یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

در باب بحث داغ خشونت

این داستان قدیمی را در حدی که به یاد می آورم به روایت از دوستی تعریف می کنم که می دانم حریم خصوصی هیچ کدامشان در ناشناسی به خطر نمی افتد.

- دست هاش رو گرم و عاشقانه دورم بغل کرده بود. چند لحظه بعد با دستش زیر ماهیچه بازویم زد و  با لحنی انتقادی و سرزنش کننده گفت "این چیه آخه؟!"

تا اون لحظه هیچ وقت به بازویم با دقت نگاه نکرده بودم. هیچ وقت به خودم خرده نگرفته بودم. ظریف نبودم با بازوی خوش خط، چاق هم نبودم با بازوی افتاده.  متاسفانه فرهنگ ورزش کردن مستمر هم نداشتم که بازوهای خوش فرم و محکم داشته باشم؛ از نگاه خودم معمولی بودم. تا آن لحظه که نگاه جدیدی به بازویم درک کردم.

من فکر می کردم دوستش دارم؛ شاید برای من هم چهارشانه تر و محکم تر بودنش جذاب ترش می کرد؛ ولی یه کمی این ور تر و آن ور تر چه فرقی می کرد؟ حتی ارزش بیان کردن هم نداشت. فکر می کردم دوستش دارم.

در آن چالش خیلی چیزها برایم تازه بود؛ حریم هایی که می خواستم نگه دارم و گوش داده نمی شدم. آن روزها در فکرم هم نمی گنجید کسی مرا ببوسد، وقتی هنوز به پیوندی همیشگی سوگند نخورده باشد؛ و آن روزها این برای من شکستن مرز بود و نگرانی و چالش بین یادگرفته ها و مواجه شده ها. جوانی، مرزهای جا به جا شده، ابهام و ترس من را به جایی رساند که روزی بهش گفتم نمی توانم ادامه دهم؛ از مرزهای نگه داشته نشده نگفتم؛ می ترسیدم غرورش را بشکنم، شاید چون ته قلبم می دانستم از بدی نیست؛ از بلد نبودن شنیدن و حرمت گذاشتن هست؛ از تعریف عشق از لا به لای فیلم های بازاری خارجی است و ترکیبش با رویاها. همه را خلاصه کردم و انگشت خطا گرفتم به خودم و بهانه تراشیدم که شاید از آن شهر بروم. و خوب همه چیز از آن چه فکر می کردم خراب تر شد. غرورش به هر حال شکسته شد بیش تر از آن چه در ذهن من می گنجید؛ آن قدر فکرم مشغول بود که این سوی موضوع را در نظر نگرفته بودم. آزرده خاطر و خشمگین شد؛ فکر کرد سرش کلاه گذاشته ام، دارم می روم و او را جا می گذارم؛ رفت ولی با کینه و پرتاب خشم و دشمنی به من.

شاید آن سال های دور ما هر دو به هم به نوعی خشونت کردیم. خشونت که فقط فیزیکی نیست؛ زبانی هم هست، اثر مجموع رفتار و گفتار روی روح آدم می تواند مدت زیادی آرامش را بر هم بزند. شاید ما هم تا حدودی به هم خشونت کردیم؛ خشونت در بلد نبودن ارتباط، در بلد نبودن این که عاشقی فقط به شعر و دسته گل نیست؛ به بلد بودن واضح بیان کردن و شنیده شدن ابهام ها، ترس ها، ارزش ها، آمادگی ها، بله ها و نه ها و چرایی هایشان است. خشونت در عدم احترام به حس هم، درک هم، شناخت هم، عزت نفس هم. و در پس آن همه ناراحتی و آسیب احساسی، نا آگاهی و عدم آموزش مناسب.

تا سال ها عکس هر عروسی را می دیدم، نا خود آگاه چشمم به سمت بازویش می رفت؛ بازوی عده زیادی از دخترهای ایرانی که من دیدم، همان جور بدون خط و فرم هست؛ به غیر از آن هایی که ظرافت خدادادی دارند یا مرتب ورزش می کنند. مدتی طول کشید دوباره بازویم را همان جور که هست، بپذیرم و البته اهمیت ورزش و وزنه های کوچک را...

و البته این را هم می دانم که این خطوط برای بعضی ها هیچ است؛ بعضی ها با بیش تر از این جلو می روند تا همسر داشته باشند؛ تا به موقع بچه دار شوند؛ تا از جامعه که بی شریک و/یا بی فرزند بودن را نمی فهمد، راحت باشند یا به رویای زیبای بچه داشتن برسند حتی اگر در آغوش سختی باشند.

هیچ نظری موجود نیست: