سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

سوز

دلم می سوزد. هر دوشان را دیده ام. همیشه دلم می خواست جور دیگری پیش برود؛ همه چیز دوباره برایشان خوب شود.

از نگاه ناقص من بیرونی، ماجرا تکرار دیگری بود از "غرور و تعصب":

اولی: "چه کنم؟ او می خواهد برود. نمی توانم زورش کنم بماند."
دومی: " او هیچ وقت نگفت "بمان!""

گاهی وقت ها به همین سادگی، همه چیز پیچیده می شود. به همین سادگی، داستان زندگی آدم ها عوض می شود. می دانم که باید به انتخاب هایشان احترام بگذارم. ولی چه کنم، دلم می سوزد. دلم خیلی می سوزد.

هیچ نظری موجود نیست: