چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

دسته فانوس ها

جشن نیمه پاییز چینی ها نزدیک است.
دیشب دسته بلندی از روبروی خانه رد شد؛ دو خط بلند موازی از آدم ها. دو اژدهای رقصان در ابتدای دسته با کوبه های طبل حرکت می کردند. هر اژدها را دو نفر می رقصاند؛ یک نفر جای سر اژدها و دیگری جای دمش.
باقی آدم ها هم فانوس به دست پشت سر اژدها و طبل زننده ها راه می رفتند. فانوس هاشان قرمز بود و روشن از نور شمع.
به این ترتیب، در سکوتی پر از کوبه های رقص اژدها و روشن از نور فانوس های سرخ، روح ها و انرژی های منفی از این منطقه دور شدند و برکت برای خانه ها آرزو شد.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

سلام همکلاسی :) خوبی؟ آمدم سه تایی من و تو مریم مومنی با هم پاییز را جشن بگیریم. من باید چند تا خودکار خوشرنگ بگیرم. یک دسته کاغذ یادداشت، یک دفتر یادداشت کوچک اندازه نصف کف دست. رو تختی کلفت را از کمد دربیارم و خوشحال باشم از این که بالاخره کولرها خاموش می شود و من دیگر نمی لرزم. آ...چی!!! عطسه های من که یادته :))
می بوسمت. دلم هم خیلی برات تنگ شده. برای همه تون، تو، لیلا، الهام.

قاصدک وحشی گفت...

سلام بهاره!
خوبی؟
خیلی وقته نمی نویسی رو این پنجره...
راستی من یه گله دارم؛ چرا بلاگت رو لینک نمی کنی هیچ وقت این جا وقتی نظر می ذاری برام؟ ;)

آره، تو واقعا پاییز رو تجربه می کنی! من این جا پاییز سبز و بارونی می بینم فقط!

منم دلم تنگ شده برات... از لیلا گاهی خبر دارم ولی از الهام مدت هاست بی خبرم. تو خبر داری ازش؟

آرزوهای خوش.

ناشناس گفت...

:)) ای بلا! من که دیگر نمی نویسم. آن بلاگ هم چون کاملا در چارچوب گروه هست به خاطر همین هیچ جایی غیر از گروه لینکش را نمی گذاشتم. (البته در خود گروه هم غالبا لینک نمی گذاشتم چون مورد من برعکس همه بود!) آن دوستت گروه ما به دردش خورد؟ توانست برای تحقیقش استفاده کند؟ نگفت احیانا این ها چه دیوانه اند؟ هاها! من که دارم در مقیاس حلزونی پیش می روم. (از حلزون یواش تر موجودی سراغ داری؟ همون!)

اتفاقا سنگاپور برای من خوبه! سرد نیست. یخ نمی کنم. :)

هوم. الهام هم بعد مدتها (می شناسی اش که، عمرا بداند تلفن وسیله ایست که توسط گراهام بل برای خبر گرفتن اختراع شده!) امسال تماس گرفت چند بار با هم صحبت کوتاه داشتیم تا بعد عید که بهش زنگ زدم و گفت دارد می رود کانادا! خوب بعدش هم از اعترافات یک دل عاشق معلوم شد که زوجی می خواهد برود و بله دیگر ماه پیش ازدواج کرد و الان با شوهرش هر دو برای دکترا کانادا اند. می تونستی تصورشو بکنی؟ برای من که خیلی عجیب بود. الهام! لباس عروسی؟ باورم نمی شد این خود الهام ماست. تمام مدت عروسی مثل فیلمها هی فلاش بک می زد ذهنم. ببینم تو زوجه نشدی هنوز؟
از من اگر می خواهی بدانی که من نچ!

ناشناس گفت...

عجب کامنت شخصی ای شد. بهتر بود ایمیل می زدم. نه؟ امان از تنبلی!

ناشناس گفت...

من هم برای تو آرزوهای خوب و خوش دارم. باز هم می بوسمت.

قاصدک وحشی گفت...

سلام بهاره جان،

آره، خیلی ممنون که به پرسش نامه اش جواب دادی. قرار شده نتیجه تحقیقش رو بفرسته. موضوعش که خیلی جالب بود.

از الهام مدت زیادی بود که خبر نداشتم!احتمالا مثل بسیاری از دوستان باید تو شبکه های مجازی پیداش کنم دیگه.

من هم نه هنوز. آدم وقتی میاد این طرف دنیا وسط آدم هایی که خیلی باهاش فرق دارن، انتخاب هاش محدود می شه ;) گرچه اون قدر با خودش تنها می شه که کشف آفاق و انفس کنه...! ;)

از جلوی دانشکده صنایع علم و صنعت می گذری، من رو هم یاد کن! :)

خوب و شاد باشی همیشه.