شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

رستم

"خانم ها! جمعه با هم نهار بخوریم؟"

این بزرگ ترین مدیر شرکت است. مردی چهارشانه با چهره ای کاملا شبیه مدیران بزرگ آمریکایی. هوش و تدبیر از نگاهش می بارد. با وجود همه احترام و تحسینی که برایش قایلم، همیشه خودم را در برابرش گم می کنم؛ برایم خیلی پر هیبت است.

بار پیش قهوه درست می کردم که آمد ایستاد کنار دستگاه قهوه جوش و شروع کرد به صحبت. آن قدر هول شدم که به جای شکر، فلفل برداشتم.حالا امروز برایمان قرار نهار گذاشته بود؛ نهار با چهار خانم شرکت. برایم هیجان انگیز بود و سخت. فرهنگ متفاوت، زبان متفاوت و رفتار تخصصی و هم زمان اجتماعی. پنجره یاودآور نهار گروهی که روی تقویم ظاهر شد، نفس عمیقی کشیدم و همراه بقیه رفتم.

سر میز نهار جواب سوال های متفرقه اش را می دهم. یکی از سوال های همیشگی محیط کار این جا این است که برای آخر هفته چه برنامه ای داری. این را دیگر یاد گرفته ام. برایش از کنسرت سالار عقیلی گفتم. از تابلوی روی دیوار رستوران حرف زدیم که عکسی بود از فیلم زوربای یونانی. بعد بحث کشیده شد به جشنواره فیلم تورنتو که این هفته تمام می شود. بعد به خدمات دهنده های آیفون جدید؛ بعد به شرکتی اروپایی که دارد از پا می افتد؛ بعد به بررسی کوتاهی از روش مدیریتی شرکتی رقیب؛ بعد به تحقیقات درباره شکلات تلخ و اثرش روی سلامتی، بعد به برنامه ای تلویزیونی درباره کوسه ها. بعد آن سه خانم دیگر و آقای مدیر بزرگ که همه کانادایی بودند از خاطرات کودکی شان تعریف کردند؛ دوچرخه سواری در دشت های اطراف، پشت ماشین های قراضه کشاورزی بازی کردن ها، تفنگ بادی های برادرهایشان. من بیش تر لب خند زدم؛ هنوز به پای سرعت گفتگو هایشان نمی رسیدم، خاطراتشان هم برایم جالب و نو بود و می توانستم از بیرون به موضوعی جدید نگاه کنم. ولی خاطره ای از دوران کودکی متناسب با فضای جمع پیدا نمی کردم. همین که بتوانم زیر فشار حضور و هیبت مدیر بزرگ، دستمال سفره، ساندویچ مرغ و جام نوشیدنی ام را جمع و جور کنم و لب خند بزنم و گفت و گوهایشان را دنبال کنم و چند کلمه آن وسط به زبان بیاورم، خیلی هنر بود.

هیچ نظری موجود نیست: