داریم از کارخانه مشابهی بازدید کنیم. در لحظه، تنها سه شرکت در تهران و اطراف تا حدودی به این کار می پردازند. از تماس با یکی از آن ها جوابی نمی گیریم. دفتر شرکت دوم اما مرکز شهر است. دوستم و من هردو پس از تلاش و جست و جو با ذوق و شوق می رویم دفتر شرکت تا رو در رو پروژه مان را شرح دهیم و برای چند جلسه بازدید از کارخانه اجازه ورود بگیریم؛ در دفتر شرکت، بینابین توضیح پروژه برای آقای مدیر، آقای مدیر دیگری وارد اتاق می شود؛ سال خورده است و گردنش را بسته؛ برایش توضیح می دهند که این خانم ها برای انجام پروژه دانشگاهی درخواست بازدید از کارخانه دارند. پوزخندی می زند و می گوید:
- می بینم پای جنس نرم هم به صنعت کارتن و دستمال کاغذی باز شده است!
به آن کارخانه هم که فاصله اش نزدیک است، اجازه ورود پیدا نمی کنیم...
نتیجه این که در آخر، ناچار می شویم چند جلسه تا جاده کمربندی ساوه مسافرت کنیم تا برآوردهای لازم را از کارخانه سوم به دست آوریم... (دعای خیر ما بر مدیران کارخانه سوم).

نمای سوم:
چند سال بعد؛ جلسه بررسی نیازهای کاربران واحد تولید برای راه اندازی سیستم رایانه ای فراگیر در سازمان؛
نماینده یکی از بخش های تولید، دختری سنگاپوری است که چند سالی از من بزرگ تر است؛ از سوی مدیر ارشدش، نماینده تصمیم گیری های زیادی است. مثل باقی کارکنان ارشد بخش تولید لباس سرتاسری سفید می پوشد؛ چهره ای جدی دارد و بدون داخل کردن احساساتش، خیلی دقیق و منطقی بحث می کند؛ گرچه گاهی اگر به حرف هایش گوش داده نشود، صبرش سرازیر می شود... البته در گفت و گوهای دو نفره مان لایه های احساسی وجودش را آزادتر می گذارد.
با افتخار می گوید که در حال حاضر در بخش تولید این شعبه از سازمان، بیست و دو نفر خانم در واحد تولید مشغول به کار هستند.
واحد تولید این سازمان بخشی کاملا ساختاریافته، منظم، با فرهنگی بسیار نظامی، جدی و سخت است.

من معنای حرفش را درک می کنم؛ راه یافتن و کار کردن در چنین محیطی، توانایی و مهارت های بالایی نیاز دارد؛ توانایی و مهارت هایی که بدون پاداش نمی ماند؛ کم ترین پاداشش، اعتمادسازی و تقسیم مسوولیت ها بر اساس علاقه مندی و توانایی ها است.

گرچه حالا که من آزادانه و بدون مانع تراشی در محیطی با انتخاب قرار گرفته ام، با شناختی که از خودم، توان مندی ها، گنجایش ها و علاقه مندی هایم پیدا کرده ام، به گزینه کار در واحد تولید تنها به عنوان گزینه های آخر و تجربه های کوتاه مدت و بینابین پروژه ای در بخش دیگر نگاه می کنم.

هم سایه دریاچه خزری

یک روز کاری شلوغ؛
از دیدن نیگار که دارد به سوی میز کارم می آید، شگفت زده می شوم؛ کیسه کوچکی از کیفش در می آورد و می دهد دستم. با شگفتی، به کیسه نگاه می کنم که پر است از کشمش و گردو! در حال تشکر با شادی این شباهت دیگرمان را هم می شمرم:
- اوه! ما هم همین ترکیب را داریم!
- آره! از خانه است!
این را می گوید و می رود.
من می مانم و کیسه کشمش و گردو و شادی همیشگی این ترکیب ساده و خوش مزه.
کشمش های ریز قهوه ای و گردوهای نرم تازه؛ تنها فرقش این بود که کشمش های ترش و شیرین بزرگ زرد-سبز رنگی هم داشت.

نیگار، خانمی آذربایجانی است که در بخش دیگری از سازمان کار می کند؛ اوایل کارم، اسم و چهره مان ما را با هم آشنا کرد.
به لطف و محبت او، امروز "روز کشمش و گردو" بود.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

سپاس

به پروردگار حاضر، شاهد و ناظر؛ همه جا و همه وقت...
" نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند..."
فریدون مشیری

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

لب خند

او همیشه لب خند می زد.

فارغ از هر آن چه در درون یا بیرون می گذشت، او همیشه لب خند می زد.

او آن قدر لب خند زده بود که دیگر روی صورتش، لب نداشت؛ لب خند داشت.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

جشن نور

منبع عکس: Flickr
امروز تعطیل رسمی است.
آخرین تعطیلی رسمی چند هفته پیش بود، به مناسبت عید فطر.
امروز جشن هندوهاست. روز پیروزی روشنایی بر تاریکی، پیروزی خوبی بر بدی در وجود انسان.
به مناسبت دیپاولی منطقه هندی ها نورافشان است. هندی ها لباس های نو می پوشند، دعا می کنند و به دید و بازدید هم می روند.
کاش امروز، برای همه روز پر رنگی امید باشد بر نومیدی.

عکاس: آتوسا نصیری

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

او

در میان شلوغی رفت و آمدها، گوشه فود کورت کنار خیابان نشسته اند.
روی میز گرد ساده و پلاستیکی،میان دو فنجان چایشان ضبط صوت کوچکی است.
او با ضرب آهنگ های موسیقی، در سکوت با قاشق چای خوری به فنجانش ضربه می زند.
چین و چروک های صورتش آرامش خاطر عمیقی دارد.

جهانی شدن

جهانی شدن به زبان ساده یعنی وقتی که در یک رستوران خاورمیانه ای در خاور دور،
یک زن آذربایجانی،
یک زن سنگاپوری
و یک زن نیوزیلندی
در سه اجرای مختلف، عربی برقصند؛
و به چشم دختران خاور میانه ای، زن نیوزیلندی در رقص عربی ماهرترین باشد.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

Paris, Je t'aime

Paris, Je t'aime

> پسرک به دخترک که زمین خورده و کف دستانش خونین شده، کمک می کند بایستد. روسری مشکی دختر از سرش افتاده و با دستان زخمی اش نمی تواند مرتبش کند. پسرک با دست پاچگی تلاش می کند روسری دختر را روی سرش بگذارد؛ گرچه نمی داند چه طور. بعد کودکانه می گوید:
- موهات خیلی قشنگن! حتما باید بپوشونیشون؟

> زن جوان با صدای زنگ ساعت با چهره ای خسته از رخت خواب بیرون می آید. در صحنه بعد، زن جوان کودکش را بغل کرده و راهی شیرخوارگاه است. برای کودکش که هنگام رفتنش گریه می کند، به زبان محلی آهنگی زمزمه می کند تا کودک آرام می شود و با خوش حالی دست و پا می زند. او که باید راه بلندی طی کند تا از کودک دیگری در یک خانه ثروت مند مراقبت کند. او که با نگاهی دور برای کودک دیگری آواز محلی زمزمه می کند تا گریه نکند...

> کارول زنی میان سال است که دو سال است دارد زبان فرانسه یاد می گیرد. پولش را جمع کرده تا بتواند چند روزی به پاریس سفر کند. او فقط شش روز در پاریس مانده چون نمی توانسته دو سگ خود را برای مدت طولانی در خانه تنها بگذارد. انشایی از این سفر کوتاه نوشته برای بیان احساس نابی که روزی در پاریس تجربه کرده. انشایی به زبان فرانسه با تلفظ انگلیسی... او که نامه رسان است با دیدن یکی از محله های آرام و زیبای پاریس با خودش فکر می کند اگرمی توانست این جا زندگی می کرد و هر روز صبح نامه پخش می کرد. حتما آدم های جالبی هم می دید. همین طور هنگام تماشای پاریس بر فراز یک آسمان خراش با خودش فکر می کند کاش کسی کنارش بود که می توانست به او بگوید "این جا چه قدر قشنگ است، این طور نیست؟". در این لحظه یاد دوست پسر قدیمی اش می افتد که یازده سال است حرفی با او نزده است. مردی که دیگر ازدواج کرده و سه تا بچه دارد.

" پاریس، دوستت دارم" فیلمی فراموش نشدنی است.
فیلمی با 18 داستان کوتاه به کارگردانی کارگردانان مختلف؛
نمایشی از تجربه های آدم های مختلف از زندگی یا سفر به پاریس؛
نمایشی از عشق های مختلف؛
نمایشی از شگفتی لحظه های زندگی؛ لحظه هایی که می توانند معجزه ای کوچک و حقیقی باشند برای شناخت، درک و دوست داشتن آدمی دیگر.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

جغرافیا

امروز در یک حرکت انقلابی، نقشه بزرگی از دنیای کوچک خریدم تا بزنم به دیوار اتاق؛ شاید سببی شود کمی اطلاعات جغرافیای ام به تر شود و وقتی آدمی اسم کشوری را می برد، حداقل بفهمم کجای دنیاست و در هم سایگی کدام کشورها.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

مبارزه با ایدز در تایلند

رفته بودم یک سمینار علمی جالب درباره یک موضوع زیست محیطی.
در ابتدای سمینار، پژوهش گری که سخن رانی می کرد چند مثال برشمرد برای مقایسه بعضی سرمایه گذاری های جامعه مدرن و دردهای واقعی جامعه بشری.
مثلا عدد بزرگ میزان سرمایه گذاری کشورهای پیشرفته در راستای برنامه های امنیتی را در کنار بودجه لازم برای بهبود چند مشکل جهانی قرار داد. مشکلات جهانی مثل:
- وضعیت سلامتی زنان باردار و نوزادان آسیب پذیر در کشورهای در حال رشد
- آموزش کودکان بی سرپرست
و چندین مورد دیگر که یادم نیست...

یکی از این موارد مقایسه "بودجه لازم برای کمک به مبارزه با ایدز در تایلند" بود.
این مورد که جزو "دردهای بشری" شمرده می شود، مرا به شدت تکان داد.

ناخودآگاه یاد آمار بالایی از خوانندگان بلاگم افتادم که به دنبال جست و جوی "تایلند"، "سفر به تایلند" و واژگان مرتبط به این صفحه برخورده اند؛ به خاطر نوشته کوتاهی که از تایلند نوشتم. گرچه تایلند معبدها و ساختارهای معماری و سواحل زیبایی دارد، ولی بی بند و باری جن سی در این کشور شهرت زیادی دارد؛ به هر عنوان یا اسمی که بیان شود.

این که چرا در این سال ها سفرهای گردشی از ایران به تایلند این قدر زیاد شده، جای بررسی دارد که از توان این نوشته خارج است.
تنها کاش آموزش همگانی برای مبارزه با ایدز در ایران آن قدر گسترده و قوی شود که هر کسی به تایلند سفر می کند، از مشکلات و خطرهای بیماری ایدز، آگاه باشد و مسوولانه درباره زندگی خود و خانواده اش تصمیم بگیرد.

لهجه تاجیکی

مدتی بود می خواستم از لهجه انگلیسی هندی ها بنویسم؛ از این که با وجود گستره واژگان و قدرت دستور زبان انگیسی، معمولا تاکیدهای آواهای هندی هم چنان در گفت و گویشان به شدت آشکار است.

البته انگلیسی با لهجه های ملیت های مختلف خیلی رایج است؛ مثل لهجه انگلیسی بلغاری ها، فرانسوی ها، آلمانی ها و ...

تا این که روزی یکی از هم کاران پاکستانی ام را در سالن غذاخوری دیدم؛ انگار کشف بزرگی کرده باشد با خوش حالی تمام گفت:

- می دانی من به تازگی با چند تاجیک آشنا شده ام؛ خیلی جالب است که لهجه انگلیسی شان خیلی شبیه لهجه توست!

- [...]

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

گنجشک های ایستگاه کلمنتی

هربارکه دم غروب از ایستگاه کلمنتی می گذرم، انبوه آواز گنجشک هایی که با هم پیوسته و دسته جمعی می خوانند، شگفت زده ام می کند؛
خودشان از میان شاخه های درختان بلند دیده نمی شوند ولی آواز دسته جمعی شان آن قدر بلند و پر سر و صداست که شلوغی انبوه آدم های در رفت و آمد و هم همه فود کورت های به هم چسبیده آن منطقه را در خود گم می کند؛ انگار هرچه گنجشک در آن منطقه هست، خودش را به درختان نزدیک ایستگاه مترو می رساند تا دم غروب در این گردهم آیی و هم خوانی پر سر و صدا شرکت کند.

و من در این مدت هیچ وقت سر از رازشان در نیاورده ام.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

غول آهنی نوپا

شنبه گذشته مراسم نام گذاری سکوی نفتی تازه متولد شده بود. این اولین هم کاری با یک شرکت هندی بود. معمولا شرکت های طرف قرارداد، اروپایی، آمریکایی یا کشورهای کناری خلیج فارس یا دریاچه خزر هستند.
رو به روی غول آهنی، برای این مراسم چهارچوب موقتی برپا شده بود. خانم هایی از بخش های مختلف شرکت، به مناسبت تحویل این محصول به یک شرکت هندی، از هر نژادی که بودند، همه ساری های قرمز و زرد پوشیده بودند و در بخش پذیرش، مهمانان را راهنمایی می کردند.
یکی از خانم ها هم در لباس هندی، روی پیشانی مهمانان از هر کشوری در صورت تمایل خال هندی سرخی می کشید.
مراسم با سخن رانی وزیر فایننس و سپس مدیرعامل کل شروع شد. آقای مدیر اعلام کرد که غول آهنی ساعت چهار و چهل دقیقه بعد از ظهر روز جمعه متولد شده است. اسمش را " اکتشاف* 1" نامید که به همسر مدیر عامل شرکت هندی طرف قرارداد تقدیم شد.
در ادامه موسیقی چینی و هندی نواخته شد. چهار موبد هندی هم برای دعا و طلب خیر و برکت برای غول آهنی جدید در مراسم حضور داشتند. در پایان موبدان با صدای بلند شروع به دعا کردند. سپس داخل سکوی نفتی نوپا شدند و در قسمت های مختلف آن، برای شگون و برکت سکوی نفتی که به زودی بر روی آب شناور می شد تا به کشور مقصد برسد، سی عدد نارگیل شکستند ( مراسم نارگیل شکنی*).
مجسمه ی کوچکی هم به عنوان یادبود به خانم مدیرعامل شرکت هندی تقدیم شد. این مجسمه کوچک، نماد خانمی در حال تراشیدن سنگ بود.
مراسم بسیار عجیبی بود. معمولا این جا مراسم بهره برداری از محصول متناسب با فرهنگ و آداب و رسوم شرکت طرف قرارداد برگزار می شود.
Discovery I (*)
Coconut Breaking (*)

یوگی

او دست و پای ما را به هم گره می زند و به چهره های در حال تقلای ما
می گوید: "لب خند بزنید!"

گاهی وقت ها زندگی هم همین کار را با آدم می کند!

تروریست

من این سر میزنشستم و سوفی آن سر میز. پسربچه کوچک هندی تیره رنگ و چشمان درشت هم کنار میز نشسته بود. شاید حدود 10 سال سن داشت.
نگاهی به ما کرد و پرسید اهل کجاییم.
من هم چون همیشه بازی "اگر حدس زدی ما از کجاییم" را شروع کردم. پس از حدس های مختلف از کشورهایی که اسمشان را بلد بود، کم کم رسید به کشورهای عربی کنار خلیج فارس. تشویقش کردم که حدسش از نظر جغرافیایی نزدیک است؛ که ما اهل ایران هستیم. او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ جواب داد: " ایران پر از تروریست است!"

من و سوفی هر دو جا خورده بودیم.

شاید تا به حال در این سال ها حرف ها، برداشت ها و سوال های بسیار عجیبی درباره ایران و ایرانی بودنمان شنیده بودم، ولی این جمله از زبان یک پسربچه 10 ساله واقعا جمله سنگینی بود.

تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم و به خودم یادآوری کنم که او فقط یک کودک است که حرف هایی را که از رسانه ها و محیط اطرافش می شنود، بازگو می کند. با این حال نمی دانم چرا وقتی برایش توضیح می دادم که بیشتر مردمان دنیا شبیه همند و این ها همه بازی آدم بزرگ هاست، صدایم شکسته بود و می لرزید.

به قول سوفی جان، این رسانه ها چه می کنند!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

و

و آن شب، شب قدر بود؛
همان شب که تو چه دانی که چیست؛
همان شب که از هزار ماه برتر است؛
همان شب که فرشتگان تا سپیده دم هم پای زمینیان حاضرند؛
همان شب که سرنوشت ها رقم می خورد؛
همان شب که تا سپیده دم همه سلام و رحمت است.
و تو چه دانی که سرنوشت تو آن شب چه رقم خورد؛
که فرشتگان چه نوشتند و چه طلبیدند.

همت

این را گوشه برگه ای نوشته بودم؛ یادم نیست از کیست:

هرکجا دردی است ما را بر دل است
هرکجا زخمی است آن بر جان ماست
اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشه میدان ماست

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

فانوس ها

من تازه فهمیده ام
که تنها قاصدک ها پیام آوران رها و امین آرزوها نیستند؛
که فانوس ها هم به شگفتی شعله روشن و لرزان شمع درونشان،
قرن ها امین آرزوهای مردمانی بوده اند؛
پیام آور رویاها و امیدها.

اقیانوس آرام

اشک ریخت،
گودال شد.
اشک ریخت،
دریاچه شد.
اشک ریخت،
دریا شد.
اشک ریخت،
اقیانوس شد؛
آن وقت آرام شد؛

از آن پس آن اقیانوس را "آرام" نامیدند.

ابهام

بعضی وقت ها خودم هم می مانم
که می خواهم
مادر بزرگم باشم،
خودم باشم،
یا دخترم؟

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

دسته فانوس ها

جشن نیمه پاییز چینی ها نزدیک است.
دیشب دسته بلندی از روبروی خانه رد شد؛ دو خط بلند موازی از آدم ها. دو اژدهای رقصان در ابتدای دسته با کوبه های طبل حرکت می کردند. هر اژدها را دو نفر می رقصاند؛ یک نفر جای سر اژدها و دیگری جای دمش.
باقی آدم ها هم فانوس به دست پشت سر اژدها و طبل زننده ها راه می رفتند. فانوس هاشان قرمز بود و روشن از نور شمع.
به این ترتیب، در سکوتی پر از کوبه های رقص اژدها و روشن از نور فانوس های سرخ، روح ها و انرژی های منفی از این منطقه دور شدند و برکت برای خانه ها آرزو شد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

تنها در دانشکده فنی

تنها در دانشکده فنی از یک نهال ظریف کوچک این طوری مراقبت می کنند!
(*) تیرها فلزی اند.






کدام سوی باغ چه سبز تر است؟

منگروها گیاهان خوش بختی هستند؛ در کنار هم زندگی می کنند و ریشه هاشان همواره در آب است. منگروها هرگز هراسی ندارند که تنها و تشنه بمانند.

ولی چه کسی می داند؟

شاید منگروها هم گاهی آرزو می کنند که ریشه هاشان را در خاک خشکی بگسترانند که نوازش نور خورشید را مستقیم در بر می گیرد؛ حتی اگر در میان خاک خشک چشم انتظار باران باشند.

Bintan Island

در قایق پس از گذر از منگروها

بینتن جزیره کوچکی است از خاک اندونزی که در 40 کیلومتری سنگاپور قرار دارد. طبیعت واقعی و قشنگی دارد. گستره ای از رنگ های استوایی در خاکی پهناور با آسمانی شفاف و ساحل هایی به همان شفافیت.

منطقه تفریحی ویژه ای برای گذراندن تعطیلاتی آرام در کنار دریا و استفاده از ورزش های آبی برای گردش گران آماده شده. این اقامت گاه ها با خدماتی کمابیش مشابه با دامنه متفاوتی از قیمت در دسترس گردشگران است. منگرو(*)های زیبا، ساحل آرام، رنگ هایی زلال و غذاهای دریایی فراوان سبب شهرت این جزیره است.

جالب است که هزینه ها را می توان با دلار سنگاپور پرداخت و نیازی به تبدیل پول به روپیه اندونزی نیست. البته در این اقامت گاه بیشتر هزینه ها قابل مقایسه با هزینه ها در سنگاپور است و چندان تفاوتی ندارد.

بیرون از قلمرو این اقامت گاه گسترده، نمای واقعی شهر مسلمان نشین بینتن در میان خانه های شیروانی قدیمی و ساختار فقیر شهر تفاوت آشکاری را بین این سو و آن سوی مکان گردش گری فریاد می کند...

برای اطلاعات بیش تر درباره بینتن:

http://wikitravel.org/en/Bintan_Resorts

Mangrove(*)

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

Money Plant


تعداد زیادی از هم کارانم که روی میزشان گل دان دارند، از این گیاه نگهداری می کنند؛
می گویند این گیاه با خودش ثروت و برکت می آورد.
شاید برای همین است که حتی آنتی لی لی که فکر می کند برگ های گیاهان ممکن است سمی باشد و دوست ندارد گل دان هایم را بگذارم روی میز آب دارخانه کنار پنجره، از حضور این گل دان های خوش شگون شکایتی نمی کند.




جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

در پس لایه های وجود

پس از این پوست انداختن ها، این نوای مولانا با صدای مهسا وحدت، نوایی آشناست:

"ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو"

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

جیرینگ جیرینگ

رفته ام چای درست کنم. آنتی (*) لی لی گوشه آب دارخانه است. تازه از مالزی برگشته؛ گفته بود که می رود معبد دعا کند.
آنتی لی لی، آب دارچی بخش است. هندی است و دختری هم سن من دارد.
روی قفسه پر است از النگوهای ظریف رنگارنگ. نگاهشان می کنم:
- آنتی لی لی چقدر النگو داری!
- از معبد گرفته ام؛ دعا کرده ام. این ها را برای خانم های بخش آورده ام. بیا این ها مال تو. حفظت می کند از بدی ها...
دو تا النگوی مشکی ظریف به من می دهد که دستم کنم. می گوید باید کم کم دو تا باشد تا وقتی به هم می خورند، آهنگ داشته باشند.
(*) Auntie و Uncle این جا برای احترام به خانم ها و آقایان سال خورده به کار برده می شود.

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

رو به رویی با در

زبان رسمی این جا انگلیسی است؛ گرچه با توجه به آمیخته شدن آن با آواها و ساختارهای زبان چینی و مالای، در واقع زبان انگلیسی این جا محلی شده و به سینگلیش مشهور است. معمولا مدت کوتاهی زمان می برد تا گوش آدم به این نوع لهجه و ساختار از زبان انگلیسی خو بگیرد.

هم چنین، در مکان های عمومی مثل مترو پیام ها پس از اعلام به زبان انگیسی به سه زبان محلی رایج این جا هم پخش می شود. زبان چینی، مالای و تامیل (شاخه ای از زبان های هندی) زبان سه دسته اصلی ساکنان سنگاپور است.



یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

پراکنده

سر خیابان، معبدی است پر از مجسمه های سنگی و سنگی بزرگ که محل عبادت گروهی است؛
آن سوی خیابان، کلیساست. صبح ها اگر از کنارش بگذری، صدای بچه ها از مرکز آموزشی اش می آید که در سرودشان مسیح را می خوانند؛
چند قدم آن طرف تر، پشت پارک کوچک سبز، مناره کوچک مسجدی است.

سر خیابان، معبدی است پر از مجسمه های سنگی. عکس برداری ممنوع است.
شگفت این که آدم هایی در این سر دنیا هنوز سنگ می پرستند و آدم هایی در آن سر دنیا هستند که یکتاپرستند ولی یکدیگر را بر سر تفاوت تعداد وعده های نیایش آن پروردگار یکتا نابود می کنند.

دوباره ها

بعد از مدت ها آمده ام دانشگاه. با وجود این که آخر تعطیلات تابستان است، دانشگاه باز پر است از بچه های لیسانس. باز هم تیم هایی که خودشان را برای جشن معارفه اول ترم آماده می کنند که دو هفته اول ترم اول برپاست.
پر از هیاهو و شلوغی بچه ها، رنگ ها، حرکات و بازی هایی که تمرین می کنند، کاغذها و وسایل پخش بر زمین برای ساختن نمادها.
گرچه همه تکراری است، شادی و هیاهویی که از این سو و آن سو بلند می شود، همیشه تازه و جوان است.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

آکواریوم

یکی از لذت بخش ترین فعالیت های تخصصی من در شرکت، وقتی است که مدیرم مرخصی است و اس ام اس می زند که برای ماهی های رنگارنگ اتاقش غذا بریزم، البته فقط با یک بار ضربه بر غذاپاش. البته مگر می شود در برابر این یازده تا دهان باز که با دیدن دست آدم، روی سطح آب باز و بسته می شوند، فقط یک بار به غذاپاش ضربه زد؟

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

زبان بین المللی

شب، سالن ترانزیت، مسافرانی در رفت و آمد، مسافرانی نشسته روی نیمکت ها در انتظار پروازی زود یا دیر؛ هر کسی از یک رنگی، زبانی، فرهنگی؛ یکی در حال گفت و گو، یکی در حال کتاب خواندن، یکی متمرکز روی صفحه لپ تاپ، یکی سرش را تکیه داده به شانه مردش و استراحت می کند، مردش هم دارد کتاب می خواند؛ یکی قهوه می نوشد و روزنامه ورق می زند، دیگری چرت می زند.


در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.

مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.

انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

تکانه فرهنگی (*)

یکی از مثال های ساده تکانه فرهنگی این است که جایی زندگی کنی که مردمش چیزی بخورند شبیه شیر برنج ولی به جای شکر یا شیره با پوششی از سس تند فلفل دار و ماهی های خشک ریز.
در کل، یادآوری مفهوم "تکانه فرهنگی" بهانه آرام بخشی است برای تمام مناسبت هایی که آدم در آن ها احساس بیگانگی می کند؛ برای قالب هایی که آدم سخت در آن ها می گنجد.

آیه ای کاملا زمینی

و همانا شکلات - آن هم از نوع تلخ- یکی از اساسی ترین نیازهای بشری (؟) است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

سوپ کله ماهی

چند وقت پیش، آقای منتور(*) باز هم ما سه نفر را که برای یادگیری روندهای شرکت، تحت هدایت و نظارت ایشان هستیم فرا خوانده بود برای جلسه گفت و گو تا اگر موضوع یا سوالی داریم مطرح کنیم.
ساعت نهار رفتیم یکی از فود کورت های نزدیک. آن سه نفر با احترام تصمیم گرفتند "سوپ کله ماهی" بگیرند که هم دوست داشته باشند و هم شامل محدودیت های غذایی من هم نباشد.
گرچه من در این مدت در زمینه این همه خورد و خوراک رنگارنگ و متفاوت از فرهنگ های مختلف، ماجراجو و کنجکاو بوده ام، اولین بار بود که با این غذا رو به رو می شدم.
آقای منتور تکه هایی از ماهی را جدا می کند و روی برنج ظرفم می گذارد.
آقای منتور می گوید برای این که آدم بتواند در جامعه ای زندگی کند باید خودش را با غذاهای محلی سازگار کند. البته او نمی داند که من این را دو سال پیش یاد گرفته ام.
تا آن وقت فکر می کردم کله ماهی تنها در مناطقی از ایران معروف است؛ عجیب بود که این سوی دنیا سوپ کله ماهی می دیدم.

Mentor(*)

قیاس

شنبه صبح وقتی از اتاق بیرون می آمدم، می خواستم با خودم چتر بردارم. چند روزی بود که باران نباریده بود؛ فصل باران هم که گذشته.
پس با سبک باری بدون چتر رفتم.
چند ساعت بعد باران شروع شد؛ پیوسته و شدید.
اصلا یادم نبود که آخرین بار شنبه گذشته باران شدیدی آمده بود!

سبزیجات

در سوپر مارکت بزرگ روبروی خانه، روی بیشتر سبزیجات برچسب خورده "سبزی". انگار فرقی ندارد که این سبزی تره است یا پونه یا ریحان. این موجود سبز، با توجه به کارایی اش در یک کلام "سبزی" است.
شاید من هم این جا برچسب دارم: "نیروی کار". من در کنار بقیه کسانی که کار می کنند، نیروی کار هستم؛ فارغ از ویژگی های فردی و احساسی.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

زرد و سرخ و ارغوانی

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز...

شعر و آهنگ: امیرحسین سام
آواز: اشکان کمانگری

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

کم و زیاد

در نگاهی ساده و تک بعدی:

این جا بیشتر آدم ها زیاد تلاش می کنند و کم انتظار دارند؛
آن جا بیشتر آدم ها کم تلاش می کنند و زیاد انتظار دارند.

جعبه مغز

جعبه مغزم را به آرامی بیرون می آورم؛
آن را روی میز می گذارم و تماشایش می کنم.
چه می بینم؟
خطوطی که از این سو به آن سو می دوند؛
خطوطی که در هم می پیچند؛
خطوطی که به هم تیراندازی می کنند؛
و خطوطی که در این هرج و مرج و شلوغی هنوز دارند می رقصند!
شاید عصری ببرم بگذارمش روی شن های ساحل غرب،
رو به روی موج های جاری و آهنگ روان آب،
آن وقت همه خطوط جعبه هم سو می شوند با موج های آب،
آرام و پیوسته و جاری؛
پر از تناقض آرامش و خروش زندگی.