یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶

عقل به چشم

در قفسش رو آخرها باز می کنم. گنده ست و صدای بلند و دندون های تیزی داره. از قفسش که بیرون میاد، خودش رو پیچ و تاب می ده و دست و پاهاش رو می کشه. این قفس براش خیلی کوچیکه.
با فاصله حواسم بهش هست و مشغول کارهام هستم. هنوز نمی دونم چه جوریه. بالاخره بعد از مدتی آروم آروم نازش می کنم. وقتی می بینم خودش رو عقب نمی کشه یا با دستش منو پس نمی زنه، خیالم راحت تر می شه. در حالی که قفسش مرتب می شه، فضای اتاق رو راه می ره و بررسی می کنه. بعد از مدتی می رم می شینم روی صندلی، گوشه اتاق. خودش نزدیک می آد و با احتیاط خودش رو به پام می زنه. منم با همون احتیاط از بزرگی و دندون های تیزش، یواش یواش نازش می کنم. ولی یواش یواش دست هاش رو بالا می آره روی پاهام تا به زانوهام برسه. من با همون ترس ناشناخته، مردد از رفتارش حواسش رو به همون نازهای آهسته پرت می کنم. ولی باز گاهی یه جوری نگاه می کنه که معلومه داره برآورد می کنه چه جوری بیاد بالا و توی بغلم بشینه!

این گربه بزرگ و به ظاهر قلدر، عجیب دلبر و خواستار ناز و دوستی هست. حیف از این همه برداشت های ذهنی از پیش حک شده که گاهی بزرگی و ظرافت رو کنار هم نمی بینه در نگاه اول.

هیچ نظری موجود نیست: