جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

کم و زیاد

در نگاهی ساده و تک بعدی:

این جا بیشتر آدم ها زیاد تلاش می کنند و کم انتظار دارند؛
آن جا بیشتر آدم ها کم تلاش می کنند و زیاد انتظار دارند.

جعبه مغز

جعبه مغزم را به آرامی بیرون می آورم؛
آن را روی میز می گذارم و تماشایش می کنم.
چه می بینم؟
خطوطی که از این سو به آن سو می دوند؛
خطوطی که در هم می پیچند؛
خطوطی که به هم تیراندازی می کنند؛
و خطوطی که در این هرج و مرج و شلوغی هنوز دارند می رقصند!
شاید عصری ببرم بگذارمش روی شن های ساحل غرب،
رو به روی موج های جاری و آهنگ روان آب،
آن وقت همه خطوط جعبه هم سو می شوند با موج های آب،
آرام و پیوسته و جاری؛
پر از تناقض آرامش و خروش زندگی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

حرکت



امشب برای یک کار اداری می روم کوالا لامپور. خوش حالم که سببی شد بروم.

با اتوبوس می روم. دلم می خواهد در حرکت باشم. دلم می خواهد احساس کنم چقدر همه چیز در هر لحظه در حال تغییر است؛ که چقدر این همه ها که بهشان چنگ زده ام تا زندگی را ثابت و تعریف شده تعریف کنم، تا نترسم، تا احساس آرامش کنم، خیالی اند؛ دلم می خواهد در حرکت باشم، با حرکت بروم.

احساس می کنم مدت هاست مثل ماری دور خودم پیچیده ام؛ در افکار و احساساتم گره خورده ام. دلم می خواهد حرکت کنم تا حرکت و تغییر را حس کنم؛ شاید این همه تغییر را درک کنم؛ بپذیرم.

تفاهمی در سکوت

هر روز صبح با هم می آیند.
این آقای میان سال آرام با موهای سفید-خاکستری یکی از کارکنان شرکت است که هر صبح در ایستگاه وقتی منتظر اتوبوس شرکت هستیم، می بینمش.
همسرش هر بامداد که هوا هنوز تاریک است، او را تا ایستگاه هم راهی می کند.
دیدن این زوج در آرامش که صبح ها در مسیر مشابهی پیاده روی می کنند، برایم قشنگ است.

محمد عیسی

چهره اش آشناست ولی من دقیق به یاد نمی آورمش. از هم دانشکده ای های سابق است که حالا در یکی از بخش های شرکت کار می کند. اسمش را روی کارتش نشان می دهد:

- اسم من "یان" است؛ ولی اگر خواستید می توانید به من بگویید: "محمد عیسی"!
- ؟؟؟
- در میانمار (*) اقلیت مسلمان، معمولا دو اسم دارند؛ اسم رایج و اسم اسلامی.

اسم یکی دیگر از هم ورودی های سنگاپوری-مالایی هم "محمد عیسی" است.

ترکیب قشنگ و عجیبی است.

(*) همان برمه که بیشر مردمانش بودایی هستند.

توان

خوش به حال آدم هایی که توان خود و توان دیگران را می پذیرند.
خوش به حال آدم هایی که به توان خود و توان دیگران احترام می گذارند.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

به نام او به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او و یاد او که با نام و یادش دل ها آرامش می یابند...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

مشتی دلار

با هم نهار می خوریم:

من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!

می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:

من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!

اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:

او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!

یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:

او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!

افتادن و برخاستن

جالب است که این جا گاهی در مسیرهای گذر می بینی که بچه های خردسال در حال حرکت، زمین می خورند و معمولا بدون گریه و زاری بلند می شوند و دوباره به بازی یا راه رفتن ادامه می دهند. بزرگتر همراهشان هم واکنش خاصی نشان نمی دهد؛ نه تلاش می کند بچه را در بر بگیرد، نه بلندش کند یا او یا زمین را محکوم کند. انگار برای بچه و همراهش "زمین خوردن" و "دوباره برخاستن" اتفاقی عادی و طبیعی است.
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

مادر

"برگه های زرد آلو(*) را خیس می کنی توی آب، بخوری؟"

بین این همه دوندگی،
فقط یک نفر در دنیا می تواند این سوال را از آدم بپرسد.
فقط یک نفر در دنیا می تواند به این موضوع فکر کند.
فقط یک نفر در دنیا می تواند همیشه پر از محبت بی دریغ باشد.
البته وقتی نزدیکی، برایت بدیهی است.
وقتی دور می شوی، روشن تر می بینی.

(*) خودش درستش کرده.

جشنواره رنگ

شنبه گذشته برای هندی ها روز جشن رنگ(*) بود. در این روز هندی ها روی هم رنگ های مختلف می پاشند و شادی می کنند. رنگ در این جشن نماد شگون و سلامتی است.
جالب است که ما ایرانیان چهارشنبه سوری، به شکرانه فرا رسیدن بهار از آتش پریدیم و طلب سرخی آتش کردیم و دوری زردی از وجودمان و هندی ها چند روز بعد، با بارانی از رنگ به پیشواز بهار رفتند و به شگون رنگ ها طلب تن درستی کردند.
شادی آدم ها به هر رنگ و هر زبان، چقدر شبیه و زیباست.

*Holi

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

لی لی

تکه ای از برنامه دیشب تلویزیون، تلاش خانمی را نشان می داد که سگ ها را تربیت می کرد.
برنامه دیشب، تربیت سگ دختر دو ساله ای بود به نام لی لی که در خانه رفتارهای نامناسبی از خود نشان می داد؛ یکی از این رفتارهای نامناسب این بود که زیاد واق واق می کرد و گاهی با سر و صدا دنبال گربه هم سایه می دوید.
یکی از توصیه های خانم مربی سگ ها، به زوج صاحب لی لی برای رفع این ناهنجاری این بود که:

" لی لی به ورزش نیاز دارد. وقتی او را برای پیاده روی بیرون نبرید، هیجان و انرژیش ذخیره می شود و به صورت رفتارهای منفی مثل واق واق کردن بروز می کند."

نتایج نشان می داد پس از چند هفته تمرین و پیاده روی و گردش روزانه، لی لی کم تر واق واق می کرد...

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

اولین روز سال نو،
جشن دوباره دانش جوان ایرانی برای سومین سال،
ده برابر شدن تعداد دانش جویان ایرانی در طول این سه سال،
جشن نوروز که هر سال بهتر و با شکوه تر از سال گذشته به همت بچه ها برگزار می شود.

اولین شب سال نو،
منزل او که هم سن مادر بزرگ من است،
بسیار مهربان، فرهیخته و با سخاوت است،
سفره ای پر از غذاهای ایرانی که مزه خانه و محبت دارند،
و دو سماور خانه سنتی-ایرانی او، یکی برای چای داغ و دیگری برای آب!
من که مرتب لیوانم را از آب سماور پر می کنم،
و نمی دانم چه رمزی است در این خانه پر مهر، این قلب جوان و پر عشق و این سماور پر آب،
که مرا در آرامشی عجیب، غرق می کند.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

چسب

او مثل چسب است؛ به هر چیزی جذب شود، چنان با تمام وجود در آن ریشه می دواند که هر گونه کنده شدن، سرشار می شود از دردی لب ریز. فرقی ندارد کس باشد، چیز باشد، مکان باشد، فکر باشد یا حس.
او گرچه همیشه رهایی را دوست داشته و تحسین کرده، ولی در عمل همیشه چون چسب بوده.
تناقض عجیبی است.

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

مرگ

دو هفته بود که پدرش سکته کرده بود و در بخش ویژه بستری بود. او هر روز می آمد سر کار، در همه جلسه ها شرکت می کرد و هم چنان تلاش می کرد به نیازهای گسترده بخش های مختلف که با خشونت و سرعت اعلام می شوند، رسیدگی کند. ساعات نهار خودش را به سرعت به بیمارستان می رساند تا به پدرش برسد. با همه این ها هم چنان گروهمان را پیش می برد؛ هم چنان با همه شوخی می کرد و می خندید. گاهی درد دل می کرد. رو به من می گفت:
"حالا به یاد تمام وقت هایی می افتم که پدرم با من تماس می گرفت ولی من یا سرگرم کارهای شرکت بودم یا در حال سر و کله زدن با بچه هایم برای انجام تکلیف مدرسه شان در خانه... حالا مرتب دعا می کنم که چشم هایش را باز کند و بتوانم با او صحبت کنم... نمی خواهم برایت موعظه کنم... ولی ما گاهی مسایلی را در میان سرشلوغی های روز فراموش می کنیم که ارزش زیادی دارند..."

پا به پای این جریان، من هم از درون می لرزیدم...

هفته پیش خبرها خوب بود. پدرش چشمانش را گشوده بود و چند کلمه ای حرف می زد. مدیرم بسیار خوش حال بود و هم چنان در حال دوندگی بین کار و بیمارستان و خانه.

چند روز پیش خبر رسید که متاسفانه پدرش فوت کرده. همه مان سر کار خشک شده بودیم.
همان روز به گروهی از هم کارانم پیوستم تا بعد از کار برای تسلیت برویم منزلش. او با چهره ای پریشان در آستان خانه، هم دردی ها را می شنود. وارد خانه شدیم. من فکر می کردم تنها قرار است برای هم دردی به او سر بزنیم. وقتی با جسد بی جان مرحوم روبه رو شدم که بر بستری بر زمین اتاق پذیرایی غرق گل های ارکید، آرامیده، جا خوردم. بوی عود فضای غم زده اتاق را فرا گرفته بود. گویا هندی ها جسد مرحوم را چند روزی در خانه بازماندگان نزدیک باقی نگه می دارند؛ در میان گل ها، عود و دعای بازماندگان. صحبت از مراسم سوزاندن بود که قرار بود روز آینده برپا شود... کسی می گوید از طبیعتیم و به طبیعت برمی گردیم. کف دست هایم را به هم می فشردم تا مطمئن شوم زندگی هنوز جاری است.

این گیاه بنفش

برگ بنفشی را که از گل دان هم سایه امانت برده بودم، در آب گذاشتم شاید ریشه بدواند و سبز شود پر از برگ های ریز بنفش.
چند روزی در گل دان کوچک، بی تفاوت ماند. هر شب نگاهش می کردم؛ حدس می زدم از انتهای برجسته مانندی که دارد، بلاخره ریشه می دواند. روزها گذشت. حالش در محیط جدید بد می شد و پلاسیده به نظر می رسید. امیدم کم رنگ می شد. اثری از ریشه در آن نقطه مورد انتظار دیده نمی شد. ولی روزی از نقطه ای دیگر که فکرش را هم نمی کردم، ریشه داد. حالا در همین گل دان کوچک و فقط با آب، برگ بنفش جدیدی سبز شده در کنار برگ پلاسیده اولی.

طبیعت، صادق ترین و گویاترین جریان زندگی است.
خیلی وقت ها زندگی در جهتی که پیش بینی نمی کنیم، جریان پیدا می کند؛ چه کسی می داند؟ شاید گاهی این مسیرهای جدید پیش بینی نشده، حتی از آن چه انتظار داشتیم، پر نورتر و زیباتر باشند.