دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

چند لحظه

عصر بود. از سر کار برمی گشتم خانه. قدم زنان از خیابان مجله دکوراسیون خانگی می گذشتم. آسمان ابری بود ولی آن ته ته، هنوز شکاف روشنی از خورشید رو به غروب می درخشید. رنگ های صفحات مجله دکوراسیون خانگی زیر ترکیبی از سایه های ابر و خورشید، پر رنگ تر از همیشه بود. مست روی صفحه ها قدم می گذاشتم. سر سه راهی همیشگی رسیدم که چون همیشه بپیچم به چپ. سرم را بلند کردم و دیدم در تمام این مدت سوی دیگر آسمان، رنگین کمان بزرگی حلقه زده. سر جایم خشکم زده بود، به یاد نمی آوردم در عمرم رنگین کمانی به این بزرگی به این نزدیکی دیده باشم...

هر از چند وقت این احساس را پیدا می کنم؛ احساس این که بخش کوچک و در حال سفری هستم از یک مجموعه بی نهایت بزرگ و شگفت انگیز؛ مجموعه ای که بدون من بوده، هست، خواهد بود. احساس این که بخش کوچکی از این مجموعه گسترده، زیبا و بی نظیر هستم، در اوج بی ربطی، آرامش عجیبی دارد. گاهی وقت ها دلم می خواهد در این مجموعه حل شوم و از درون خودش احساسش کنم؛ بخشی از خودش باشم، هر بار با آن بمیرم و هر بار دوباره با آن زنده شوم.

آن روز من چند لحظه زندگی کردم؛ در همان چند لحظه عبور و تماشا از آن خیابان رویایی. 

هیچ نظری موجود نیست: