دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۵

طبیعی

جایی خواندم پوست موز، ماسک خوبی است برای موهای سر. هیجان زده از کشف طبیعی، طرز تهیه را درست خوانده و نخوانده، سه عدد پوست موز را با مخلوط کن خرد کردم و مدت کوتاهی گذاشتم روی موهایم. حدس نمی زدم پوست موز حتی بعد از مخلوط و خرد شدن هم تار و پود نخ مانند داشته باشد!

این که چه قدر
- برق مصرف کردم تا این ها خرد و مخلوط شوند
- آب گرم مصرف کردم تا این نخ ریزهای پوست موز از سرم پاک شود...
- وقت گذاشتم تا بقایای مخلوط را جمع کنم نرود توی سینک مسدود کند راه آب را...
- وقت گذاشتم تا نخ های پوست موز را از دور تیغه مخلوط کن بیرون بکشم

خدا داند و بس!

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۵

پنجره

اگر مدتی در اتاق بی پنجره زندگی کرده باشی، وقتی روزی دوباره در اتاق پنجره دار زندگی کنی، از تماشای تابلوی نقاشی طبیعی در قاب پنجره لذت عمیق تری می بری، جور دیگه ای می بینی.

گلابی

نصب بعدی در راه بود و زمان برای تنظیم و ارسال تجهیزات خیلی فشرده. روز آخر رفتم به انبار سر بزنم. خواستم برای دل خوشی همکارها خوراکی کوچکی بگیرم. به جای قهوه و شیرینی که معمولا رایج است، فکر کردم میوه بگیرم که سالم تر باشد. سر راه یک بسته گلابی تازه و خوش رنگ انتخاب کردم و رفتم انبار شرکت. بعد از گفت و گوها، گلابی ها را تعارف می کنم.
همکار اول: ممنون، من به پوست گلابی حساسیت دارم...
همکار دوم: این چیه؟ من تا حالا چنین چیزی امتحان نکردم.

آن روز من باز به یاد آوردم آن چه من از بچگی در محیط خودم یاد گرفتم و باهاش بزرگ شدم، برای هر کسی می تواند خیلی خیلی متفاوت باشد. نگاه و تعریف من از گلابی آن روز کمی تغییر کرد.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۵

رنگ آمیزی

حدود ده سال پیش بود شاید. با گروهی از بچه های دانشگاه سنگاپور رفته بودم اردو مانند، بازدید یک روزه از مکانی گردشی.
چند روز بعد، یکی از پسرهای هندی گروه، عکسی از خودم را برایم فرستاد. عکس را روتوش کرده بود؛ توی عکس، بلوز قرمزم، قرمز تر و لب های بی رژم، سرخ تر شده بود. من هم سخت گیر، بهم برخورده بود. بعد از آن، فاصله ام را از آن هم کلاسی زیاد نگه می داشتم؛ یک جور هایی در حد حذف.

هفته پیش با دوستانی قدیمی جمع شده بودیم. سابقه دوستی آن جمع به سال ها پیش توی ایران در می گرده در پس کارگاه های آموزشی. همه دوست های خوب و حامی.
چند روز پیش دوست خوبی از آن جمع، برایم عکسی از خودم فرستاد که در آن دورهمی گرفته شده بود. عکس را کمی روتوش کرده بود. این روزها هم روتوش کردن عکس به لطف نرم افزارهای روی موبایل، راحت. من سخت گیر، به عکس نگاه کردم و کمی جا خوردم. هم چنان استقبال نمی کنم به دلایل مختلف. ولی این بار فاصله نمی گیرم. می دانم منظور شخصی ندارد. می دانم که زیبایی و هنر برایش مهم هست. دخترهای زیبا و باکمالات هم دور و برش زیاد هستند. شاید مادرانه به این رفتار لب خند می زنم و می گذرم؛ شخصی برداشت نمی کنم؛ البته در پس شناختی که از این دوست دارم.
هنوز هم برایم جالب نیست. یاد اون کتاب چه های پر خط و نقشی می افتم که بچه بودم، رنگش می کردم. نمی شود که هر کسی هر جوری دلش خواست، رنگم بزند.

زبان او

این جا در کوچه و خیابان، گربه خیلی کم دیده می شود. به جایش سنجاب هست که دقیقا مثل کارتون عصر یخ، این سو و آن سو می دود پی فندقش؛ یا دارد چال می کند برای فصل سرد، یا دارد دنبالش می گردد.
این چند سال شاید از مجموع انگشتان دستم هم کم تر گربه در گذر دیده باشم. گربه ها بیش تر خانگی اند. بعضی هاشان که بند نمی شوند، هر چند ماه یک بار ممکن است از حیاط همسایه ها رد شوند.

چند ماهی است گربه سیاه ناز و پر جنب و جوشی مرتب از حیاط رد می شود. من هم که از بچگی عاشق گربه های حیاط. به نظر اهلی می آید.

برایش بقایای مرغ سوخاری چیده ام گوشه باغچه. بعد از مدتی سر و کله اش پیدا می شود. دور تر از خوراکی دور خودش گرد می شود و با نگاهی پر سوال مرا از دور تماشا می کند. کمی نزدیک می شوم که حواسش را به خوراکی جلب کنم. با همان نگاه مبهوت و متعجب، در می رود؛ بی صدا؛ گربه های این جا ندیده ام میو میو کنند، برعکس گربه های تهران و سنگاپور که دل بر بودند و پر میو.

مانده ام چه کنم؛ "پیش پیش" به انگلیسی چه می شود. بهش چی بگم و با چه زبونی؟ شاید به نظر مسخره بیاد نوشتن همه این خطوط. وسط باغچه به خودم لب خند زدم که وقتی جای جدید زندگی می کنی، مثل بچه ای نوپا باید همه چیز را از نو یاد بگیری؛ حتی قربان صدقه رفتن گربه ناز و مورد علاقه ت را.

تغییر

پوستم داره کمی تغییر می کنه، مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی. نه این که بد و ناگوار باشه، فقط به طراوت بیست سالگی ها نیست دیگه. نمی تونم بگم ذوق زده م از این تغییر؛ ولی خیلی هم ناراحت نیستم. شاید بیش از ناراحتی، گاهی حس ترس یاشه؛ ترس از دست دادن یا مرحله هایی که نمی دونم چه طوریه.
یادم میاد روزهایی که پوست زیباتری داشتم، خیلی هم شاد نبودم؛ درگیر بودم، در چالش بودم. روزهای خوش زیاد داشتم ولی سختی هم بود در حد خودم. حالا پوستم به آن شادابی نیست، زندگی هم هنوز چاله چوله هایش را دارد، ولی من در درونم آرام ترم. این آرامش نسبی را دوست دارم و به خاطرش سپاس گزارم؛ می دانم که هرچه الان دارم، هدیه ست، روزی می گذرد. از این که این لحظه فرصت دارم حس و تجربه ش کنم، ممنونم. این ها باعث می شه کم تر حسرت تغییر پوستم را بخورم. تغییرات همیشه هست، بیش از اون چه که بتونم درک و پیش بینی کنم. حس آرامش و درکم از هرچه داده شده ام، هم  هست و در جریان.
و لحظه هایی که می گذرند و ما که به شکل هایی تبدیل می شویم که برای خودمان هم تازه ست.

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

آخر هفته

آخر هفته چه خبر جدیدی در شهر هست؟ برنامه ت چیه؟

نمی دانم اثر زمان است یا سبک زندگی. من دیگر آخر هفته ها و تعطیلی ها دنبال برنامه خاص نمی گردم. یک صبحانه آرام و قهوه خوب؛ کمی ورزش و دو بین درختان اطراف، جمع و جور کردن خانه، آب دادن گل دان هایم، خواب، ابرو برداشتن و به خود رسیدن، پا روی پا انداختن و برای هیچ کاری عجله نداشتن، در رختخواب فرو رفتن و خواندن چند صفحه، و چیزهایی از این سبک، آرامش و لذت من است؛ شاید زود دارم مادربزرگ می شوم ولی این سبک الان بیش تر از بدو بدو و هیاهو خشنودم می کند؛ روزهای هفته به اندازه کافی مسابقه دو دارم و تلاش برای اولویت بندی این که کدام کار را زودتر انجام دهم. آخر هفته برای من یعنی زیبایی لحظاتی برای  هر چه دوست دارم.

در باب بحث داغ خشونت

این داستان قدیمی را در حدی که به یاد می آورم به روایت از دوستی تعریف می کنم که می دانم حریم خصوصی هیچ کدامشان در ناشناسی به خطر نمی افتد.

- دست هاش رو گرم و عاشقانه دورم بغل کرده بود. چند لحظه بعد با دستش زیر ماهیچه بازویم زد و  با لحنی انتقادی و سرزنش کننده گفت "این چیه آخه؟!"

تا اون لحظه هیچ وقت به بازویم با دقت نگاه نکرده بودم. هیچ وقت به خودم خرده نگرفته بودم. ظریف نبودم با بازوی خوش خط، چاق هم نبودم با بازوی افتاده.  متاسفانه فرهنگ ورزش کردن مستمر هم نداشتم که بازوهای خوش فرم و محکم داشته باشم؛ از نگاه خودم معمولی بودم. تا آن لحظه که نگاه جدیدی به بازویم درک کردم.

من فکر می کردم دوستش دارم؛ شاید برای من هم چهارشانه تر و محکم تر بودنش جذاب ترش می کرد؛ ولی یه کمی این ور تر و آن ور تر چه فرقی می کرد؟ حتی ارزش بیان کردن هم نداشت. فکر می کردم دوستش دارم.

در آن چالش خیلی چیزها برایم تازه بود؛ حریم هایی که می خواستم نگه دارم و گوش داده نمی شدم. آن روزها در فکرم هم نمی گنجید کسی مرا ببوسد، وقتی هنوز به پیوندی همیشگی سوگند نخورده باشد؛ و آن روزها این برای من شکستن مرز بود و نگرانی و چالش بین یادگرفته ها و مواجه شده ها. جوانی، مرزهای جا به جا شده، ابهام و ترس من را به جایی رساند که روزی بهش گفتم نمی توانم ادامه دهم؛ از مرزهای نگه داشته نشده نگفتم؛ می ترسیدم غرورش را بشکنم، شاید چون ته قلبم می دانستم از بدی نیست؛ از بلد نبودن شنیدن و حرمت گذاشتن هست؛ از تعریف عشق از لا به لای فیلم های بازاری خارجی است و ترکیبش با رویاها. همه را خلاصه کردم و انگشت خطا گرفتم به خودم و بهانه تراشیدم که شاید از آن شهر بروم. و خوب همه چیز از آن چه فکر می کردم خراب تر شد. غرورش به هر حال شکسته شد بیش تر از آن چه در ذهن من می گنجید؛ آن قدر فکرم مشغول بود که این سوی موضوع را در نظر نگرفته بودم. آزرده خاطر و خشمگین شد؛ فکر کرد سرش کلاه گذاشته ام، دارم می روم و او را جا می گذارم؛ رفت ولی با کینه و پرتاب خشم و دشمنی به من.

شاید آن سال های دور ما هر دو به هم به نوعی خشونت کردیم. خشونت که فقط فیزیکی نیست؛ زبانی هم هست، اثر مجموع رفتار و گفتار روی روح آدم می تواند مدت زیادی آرامش را بر هم بزند. شاید ما هم تا حدودی به هم خشونت کردیم؛ خشونت در بلد نبودن ارتباط، در بلد نبودن این که عاشقی فقط به شعر و دسته گل نیست؛ به بلد بودن واضح بیان کردن و شنیده شدن ابهام ها، ترس ها، ارزش ها، آمادگی ها، بله ها و نه ها و چرایی هایشان است. خشونت در عدم احترام به حس هم، درک هم، شناخت هم، عزت نفس هم. و در پس آن همه ناراحتی و آسیب احساسی، نا آگاهی و عدم آموزش مناسب.

تا سال ها عکس هر عروسی را می دیدم، نا خود آگاه چشمم به سمت بازویش می رفت؛ بازوی عده زیادی از دخترهای ایرانی که من دیدم، همان جور بدون خط و فرم هست؛ به غیر از آن هایی که ظرافت خدادادی دارند یا مرتب ورزش می کنند. مدتی طول کشید دوباره بازویم را همان جور که هست، بپذیرم و البته اهمیت ورزش و وزنه های کوچک را...

و البته این را هم می دانم که این خطوط برای بعضی ها هیچ است؛ بعضی ها با بیش تر از این جلو می روند تا همسر داشته باشند؛ تا به موقع بچه دار شوند؛ تا از جامعه که بی شریک و/یا بی فرزند بودن را نمی فهمد، راحت باشند یا به رویای زیبای بچه داشتن برسند حتی اگر در آغوش سختی باشند.

آن روز که به یادش می آوریم

شبکه های اجتماعی پر شده از یادآوری پیام و تقبیح خشونت علیه زنان. شکی نیست که نیاز به توجه و آموزش دارد. ولی کاش تمرکز روی عدم خشونت در روابط خانوادگی هم بیش تر بود. کم نیستند مردانی که زندگی شان فرق کرده به خاطر گفتار و رفتار همسرشان. یا مثلا آن دسته خانوم هایی که بدون هیچ گونه مشارکت مالی، زندگی و منافع خودشان را از قبل همسرشان پیش می برند که هیچ، می خواهند تمام رویاها و کارهای انجام نشده زندگی شان درباره خانواده مبنایشان را از مادر و پدر و خواهران و برادران گرفته تا وابستگانشان از همین کانال تامین کنند بدون هیچ انتخابی برای همسرشان برای برقراری امتیازات مشابه نسبت به خانواده مبنای خودش.
شاید به نظر بعضی ها این مثال ها در برابر کتک زدن، هیچ باشد؛ ولی به نظر من این دیدها و رفتارها از جنس هم هستند؛ کنترل و سرکوب طرف مقابل.
و این در نهایت به خود زن ها هم برمی گردد؛ مردانی هستند که این قدر چشمشان ترسیده از این موردها که همه را به یک نگاه قضاوت می کنند. و الگوهای ناسالم روابط که مرتب باز تجدید می شوند.

کاش خشونت را در هر زاویه رابطه تقبیح کنیم؛ به  هر نوع، از هر جنس.

شماره 182

تابستان نبود. اواخر پاییز در برکه نزدیک خانه می دیدمش؛ قویی زیبا با پلاک زرد شماره داری که 182 را نشان می داد. با سرد شدن هوا قبل از رسیدن سوز زمستان، خیلی از پرنده ها با هم یواش یواش کوچ می کنند. این یکی اما تنها آمده بود؛ آن هم نزدیک رسیدن سرما، آرام و با وقار و مطمئن. نمی دانم چرا یاد شعر مرحوم حبیب افتادم: "شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد، فریبنده زاد و فریبا بمیرد."... بعضی پرنده های مهاجر به خاطر پیری یا بیماری نمی توانند دیگر کوچ کنند. همان جا که هستند، می مانند؛ در معرض خطر سوز و سرما و یخ زدگی.
این هفته که چند باری برف آمد و شب ها سرد شد، بهش فکر می کردم. امروز رفتم برکه سری بزنم و "نبود"! معمولا رفتن ها برایم سخت و پر درد هستند ولی این بار، از "رفتن" و نماندنش خوش حال و آرام بودم؛ به امید این که جایی گرم تر از سوز زمستان در امان باشد.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

وقتی می خندی

چه قدر خوش حالم وقتی می خندی.
دنیا به من می خنده وقتی می خندی. همیشه از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد، همین جور بوده. زندگی بر من آسون می شه، وقتی می بینم می خندی.
زندگی برات پر از لحظه هایی باشه که با تمام وجود خوش حال باشی.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

دید

امروز تورنتو برف آمد. چند هفته پیش برای اولین بار آمده بود. ولی امروز اساسی تر و با سوز و سرما از راه رسید. این برای عمده آدم های دور و برم، یعنی "شروع فصل یخ بندان"؛ در سکوت، انگار بیشترشان در توافق هستند که سوز و سرمای طولانی و تپه تپه برف برای ماه های آینده شروع شد. هرکسی هم تجربه شخصی خودش را دارد؛ دغدغه رانندگی در یخ به خصوص اگر فاصله محل کار و زندگی زیاد باشد-و هراس از لغزیدن و سانحه که ترس بزرگی است-؛ دغدغه انتظار در ایستگاه اتوبوس در سرمایی که یک دقیقه ش هم بدنت را کرخ می کند؛ دل خوشی رسیدن کریسمس و هر نوع برداشت و تفسیر شخصی دیگر.

امروز بخش هایی از تهران هم برف آمد؛ اولین برف سال؛ امید این که بارندگی باعث کاهش آلودگی شود؛ شاید دل خوشی برای بچه های ذوق زده از گوله های برفی که شاید زمستان فرصتی شود بسازند؛ احساس هنری برفی آرام هراز چندگاه پشت پنجره که البته اگر کمی بیش تر شود، رفت و آمد و شهر را مختل می کند.

احساسات و برداشت های مختلف از یک اتفاق ساده مثل "بارش برف" در هر مکان و زمانی تواند خیلی متفاوت باشد؛ همین جور باقی اتفاق ها. تقسیم و توصیف احساس هر گروه برای دیگری، صبر و درک زیادی می خواهد اگر ممکن باشد. بعضی وقت ها هر چیزی را نمی شود به راحتی و روشنی توصیف کرد وقتی در مکان، زمان و مضمون موضوع نباشی.

مادرانه

می گه: "دلم برای آغوش مادرانه ش تنگ می شه..."
حرفش اول برای من عجیبه؛ ولی بعد از مدتی بیش تر درک می کنم. به چشم من هم اون در خیلی ابعاد، چه در برابر عزیزان و دوستانش، چه در عشق، چه در کار، "مادرانه" است هرچند بچه ای به دنیا نیاورده.
شاید این خصوصیت و ذات بعضی آدم هاست فارغ از  تجربه خود فعل زاییدن.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

گاهی وقت ها

بعضی اتفاق ها دل خواه نیستند. ولی کم کم یاد آور این هستند که گاهی واقعا بعضی چیزها تقصیر آدم نیست؛ از کوتاهی و کم گذاشتن آدم نیست؛ بخش بزرگیش بیرونی است و خارج از دنیای آدم.

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۵

کوچه زندگی

امشب کوچه پر از بچه های قد و نیم قد بود که از این خونه به اون خونه می دویدن برای شکلات گرفتن! اگر نمی رفتم لب پنجره، احتمالا متوجه این همه بچه نمی شدم توی کوچه؛ این قدر که با آرامش و بی سر و صدا و هم زمان با اون نگاه های ذوق زده در خونه های تزئین شده رو می زدن تا بلکه شکلات بگیرن!
امسال جایی نرفتم ولی خود به خود یکی از قشنگ ترین هالویین ها بود برام. انرژی و شادی این همه بچه کوچه رو پر تر کرد از زندگی!

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

My Own Community

هر از گاهی از یک خانم "موفق" دعوت می کنیم برای نهار و تقسیم تجربیات با خانوم های شرکت.
این بار یکی از اعضای سابق هیات مدیره شرکت دعوت شده. حقوق دان است. تجربه کاری بسیار خوبی دارد با شرکت های خیلی معروف و موثر در سطح استان و کشور. گفت و گوی خیلی خوب و پر انگیزه ای بود. مارنی بسیار پر انرژی از خودش و خانواده ش و چالش های ملموسش تعریف کرد برای حضور موثر توی زندگی پسران و همسرش هم زمان با مدیریت وظایف کاری گسترده ش. گفت و گو را دو طرفه پیش برد و هر کداممان را به بحث کشاند. چیزهایی شنیدم از هم کار های خانوم که این مدت فرصتی نبود حرفی بزنیم ازش؛ قابل فکر و آموزنده بود شنیدن چالش هاو دیدهای مختلف برای بهبود و تسهیل شان. به من که رسید، از چالش های زن بودن پرسید. تمام انرژی م را جمع کردم که در این وقت کم توضیحی پیدا کنم برای همه چیزهایی که توی ذهنم این ور و آن ور می کوبید که بیان شود. کمی از تفاوت فضاها و فرهنگ هایی که زندگی کرده ام، حرف زدم. این که در بعضی جوامع باید بجنگی تا جدی گرفته شوی در حوزه تخصص خودت و در بعضی جوامع دیگر باید بجنگی تا به خاطر زن بودن بازیچه نشوی در دست سرمایه داری.
خواستم توضیح دهم در کنار همه این ها، بیش ترین چالش من در بین my own community هست، تعریف ها، نگاه ها، ناواضحی ها، رفتارها.
بعد هرچه با خودم فکر کردم چه طور این چالش ها را در چند دقیقه تفسیر کنم، به نتیجه ای نرسیدم. پس در نهایت ازش گذشتم و بیانش نکردم.
در مسیر برگشت برای خودم سوال پیش آمد که این جامعه ای که مدت هاست برایم بغرنج و پر گره شده، الان دیگر کجاست؟
شاید سال ها پیش در برهه ای درگیر پیچیدگی ها و بی تعادلی هایش شده باشم، پیچیدگی ها و بی تعادلی هایی که خودم را هم ازش تافته جداگانه نمی بینم؛ شاید در تورنتو هم گاهی پیش می آید به فردی یا جمعی از جامعه پیش زمینه خودم بربخورم و فکرم تا مدت ها مغشوش باشد. ولی در عمل هم به خاطر شرایط زندگی و هم از روی درس های تجربه های سابق، من خیلی کم بین جامعه پیش زمینه خودم هستم دیگر. جدای از مزایا و معایب و چرایی هایش، این تعریف دیگر این سال ها معنایش دارد تغییر می کند؛ پس چرا ذهن من هنوز درگیر جمعی هست که دیگر در عمل چندان بینشان نیستم. تلنگر خوبی بود. گاهی ذهن آدم اسیر لرزه ها و پس لرزه هایی می شود که حتی ممکن است در گذشته اتفاق افتاده باشند یا تناوب تکرارشان در حال کم باشد. از آن هم می شود آگاهانه گذشت، آگاهانه انتخاب کرد کدام قسمت هایش را نگه داشت و رشد داد، و کدام قسمت ها را هرس کرد و کنار گذاشت.

خیلی قدیم تر

داره تعریف می کنه:
- همین جوری وسط حرف هامون ازش پرسیدم قبلا کسی رو دوست داشته؟ هیچ چی نگفت؛ فقط ناگهان چشماش پر از اشک شد و به هم ریخت.
- تو چی کار کردی؟
- ناراحت شدم که باعث ناراحتیش شدم. سعی کردم آرومش کنم و بحث رو عوض کنم. دیگه هیچ وقت ازش نپرسیدم.
حالا که سال ها گذشته، گاهی فکر می کنم شاید آدمی که الان باهاش زندگی می کنه هم ازش درباره من پرسیده باشه و مشابه همین بازتاب رو دیده باشه.
- چه فرقی می کنه؟
- هیچ چی.

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

شهر

اگر در شهری زندگی می کنید
که مادر و پدر چند خیابان آن طرف تر
و خواهر یا برادر چند خیابان آن طرف تر،
خوش به حالتان
خوش به حالتان
خوش به حالتان

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

سپاس

می گم سپاس که این بار، روز سپاس گزاری کنار هم بودیم. چیزی نمی گه؛ لب خند می زنه؛ از اون لب خندهای عمیق و آروم که تمام صورتش رو می پوشونه.

زمان

حتی چروک های صورتش هم نمی تونه ظرافت و زیبایی صورتش رو محو کنه. آدم وقتی در فاصله زندگی می کنه، خطوط رو بیش تر می بینه. به خطوط زیبا و ظریف صورتش نگاه می کنم و با تمام وجود سپاس این لحظه ها رو. لحظه هایی که تیک تیک می کنه. زمانی که از دست می ره.
نمی دونم از کی این جوری شدم که دلم این همه برای لحظه های گذران می لرزه. آرزو می کنم قدر دان لحظه ها باشم. آرزو می کنم خودت وجود نازنینش رو همیشه محفوظ نگه داری.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

تنگ

چه قدر زمان تلف می کنیم تا دریابیم چه قدر زمان برای عاشقانه زندگی کردن تنگ است.

بلعیدن

بعضی چیزها را بهتر است بلعید
تا خودش درون وجود آدم بالا و پایین شود
شکلی بگیرد یا هضم شود
با نتایج و اثراتی برای خود آدم.
روش سختی است
به جایش خوشی و ناخوشی هاش برای خود آدم می ماند
بی آن که لازم باشد خودت را بیرون از خودت تفسیر کنی، توضیح دهی یا نگران اثر زمان روی تغییر شکل ها و یافته ها باشی.

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۵

در این لحظه هایی که می گذرند

امروز تولدش هست. این سال ها که دور بوده ام، حداقل زنگ می زدم بهش تبریک می گفتم و صدای قشنگ و مهربونش رو می شنیدم.
برای دومین سال باز نمی تونم حتی گوشی تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم. با خودم فکر می کنم آزادی چه قدر مفهوم داره؛ آزادی و امکان بیان و ابراز احساس به عزیزان. این دو سال در چنین روزی "محدودیت" را به خوبی به یاد می آرم و بیشتر و بیشتر به این فکر می کنم که حیف لحظه هایی که بدیهی فرض می کنیم؛ حیف لحظه هایی که همدیگر را بیش تر در آغوش نمی کشیم و نمی بوسیم؛ حیف لحظه هایی که بیش تر و واضح تر به یاد هم نیستیم.

تولدت مبارک مامان بزرگ جان؛ همیشه در آرامش و عشق ابدی باشی.

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

در آرامش بی انتها، بدون مرز و محدودیت

زندگی برای هر کسی بالا و پایین های خودش رو داره؛ ولی برای بعضی آدم ها شدت بالا و پایین هاش خیلی متفاوته.
آشنایی زیادی از مرحوم بهمن گلبارنژاد ندارم؛ جز آن چه در خبرهای دردناک امروز خوندم... برای آدمی که جونش رو کف دستش گذاشته و جنگیده، برای آدمی که بدون یک پا از جنگ برگشته و تلاش کرده دوباره زندگی کنه، برای آدمی که با وجود همه سختی ها و چالش ها رکاب زده و به پارالمپیک رفته، برای چنین روح بلندی که با سانحه در حال رکاب زدن پر کشیده، قلب و اشک فرو می ریزه با همه احترام به چنین روح شجاع و سربلندی...

از اوییم و به او بازمی گردیم...
این اتفاق خیلی ناراحت کننده ست. همیشه در آرامش باشن. خداوند به عزیزانشون صبر بده...

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۵

تفاوت

وقتی عشق را نمی دانستم، عاشق بودم. گرچه زیر و بم ها را نمی شناختم، عمیق دوست می داشتم.

وقتی عشق را کمی بیش تر دانستم، دیگر بی محابا در آن نمی افتم، با تمام وجود به آن دل نمی بندم؛ هر چه قدر هم دوست دارم که عمیق دوست داشته باشم. اثری روی وجودم باقی مانده که یاد آوری می کند هیچ چیز در این زندگی باقی نیست و هر آن، هر آن، ممکن است بشکند، برود، تمام شود.

آدم گاهی در تنهایی هایش هم تنهاتر می شود.

سپاس

بعد از آخرین جا به جایی، بالاخره بعد از سال ها در شهری زندگی کردم که برادرم هم زیر آسمان همان شهر بود. رنگ زندگیم بعد از سال ها عوض شد؛ به بخشی از زندگیم نزدیک تر شدم که جایی از زمان جدا مانده بود. نقطه عطف بزرگی در زندگیم بود و هست.

امروز بعد از سال ها با دوست جانانه م در خیابانی از شهر قدم زدیم. فعلا این جا می ماند. دستش در دستم بود و از مغازه ها می گذشتیم. با این وجود، احساس می کردم دارم خواب می بینم. امروز هم فصل جدیدی برای من بود. فصلی که احساس کردم قسمت های پر ارزش و خاصی از زندگیم که در پس جا به جایی ها ازم دور بود، دوباره به کنج قلبم نزدیک شده.

زندگی به من یاد داده هیچ چیزش همیشگی نیست. ولی من می خواهم با همین چند خط اثری بگذارم از احساس سپاس گزاری عمیقی که در قلبم دارم. خیلی ممنونم برای این حس به هم رسیدن ها، هر چه قدر باقی هست، در پس دوری و چالش ها.

تو را سپاس.

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۵

فراتر

حیف نیست این تن را با این همه ترس، استرس و فشردگی به خاک سپردن؟
همیشه اصطلاح "راضیه مرضیه" را با تما وجودم دوست داشته ام. کاش این تن "راضیه مرضیه" به آغوش خاک برگردد.