یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۵

سپاس

بعد از آخرین جا به جایی، بالاخره بعد از سال ها در شهری زندگی کردم که برادرم هم زیر آسمان همان شهر بود. رنگ زندگیم بعد از سال ها عوض شد؛ به بخشی از زندگیم نزدیک تر شدم که جایی از زمان جدا مانده بود. نقطه عطف بزرگی در زندگیم بود و هست.

امروز بعد از سال ها با دوست جانانه م در خیابانی از شهر قدم زدیم. فعلا این جا می ماند. دستش در دستم بود و از مغازه ها می گذشتیم. با این وجود، احساس می کردم دارم خواب می بینم. امروز هم فصل جدیدی برای من بود. فصلی که احساس کردم قسمت های پر ارزش و خاصی از زندگیم که در پس جا به جایی ها ازم دور بود، دوباره به کنج قلبم نزدیک شده.

زندگی به من یاد داده هیچ چیزش همیشگی نیست. ولی من می خواهم با همین چند خط اثری بگذارم از احساس سپاس گزاری عمیقی که در قلبم دارم. خیلی ممنونم برای این حس به هم رسیدن ها، هر چه قدر باقی هست، در پس دوری و چالش ها.

تو را سپاس.

هیچ نظری موجود نیست: