پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

آتش زیر خاکستر

وقتی احساسی هست، هست. این احساس هرجوری می تواند باشد. می توانم از هرچیزی یا کسی رنجیده باشم، به هر دلیلی ناراحت یا شاد، گیج یا روشن، عصبانی یا ذوق زده یا هرجور دیگری باشم. این که با این احساس چه می کنم، موضوع دیگری است؛ این که با خودم و احساسم روراست باشم، چیزی دیگر. کتمان احساسم، آن احساس را از بین نمی برد؛ مثل این می ماند که به زور چیزی را که در صندوقی جا نمی شود، آن قدر فشار دهم تا آن زیر زیرها فرو رود، بعد هم با فشار دست هایم در جعبه را نگه دارم نکند که باز شود و احساسم سر ریز. برای مدتی جواب می دهد، ولی اگر آن احساس قوی باشد، یا اگر نشانه های برانگیزنده آن احساس مرتب تکرار شوند، این سکوت، کوتاه و گذراست. روزی بالاخره سر می کشد. کتمان احساسم، فقط خودش، اثرش و حتی شدتش را در زمان جلو می برد و جایی که انتظارش را ندارم و دیگر توان ندارم به زور توی جعبه نگهش دارم، با شدتی خیلی بیش تر بیرون می ریزد. آن قدر که دیگر نمی شود خودش و نتایجش را جمع و جور کرد.

هر آدمی توی این دنیا حق دارد خوش حال، ناراحت، هیجان زده و عصبانی شود یا هرجور دیگری در برابر هر نشانه ای که با آن رو به رو می شود. این که چه طور با خودش و موضوع کنار بیاید، باز هم موضوع دیگری است که با احساس کردن احساس هیچ تناقضی ندارد.

شاید این خیلی ساده و بدیهی به نظر برسد. ولی درک همین موضوع ساده، برای من به هزینه تجربه هایم بوده. دارم تلاش می کنم با خودم و احساساتم رو راست تر باشم. تلاش می کنم آن قدر که به دیگران حق می دهم هر احساسی داشته باشند، به خودم هم حق دهم هر احساسی ممکن است درونم سر بکشد؛ چه خوب باشد، چه بد، چه قشنگ باشد، چه زشت، چه واقعیت بیرونی داشته باشد، چه نداشته باشد. وقتی احساس می کنم، احساس می کنم. جنگ ندارد. چرا من همیشه باید "موجه" باشم؟ "خوب" باشم؟ "منطقی" باشم؟ من می توانم هرجوری باشم، هر احساسی داشته باشم از هر جنسی، در هر طیفی از رنگ. وقتی احساسی هست، هست.

هیچ نظری موجود نیست: