شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

قلب جوان

دیرم شده بود.
شب آخر هفته بود. اتوبوس دیر می آمد. تاکسی هم به سختی پیدا می شد. پس از مدتی انتظار در صف، بالاخره نوبت به من رسید. نگاهم که به راننده تاکسی افتاد، نومیدانه سوار شدم. فکر کردم با این راننده سال خورده، حتما دیر به مقصد می رسم.
گفتم عجله دارم و پرسیدم که به نظرش تا کی می رسیم.
او هم با اطمینان گفت تا ده دقیقه.
فکر کرد گردش گرم. نتوانست حدس بزند که آسیایی هستم. با این حال، ایران سی سال پیش را تا حدودی می شناخت.
گفت شصت و دو سال دارد و همیشه آرزو داشته خواننده شود. برای اثبات این که استعدادش را هم دارد، با تغییر صدای زیر و بم آواز خواند؛ به چینی که برایش راحت تر بود. این ده دقیقه مسیر، به آواز و سبکبالی راننده سال خورده گذشت. او با همان تخمین زمانی، به مقصد رسید. خوش اخلاقی و سادگی او، نگرانی دوندگی ها را از یادم برد.

هیچ نظری موجود نیست: