جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

باران یخ زده

اتاق جلسه با پنجره های بلند و گسترده اش. همان اتاقی که اولین روزی که برای مصاحبه منتظر بودم، پشت پنجره های بلندش ایستادم و طلب کردم که باز هم این جا بیایم.

بحثی که نیمه کاره تمام شده. من و کاترین هنوز پشت میز مانده ایم و مشغول کار خودمانیم. نگاهم روی تابلوی پشت پنجره می ماند؛ آسمانی که یک سویش ابری است و سوی دیگرش آفتابی؛ دانه های سفید سبکی که آرام آرام با باد می رقصند و از آسمان می ریزند.

- چه برف عجیبی!

کاترین می خندد:

- این که برف نیست! باران یخ زده است!

شب که بر می گردم خانه، از آسمان هنوز "باران یخ زده" می بارد؛ نه خیس است نه شدید. دانه های سبک سفید رنگی است که با حرکتی نرم و رقصان از آن بالا می آید پایین.

هیچ نظری موجود نیست: