یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

خطوط

هشت ساله بودم. دوچرخه سوار بودم و توی کوچه با سرعت می رفتم. با آن سرعت، یک حرکت ناجور فرمان کافی بود برای به هم خوردن تعادلم. سر دوچرخه خم شد و زمین خوردم. چیز مهمی نبود، پیش می آمد. در برابر همه زمین خوردن هایی که تابستان ها در بدو بدوهای بازی ها تجربه می کردم، هیچ بود؛ زمین خوردن هایی که نتیجه اش زانوهای خراشیده بود و زخمی. ولی خیلی هم مهم نبود. وقتی با ناراحتی برمی گشتم خانه، بابا بغلم می کرد و می نشاندم گوشه وان حمام. زانوهایم را می شست و رویش مرکوکوروم می زد که عفونت نکند. درد زخم ها هم بین شادی بازی کودکانه و محبت بابا فراموش می شد. از همان بچگی همین طور بود، بازی شادی داشت، درد هم داشت. تازه لذت هم داشت که بابا آن قدر نازم را می کشید، بی آن که سرزنشم کند که چرا زمین خوردم.

آن شب اما متفاوت بود. از روی دوچرخه افتادم. جایی که زمین خوردم، کمی شیشه خرده ریخته بود. کف دستم بدجوری برید. جا خورده بودم که شیشه خرده به این نرمی و با این شدت برنده بود. خوش شانس بودم که بریدگی کوچک بود. کف دست هایم بعد از مدتی خوب شد ولی آن بریدگی کوچک عمیق کف دست چپم همیشگی ماند؛ اثرش شد چون خط کوچکی کنار باقی خطوط طبیعی کف دستم. هر وقت این خط کوچک را کف دستم می بینم، احساس عجیبی دارم. خطی که بیست و اندی سال با من همراه بوده و دیگر بخشی از من شده.

خیلی از اتفاق ها در زندگی این جورند. حتی وقتی خودشان می گذرند، اثرشان در طول سالیان با آدم باقی می ماند، بخشی از آدم می شوند.

۲ نظر:

mohammad:) گفت...

خدای من
این دلنوشته خیلی دلنشینه
خیلی :)

قاصدک وحشی گفت...

ممنون :)