یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

برادرم

کتاب به دست، روی مبل دراز کشیدم. نمی دانم کی خوابم برد. یادم می آید سرد بود. انگشت های پاهایم را بین کوسن ها قایم کردم که گرم شوند. در هپروتی نامعلوم، صدای او را می شنیدم:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

بین خواب و بیداری، کلمه ها را مزه مزه می کنم. چه قدر آشنایند... بین خواب و بیداری یاد آن روزها می افتم. هشت، نه سال پیش بود شاید. آن روزها که همه هنوز کنار هم، خانه بودیم. آن شب ها که مامان می نشست پای تلویزیون، بابا روزنامه می خواند و من پهن می شدم جلوی بخاری گازی تا گرم شوم. همان بخاری گازی گوشه اتاق که گرمایش لحظه لحظه تمام وجودم را می گرفت و بی حسم می کرد. جوری به خواب می رفتم که انگار دیگر قرار نبود بیدار شوم. آن وقت باز دوباره صدای او را می شنیدم که بالای سرم ایستاده بود:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

در تمام این سال های دوری، جمله اش جایی در ذهنم کم رنگ شده بود؛ استوا زمستان نداشت، زندگیم حضور نزدیکش را.

می دانم این جا دور است؛ می دانم مروارید-خانم صاحب خانه- ممکن است به زودی برگردد و من نباید کنار اتاق پذیرایی پهن باشم. با این حال، بازیافتن همان جمله ها، با همان صدا بعد از این سال ها، این گوشه دنیا...

چرا بیدار شوم؟ دلم می خواهد با این حس تا ابد بخوابم...

هیچ نظری موجود نیست: