شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

او

در میان شلوغی رفت و آمدها، گوشه فود کورت کنار خیابان نشسته اند.
روی میز گرد ساده و پلاستیکی،میان دو فنجان چایشان ضبط صوت کوچکی است.
او با ضرب آهنگ های موسیقی، در سکوت با قاشق چای خوری به فنجانش ضربه می زند.
چین و چروک های صورتش آرامش خاطر عمیقی دارد.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

شب­های اینجا واقعا غم­انگیز است: مردانی خسته از این همه کار مداوم روزانه را می­بینی که بر صندلی­های چوبی و پلاستیکی در اغذیه­سراهای تقریبا ارزان­قیمت نبش خیابان، در مقابل محبوب­شان آرمیده­اند. موسیقی نسبتا شاد چینی از بلندگوها پخش می­شود (که باز هم می­توان از عمق صدای خواننده آن، فریاد غم را شنید) و در گوشه­های بازارچه­های پایین شهر، مردانی به قمار مشغولند.

قاصدک وحشی گفت...

سلام،
تصویر جالبی را نقل کردید.
غذاخوری های گسترده در شهر با ساختاری ساده و میز و صندلی های ساده که معمولا همیشه پر از مشتری هستند و ساختارشان شبیه هم است.
آدم های پر کار این جا که بخش بزرگی از زندگی شان کار کردن است.
ولی راستش بعد از این چند سال، من غم نمی بینم؛ شادی هم نیست البته.
ولی این غذاخوری ها با قیمت کم و گستردگی غذاهای محلی، در دسترس همه رده های جامعه است. همین طور همیشه و هر وقت قابل دسترسی است؛ به ویژه برای مردمان این سرزمین که بیشتر بیرون از خانه غذا می خورند (آن قدر که همیشه در شتاب زندگی می کنند).
با این حال دیدن انبوه دوستان یا خانواده هایی که حتی دیر وقت دور این میزها جمع می شوند و چای تاریک، پاراتا یا ناسی لماک (!) می خورند، جالب ست؛ یا حتی گاهی جمع های مردان سال خورده ای که دور یک میز جمع شده اند و خیره به صفحه تلویزیون، فوتبال تماشا می کنند. فرقی هم نداد، شب دیر وقت باشد یا صبح پیش از طلوع آفتاب.
گرچه این مکان ها با فرهنگ و چیدمان غذاخوری ها و رستوران ها در ایران تفاوت زیادی دارند، ولی روشنی و شلوغی پیوسته شان، شب ها شهر را تا صبح زنده نگه می دارد؛ شهری که انگار خواب ندارد.

ناشناس گفت...

... شهری که انگار خواب ندارد و مردمی که گویا اندیشه ندارند!
... شهری که نه غم ندارد و نه شادی، شهر بی روحی است، یک شهر مرده!
... مردمانی که برایشان فرقی ندارد در چه زمانی، کجا نشسته اند، چه می خورند و به چه می نگرند، مردم بی خردی هستند، در کسوت آدمیت!

... من مردمی را دوست دارم که آب را می فهمند!
می دانند که شقایق چه گلی است!
و بی گمان پای چپر ها شان جا پای خداست! ...

ناشناس گفت...

وبلاگ گروهی دوچرخه
http://www.2charkhe.blogfa.com

سلام و سلامت باشی

ناشناس گفت...

سلام، خوبي؟
1- اون جمله مال شيخ ابوالحسن خرقاني بود كه تو يكي از روستاهاي شاهرود مقبره اش هست و سر در خانقاهش اين جمله رو نوشته بود:
هركس در اين سراي در آيد نانش دهيد
نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد
چه آنكس كه در بارگاه حق تعالي به جان ارزد
البته كه بر خوان بوالحسن به نان ارزد
http://www.bookish.blogfa.com/cat-11.aspx
2- اين كتاب با اون كتاب زمين تا آسمون فرقشه. اگه ديده باشي از يه كتاب نوشتم اسمش لي لي و ماياكوفسكي بود. ابر پيژامه پوش يا شلوار پوش اولين كتابيه كه از شعرهاي عاشقانه ي ماياكوفسكي، شاعر روس كه به لي لي تقديمش مي كنه و شوهر لي لي هم اون رو چاپ كرده. بخون:
http://www.bookish.blogfa.com/post-75.aspx

قاصدک وحشی گفت...

ممنون روناک جان.