در این دو هفته، دو روز متفاوت مرخصی گرفتم. برخلاف همیشه، نه برای سفر، نه برای تغییر بزرگ هیجان انگیز، نه برای هیچ برنامه خاصی.
مرخصی گرفتم که نفس بکشم، دور باشم از شتاب و بدو بدو، پایم را بندازم روی پایم کاری کنم که دوست دارم یا اصلا هیچ کاری نکنم. این نود و خورده ای ای میل کاری که موبایلم یادآوری کرده امروز دریافت کردم در طول یک روز، حتی نگاه هم نکردم؛ سر جایشان هستند تا فردا صبح.
و این نفس کشیدن عجب چیزی است. بدون هیچ کار خاصی، استراحت کردم و با عزیزانم زمان بیش تری گذراندم. این نفس کشیدن یادآوری خوبی بود که یادم نرود "زندگی کنم"، یادم نرود از همین چیزهایی که هست، و چه خوب که هست، لذت ببرم؛ کی می دونه هر لحظه ای تا کی باقی است.
نفس کشیدن های برهه ای خیلی جاها آدم را دوباره به خودش، به تعادل و به زندگی نزدیک می کنه؛ چیزی بدیهی که با زمان و تجربه یاد گرفتم.
چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۶
نفس
وجودی که هیچ وقت پیر نمی شه
شر شر داره بارون می باره.
در حالی که کنار پنجره ایستاده، می گه:
- چرا کسی این جا وقتی بارون می آد، نمی آد تماشا کنه؟
جاودانه
دفتر خاطراتم را ورق می زنم و به این خط می رسم از سال ها پیش:
"در هجر وصل است و در ظلمت است نور"
سهشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۶
حرمت نفس
می گه اون خانم وقت نامزدی دخترش عجله داشت که تاریخ ازدواج نزدیک تر باشه، مرتب می گفت دیر می شه... چه قدر بده هی بگی دیر می شه...
با خودم فکر می کنم اون شاید به اندازه خانم دیگه تحصیلات دانشگاهی نداشته باشه ولی نگاهش به شان و قدر آدم خیلی بلند تره.
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۶
تضاد
هر از گاهی از سه روزه آشنایی و ازدواجشان می گوید. از این که بعد از ازدواج تصمیم گرفته به خاطر همسرش که ریش می گذاشته، حجاب داشته باشد.
آدم زحمت کشی است به تمام معنی. کار می کند، به درس و مشق دو تا پسرهایش می رسد، به امور خانه می رسد. مدتی کانادا بوده اند، بعد سال ها عربستان کار و زندگی کرده اند و حالا دوباره برگشته اند کانادا برای آینده بچه ها. به تحصیل بچه ها خیلی اهمیت می دهد به خصوص پسر بزرگ تر که سال دیگر باید برود دانشگاه. تلاش کرده اند پسرها را با مذهب تربیت کنند، حتی در این گذار و تغییر محل زندگی و فرهنگ اجتماعی. روزی چند بار نماز دسته جمعی در خانه پشت سر همسرش، روزه هایی که پسرها را حتی قبل از سن بلوغ شرعی به تمرین گذاشته اند و آن ها هم ادامه داده اند.
زحمت کشیده و مدیر را راضی کرده و پسر بزرگ تر را این تابستان آورده کارآموزی تا تجربه محیط کاری پیدا کند. پسر هفته ای دو بار می آید شرکت. بچه خوبی است ولی یک حس عجیبی از همان اول در من باقی گذاشته. به چشم من مثل کلافی گم و در هم و درگیر است. نگاه بدی ندارد ولی یک جوری است که من زیاد راحت نیستم باهاش حرف بزنم حتی با وجود این که نصف سن من هست. یاد بعضی استادهای مذهبی دوران لیسانس میفتم در علم و صنعت که وقت صحبت با یک دختر دانش جو به سقف نگاه می کردند و نمی دانستند با نگاهشان چه کنند. به چشم من معذب است و درگیر و خام و پر از فشار انرژی های خالی نشده.
چند روز پیش گروهی با یکی از همکارها رفتیم نهار خداحافظی. دارد از این شرکت می رود. جوان ترین عضو تیم است. پسرک میزی که مادرش هست نمی نشیند؛ می رود پیش همکاری که دارد می رود. جایی از بین صحبت ها به گوشم می خورد که دارد از همکار جوان، درباره انواع نوشیدنی های الکلی حرف می زند که کدام بهتر است و بیش تر اثر دارد. بعد از نهار به شوخی به همکارم می گویم که چشم مامانش روشن. همکارم هم سربسته برایم تعریف می کند که پسرک سوال های نکته ای می پرسد از انواع سکس با دخترها.
خوب پسرک 17، 18 ساله ست. سوال هایش هم مربوط به دوره سنی اش با یک مقدار شدت متفاوت شاید ناشی از زندگی در دو جامعه بسیار متفاوت.
فقط به مادرش فکر می کنم که فکر می کند چه زندگی خانوادگی موفقی بر اساس سنت دینی بنا کرده و چه فرزندی با اصول دینی تربیت کرده.
ماه
"ماه رو ببین چه قدر قشنگه!"
قرصی کامل و درخشان که در قاب پنجره اتاق می درخشه.
چند ساعت بعد، دیگر از این پنجره قابل دیدن نیست؛ رفته، زیباییش را هم با خود برده.
بعضی چیزها توی زندگی همین جورن. زیبایی شان را همان لحظه زندگی کردی، زندگی کردی؛ شاید زمانی دیگر نباشن.
آن سه
آن سه دختر، هر کدام از یک جای دنیا.
پشت میز صبحانه قبل از شروع به کار، یکی می پرسد کدام قسمت خانه را بیش تر دوست دارید.
دو دختر با هم توافق دارند درباره "آشپزخانه"، جایی که کنترل خیلی چیزها دستشان است؛ برای سومی "اتاق نشیمن/ پذیرایی" که پر از اتفاق و مهمان و دورهمی و رفت و آمد است.
یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶
مهربان و بخشاینده
مهربان بودن هدیه ای قشنگ و ناب هست ولی به تنهایی کافی نیست. چه بسا مهربان هایی که اوج و عمق محبت هستند ولی اگر دلشان رنجیده شود، آسمان را خراب می کنند روی باعث و بانی خواسته یا ناخواسته ش. محبت و مهر، بدون بخشش و گذشت، یک پایش بدجوری می لنگد.
شاید برای همین، ترکیب "خدای بخشنده/ بخشاینده و مهربان" را خیلی دوست دارم. به نظرم توصیف زیبا و مفصلی است. صفاتی مهم در کنار هم که این قدر خاص و عمیق هستند و کنار هم داشتنشان از عهده هر کسی بر نمی آد.
عقل به چشم
در قفسش رو آخرها باز می کنم. گنده ست و صدای بلند و دندون های تیزی داره. از قفسش که بیرون میاد، خودش رو پیچ و تاب می ده و دست و پاهاش رو می کشه. این قفس براش خیلی کوچیکه.
با فاصله حواسم بهش هست و مشغول کارهام هستم. هنوز نمی دونم چه جوریه. بالاخره بعد از مدتی آروم آروم نازش می کنم. وقتی می بینم خودش رو عقب نمی کشه یا با دستش منو پس نمی زنه، خیالم راحت تر می شه. در حالی که قفسش مرتب می شه، فضای اتاق رو راه می ره و بررسی می کنه. بعد از مدتی می رم می شینم روی صندلی، گوشه اتاق. خودش نزدیک می آد و با احتیاط خودش رو به پام می زنه. منم با همون احتیاط از بزرگی و دندون های تیزش، یواش یواش نازش می کنم. ولی یواش یواش دست هاش رو بالا می آره روی پاهام تا به زانوهام برسه. من با همون ترس ناشناخته، مردد از رفتارش حواسش رو به همون نازهای آهسته پرت می کنم. ولی باز گاهی یه جوری نگاه می کنه که معلومه داره برآورد می کنه چه جوری بیاد بالا و توی بغلم بشینه!
این گربه بزرگ و به ظاهر قلدر، عجیب دلبر و خواستار ناز و دوستی هست. حیف از این همه برداشت های ذهنی از پیش حک شده که گاهی بزرگی و ظرافت رو کنار هم نمی بینه در نگاه اول.
سهشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۶
آهسته آهسته
یکی از قشنگ ترین چیزهایی که تا حالا یاد گرفتم، صبر کردن و مشاهده کردن در طول زمان است. گاهی وقت ها زمان، یواش یواش، اجزای مختلفی را جلوی چشم می آورد که پازل های ذهنی کمی شکل روشن تر و منسجم تری به خود می گیرند. حتی وقتی فراموش می کنم باز زمان آهسته آهسته با گذاشتن چند منظره و زاویه، تصویر کلی را یاد آوری می کند و آشفتگی را آرام. تجربه شخصی من باعث شده از صمیم قلب، سپاس گزار این نشانه ها و پیام ها باشم هر جا که یادم نمی رود و چشمم برای مشاهده و درک باز باشد.
ممنونم.
دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۶
گربه تراپی
وقت گذراندن با گربه ها هم آرامش بخش و خوش حال کننده ست و هم باعث یادگیری ست با مشاهده رفتارهای فردی و اجتماعی شان. هر گربه ای شخصیت و رفتار خودش را دارد حتی از همان بچگی. مثل بچه گربه ای که بازیگوش و فعال ست ولی با بقیه بچه گربه ها و با آدم بازی می کند. یا بچه گربه ای که فقط می خواد خودش باشد و همه اسباب بازی ها مال خودش، بقیه بچه گربه ها را پنجول می زند یا برایشان صدا در می آورد و به راحتی بغل آدم نمی رود. یا گربه های بالغی که راحت تر به آدم یا بقیه گربه ها اعتماد می کنند و بعضی سخت تر. یا آن هایی که بچه گربه ها برایشان جالب، سوال برانگیز یا قابل پوشاندن و حمایت هستند در برابر آن ها که کوچک ترها را پس می زنند. یا آن ها که همان اول پر از محبت و اعتمادند، با یک ناز و توجه، خودشان را برایت ناز می کنند و آزاد و رها نشان می دهند دلشان می خواهد چه طور ناز شوند. یا آن ها که اوایل فاصله حفظ می کنند ولی بعدها خودشان جلو می آیند و با محبت سرشان را می زنند به پایت. یا آن هایی که کلا اهل ناز نیستند و خودشان را با بازی و جنب و جوش ابراز می کنند.
تماشای رفتار هر کدامشان نسبت به آدم ها و به گربه های دیگر خیلی جالب و آموزنده ست.
یاد
جا داره یادی کنیم از بعضی دوستان دختر عزیز و جانی که تا رد پایی از دوست داشتن و دوست داشته شدن در زندگی دوستشان می بینند، سر تا پا می شوند "خواهر شوهر" های تمام و کمال. همان ها که دوست داشتن را نمی بینند و فقط دوست داشته شدن را می بینند که چه حیف که صرف آن ها نمی شود و صرف دوستشان می شود که بی توجه است و از نظرشان شایسته اش نیست؛ چه حیف که چنین دوست داشتنی صرف آن ها نشده که عاشقی بلدند. همان ها که عینک قضاوت به چشم می زنند و ترازو به دست میزان عشق دو نفر به هم را اندازه می گیرند و منتظرند با دیدن بالا و پایینی بدون اطلاع از زیر و بم ماجرا انگشت سرزنش و تشر و توبیخ به سوی دوستشان، که یادمان باشد به اندازه آن ها شایستگی و ارزش این همه توجه را ندارد، دراز کنند. آن ها که پایش باز شود آتش بیار معرکه می شوند یا به رقابت میفتند نه لزوما برای رسیدن که برای نشان دادن این که می توانند و دوست داشتنی تر هستند، از هر فرصتی استفاده می کنند که در این میدان کم نیاورند. همان ها که همیشه و در هر شرایطی سینه چاک مرد عاشق ماجرا هستند و طرفدارش یا برعکس به یاد اتفاق های ناخوش سابق زندگی خودشون، تیر کینه و نفرت پرت می کنند.
نمی دونم این بخشی از فرهنگ ماست یا پدیده ای است همه گیر. داستان بلندی است و فرای تلخی و خاله زنکی بودنش، آن چه می ماند تفاوت بین دوست های واقعی و آشناهای پوشالی ست. یاد گرفتن تمایز آدم ها از هم و نگه داشتن خط و خطوط مناسب. تدبیر فاصله و مشورت با آدم باتجربه، آگاه و امین و بی غرض که شاید اصلا لازم باشد شخص سوم باشد و متخصص در زمینه مشاوره. یاد گرفتن نگهداری سلامت رابطه ای که مهمه. یادآوری این که حواست بیش تر به زندگی خودت باشه. تدبیر حفظ فاصله ایمنی و پرهیز از فرصت دادن به آدم هایی که به خودشان حق می دهند در زندگی دیگران بدون تجربه دخالت کنند یا این جا و آن جا نظرات تخصصی خودشان را درباره زندگی خصوصی دیگران ابراز کنند. یا آن ها که وقتی خودشون به گرهی بخورند، تمام وقت و انرژی اطرافیان را می خواهند ولی به مشکلات دیگران با تمسخر پوزخند می زنند. همان ها که پای خودشان که برسد و دوست داشته شوند، پای همه دوستان دخترشان را از زندگی شان کوتاه می کنند مگر با کنترل شدید شاید چون می دانند آدم هایی مثل خودشان چه طور می توانند آگاهانه یا ناآگاهانه آتش بیار معرکه و مشکل ساز شوند.
پانوشت: با احترام ویژه به خواهر شوهرها که امیدوارم خودم هم روزی بشم از نوع خوبش. می دونم تمثیل به جایی نیست و کلا داستان روابط بعضی از ما زن ها در شرایط مختلف بحث مفصلی هست.
چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۶
"باد ما را خواهد برد"
بعد از یک هفته قلیم باشک بازی بین آفتاب و ابر و بارون و رعد و برق های ناگهانی، هوا خیلی خوبه؛ آفتابی با نسیمی خنک و ملایم. دستم را از پنجره گذاشتم بیرون که این همه زیبایی را ملموس تر حس کنم، با این فشار باد در سرعت.
کمی جلو تر دست دیگری می بینم؛ دستی کوچک. دخترکی 6-7 ساله که پشت ماشین نشسته و همین جوری دستش را داده به دست باد.
لذت بردن از این همه زیبایی، فرای ما و زمان ماست؛ چشم و دست و قلبمان این را خوب می فهمند.
سهشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۶
آن باغ عجیب
بین گورستان، اگر می شد به صورت اسم جمع نام برد می گفتم "آرامگاه"، سرسبز قدم می زنم؛ به طور عجیبی این فضای ناآشنای آشنا آرامم می کند. هر از گاهی سر می زنم بی آن که کسی را بشناسم؛ شاید هم برای همین است که می توانم بی دغدغه سر بزنم. باغی بزرگ و سبز با صدای پرندگان که بعد از باران دارند می خوانند بین این سکوت. شاید خود بهشت.
با خودم فکر می کنم آدم هایی که در این سرزمین به خاک سپرده می شوند، حدود نصف سال زیر برف سرد و طولانی هستند در سکوت، بدون نشان چندانی از جنبنده ای، تمثیلی از زمهریر. نیمه دیگر سال یا زیر سرسبزی و گل های رنگارنگ و صدای چهچهه پرندگان هستند، یا زیر برگ های رنگارنگ همان درختان که دارند کم کم به خواب می روند، شاید به زیبایی و آرامش بهشت.
سهشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶
توضیح واضحات
در تمام این سال ها این مشاهده هم چنان برایم جالب و تحسین برانگیز بوده. این که هندی ها در کنار حفظ زبان مادری خودشان، به زبان انگلیسی هم تحصیل می کنند و هم زبان مادری و هم زبان انگلیسی را سلیس و روان صحبت می کنند.
این که زبان انگلیسی را پا به پا با زبان مادری جلو می برند، نقطه قوت و مزیت رقابتی بسیار زیادی در سطح بین المللی برایشان ایجاد می کند؛ چه داخل کشور خودشان باشند و چه خارج از آن. همین طور این امکان را برایشان فراهم می کند که به اطلاعات گسترده تری به روز دسترسی داشته باشند و راحت تر تبادل نظر کنند. فرهنگ مطالعه هم که این مزیت رقابتی را بسیار پر رنگ تر می کند.
آن دو بچه
دخترک شاید سه، چهار سالش باشد. پشت شیشه مرکز نگهداری از گربه های بی سرپرست، بی دغدغه و راحت نشسته روی زمین. هر بار دست هایش را می چسباند پشت شیشه قفس بچه گربه ای؛ هر کدامشان هر طرف می رود، دست آن یکی هم پشت شیشه همان طرف می رود. دخترک با تمام وجود می خندد؛ به چشم های خندانش نگاه می کنم که از نگاهم تغییری نمی کنند؛ هم چنان پر از خنده و شادی هستند. تماشایشان می کنم. حس خیلی خوبی ته قلبم می درخشد؛ این سرمستی ساده و بی غش و رها و پر از زندگی، تمام روز خوش حال نگهم می دارد. جایی از وجودم حس می کردم سه چهار سالگی خودم را به تماشا نشستم.
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۶
روزی
روزی هست که تو شاید هیچ وقت به خاطر نیاوری؛
روزی که من هر سال به خط شعری فکر می کنم
که آن روز به خاطرم نشست.