سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

آن دو بچه

دخترک شاید سه، چهار سالش باشد. پشت شیشه مرکز نگهداری از گربه های بی سرپرست، بی دغدغه و  راحت نشسته روی زمین. هر بار دست هایش را می چسباند پشت شیشه قفس بچه گربه ای؛ هر کدامشان هر طرف می رود، دست آن یکی هم پشت شیشه همان طرف می رود. دخترک با تمام وجود می خندد؛ به چشم های خندانش نگاه می کنم که از نگاهم تغییری نمی کنند؛ هم چنان پر از خنده و شادی هستند. تماشایشان می کنم. حس خیلی خوبی ته قلبم می درخشد؛ این سرمستی ساده و بی غش و رها و پر از زندگی، تمام روز خوش حال نگهم می دارد. جایی از وجودم حس می کردم سه چهار سالگی خودم را به تماشا نشستم.

هیچ نظری موجود نیست: