سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

گیسوهایش

آمده بودند خداحافظی.
او آمد و کنارم نشست. دو تا گیس بافته اش را چیدم جلوی شانه هایش.
بین حرف های جمعی، او همان طور آرام کنارم نشسته بود. هرچه نازش را کشیدم که برایش میوه ای پوست بکنم، با سر رد کرد.
آخر یک نارنگی ریز برداشتم و پوست کندم؛ بلکه هم پای من وسوسه شود و چند پری بردارد.
نارنگی گل شده را که نشانش دادم، دیگر رد نکرد. با شیطنت گفت که فقط بچه اش را می خواهد! نفهمیدم از بین این همه پره نارنجی، چه طور کوچک ترینشان را به این سرعت دید و شکار کرد! شاید من دیگر آن قدر آدم بزرگ شده ام که نارنگی را فقط نارنگی می بینم با پره هایی نارنجی...
بچه ها از قشنگ ترین موجودات زمینند.
کره خاکی پر از بچه های شاد و کنجکاو.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی دختر نازی بود. من هم دوستش داشتم.

قاصدک وحشی گفت...

آره!
تازه بعد از این که تو رفتی، تمام وقت همان طور نشست کنار من؛ مثل یک جوجه.

مامانم دسته گلت رو خیلی دوست داشت راستی؛ هر روز بهش می رسید.

ممنون.