پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

اسفند دانه

کاش می شد آدم ترس ها، نگرانی ها و خیال های منفی اش را دانه دانه بریزد در اسفند دانه؛
که جرق جرق بسوزند و دود شوند و به هوا روند.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

پس از باران

پس از باران مراقب باشیم دو چیز را زیر پا نگذاریم:
  • قورباغه های ریز را که با خوش حالی عرض پیاده رو را عمودی می جهند؛
  • حلزون های خانه به دوش را که کلی زحمت می کشند از یک نقطه به نقطه دیگر بروند.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

خودخواهی

خودخواهی درد بزرگ و رایجی است؛
بزرگ است مانند سرطان که به آرامی و گستردگی، درون را نابود می کند؛
و رایج است مانند سرماخوردگی که خیلی سریع و هر از چند گاه می توان به آن دچار شد.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

سه نما

نمای اول:
سال دوم دانشگاه؛ برای پروژه درس "ارزیابی کار و زمان" حتما باید از یک واحد صنعتی بازدید کنیم تا بتوانیم گزارش نهایی پروژه را آماده کنیم.
دوستم و من، از شرکت های در دسترس شروع می کنیم؛ یکی از آن ها، کارخانه ای است که یکی از آشنایان دوستم آن جا کار می کند.
یکی دوبار زنگ می زنم؛ برای پذیرفتن مان برای چند جلسه بازدید از واحد صنعتی شان، جواب سربالا می دهند. بار بعد که زنگ می زنم، آقایی از پشت تلفن می گوید:
- خانم محترم، این جا همه کارکنان "مرد" هستند؛ شما نمی توانید از این جا بازدید کنید...
من که به شدت بهم برخورده، تمام تلاشم را می کنم تا گروه دو نفره مان، دانشگاه، ماهیت پروژه و چند جلسه بازدید کوتاه را توضیح دهم؛ ولی این حرف آخر است...

نمای دوم:
سال آخر دانشگاه؛ پروژه نهایی دوره لیسانس "بررسی فنی، مالی و اقتصادی طرح کارخانه بازیافت کارتن های مقوایی" است. برای بررسی و برآوردهای اولیه، نیاز داریم از کارخانه مشابهی بازدید کنیم. در لحظه، تنها سه شرکت در تهران و اطراف تا حدودی به این کار می پردازند. از تماس با یکی از آن ها جوابی نمی گیریم. دفتر شرکت دوم اما مرکز شهر است. دوستم و من هردو پس از تلاش و جست و جو با ذوق و شوق می رویم دفتر شرکت تا رو در رو پروژه مان را شرح دهیم و برای چند جلسه بازدید از کارخانه اجازه ورود بگیریم؛ در دفتر شرکت، بینابین توضیح پروژه برای آقای مدیر، آقای مدیر دیگری وارد اتاق می شود؛ سال خورده است و گردنش را بسته؛ برایش توضیح می دهند که این خانم ها برای انجام پروژه دانشگاهی درخواست بازدید از کارخانه دارند. پوزخندی می زند و می گوید:
- می بینم پای جنس نرم هم به صنعت کارتن و دستمال کاغذی باز شده است!
به آن کارخانه هم که فاصله اش نزدیک است، اجازه ورود پیدا نمی کنیم...
نتیجه این که در آخر، ناچار می شویم چند جلسه تا جاده کمربندی ساوه مسافرت کنیم تا برآوردهای لازم را از کارخانه سوم به دست آوریم... (دعای خیر ما بر مدیران کارخانه سوم).

نمای سوم:
چند سال بعد؛ جلسه بررسی نیازهای کاربران واحد تولید برای راه اندازی سیستم رایانه ای فراگیر در سازمان؛
نماینده یکی از بخش های تولید، دختری سنگاپوری است که چند سالی از من بزرگ تر است؛ از سوی مدیر ارشدش، نماینده تصمیم گیری های زیادی است. مثل باقی کارکنان ارشد بخش تولید لباس سرتاسری سفید می پوشد؛ چهره ای جدی دارد و بدون داخل کردن احساساتش، خیلی دقیق و منطقی بحث می کند؛ گرچه گاهی اگر به حرف هایش گوش داده نشود، صبرش سرازیر می شود... البته در گفت و گوهای دو نفره مان لایه های احساسی وجودش را آزادتر می گذارد.
با افتخار می گوید که در حال حاضر در بخش تولید این شعبه از سازمان، بیست و دو نفر خانم در واحد تولید مشغول به کار هستند.
واحد تولید این سازمان بخشی کاملا ساختاریافته، منظم، با فرهنگی بسیار نظامی، جدی و سخت است.

من معنای حرفش را درک می کنم؛ راه یافتن و کار کردن در چنین محیطی، توانایی و مهارت های بالایی نیاز دارد؛ توانایی و مهارت هایی که بدون پاداش نمی ماند؛ کم ترین پاداشش، اعتمادسازی و تقسیم مسوولیت ها بر اساس علاقه مندی و توانایی ها است.

گرچه حالا که من آزادانه و بدون مانع تراشی در محیطی با انتخاب قرار گرفته ام، با شناختی که از خودم، توان مندی ها، گنجایش ها و علاقه مندی هایم پیدا کرده ام، به گزینه کار در واحد تولید تنها به عنوان گزینه های آخر و تجربه های کوتاه مدت و بینابین پروژه ای در بخش دیگر نگاه می کنم.

هم سایه دریاچه خزری

یک روز کاری شلوغ؛
از دیدن نیگار که دارد به سوی میز کارم می آید، شگفت زده می شوم؛ کیسه کوچکی از کیفش در می آورد و می دهد دستم. با شگفتی، به کیسه نگاه می کنم که پر است از کشمش و گردو! در حال تشکر با شادی این شباهت دیگرمان را هم می شمرم:
- اوه! ما هم همین ترکیب را داریم!
- آره! از خانه است!
این را می گوید و می رود.
من می مانم و کیسه کشمش و گردو و شادی همیشگی این ترکیب ساده و خوش مزه.
کشمش های ریز قهوه ای و گردوهای نرم تازه؛ تنها فرقش این بود که کشمش های ترش و شیرین بزرگ زرد-سبز رنگی هم داشت.

نیگار، خانمی آذربایجانی است که در بخش دیگری از سازمان کار می کند؛ اوایل کارم، اسم و چهره مان ما را با هم آشنا کرد.
به لطف و محبت او، امروز "روز کشمش و گردو" بود.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

سپاس

به پروردگار حاضر، شاهد و ناظر؛ همه جا و همه وقت...
" نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند..."
فریدون مشیری

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

لب خند

او همیشه لب خند می زد.

فارغ از هر آن چه در درون یا بیرون می گذشت، او همیشه لب خند می زد.

او آن قدر لب خند زده بود که دیگر روی صورتش، لب نداشت؛ لب خند داشت.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

جشن نور

منبع عکس: Flickr
امروز تعطیل رسمی است.
آخرین تعطیلی رسمی چند هفته پیش بود، به مناسبت عید فطر.
امروز جشن هندوهاست. روز پیروزی روشنایی بر تاریکی، پیروزی خوبی بر بدی در وجود انسان.
به مناسبت دیپاولی منطقه هندی ها نورافشان است. هندی ها لباس های نو می پوشند، دعا می کنند و به دید و بازدید هم می روند.
کاش امروز، برای همه روز پر رنگی امید باشد بر نومیدی.

عکاس: آتوسا نصیری

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

او

در میان شلوغی رفت و آمدها، گوشه فود کورت کنار خیابان نشسته اند.
روی میز گرد ساده و پلاستیکی،میان دو فنجان چایشان ضبط صوت کوچکی است.
او با ضرب آهنگ های موسیقی، در سکوت با قاشق چای خوری به فنجانش ضربه می زند.
چین و چروک های صورتش آرامش خاطر عمیقی دارد.

جهانی شدن

جهانی شدن به زبان ساده یعنی وقتی که در یک رستوران خاورمیانه ای در خاور دور،
یک زن آذربایجانی،
یک زن سنگاپوری
و یک زن نیوزیلندی
در سه اجرای مختلف، عربی برقصند؛
و به چشم دختران خاور میانه ای، زن نیوزیلندی در رقص عربی ماهرترین باشد.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

Paris, Je t'aime

Paris, Je t'aime

> پسرک به دخترک که زمین خورده و کف دستانش خونین شده، کمک می کند بایستد. روسری مشکی دختر از سرش افتاده و با دستان زخمی اش نمی تواند مرتبش کند. پسرک با دست پاچگی تلاش می کند روسری دختر را روی سرش بگذارد؛ گرچه نمی داند چه طور. بعد کودکانه می گوید:
- موهات خیلی قشنگن! حتما باید بپوشونیشون؟

> زن جوان با صدای زنگ ساعت با چهره ای خسته از رخت خواب بیرون می آید. در صحنه بعد، زن جوان کودکش را بغل کرده و راهی شیرخوارگاه است. برای کودکش که هنگام رفتنش گریه می کند، به زبان محلی آهنگی زمزمه می کند تا کودک آرام می شود و با خوش حالی دست و پا می زند. او که باید راه بلندی طی کند تا از کودک دیگری در یک خانه ثروت مند مراقبت کند. او که با نگاهی دور برای کودک دیگری آواز محلی زمزمه می کند تا گریه نکند...

> کارول زنی میان سال است که دو سال است دارد زبان فرانسه یاد می گیرد. پولش را جمع کرده تا بتواند چند روزی به پاریس سفر کند. او فقط شش روز در پاریس مانده چون نمی توانسته دو سگ خود را برای مدت طولانی در خانه تنها بگذارد. انشایی از این سفر کوتاه نوشته برای بیان احساس نابی که روزی در پاریس تجربه کرده. انشایی به زبان فرانسه با تلفظ انگلیسی... او که نامه رسان است با دیدن یکی از محله های آرام و زیبای پاریس با خودش فکر می کند اگرمی توانست این جا زندگی می کرد و هر روز صبح نامه پخش می کرد. حتما آدم های جالبی هم می دید. همین طور هنگام تماشای پاریس بر فراز یک آسمان خراش با خودش فکر می کند کاش کسی کنارش بود که می توانست به او بگوید "این جا چه قدر قشنگ است، این طور نیست؟". در این لحظه یاد دوست پسر قدیمی اش می افتد که یازده سال است حرفی با او نزده است. مردی که دیگر ازدواج کرده و سه تا بچه دارد.

" پاریس، دوستت دارم" فیلمی فراموش نشدنی است.
فیلمی با 18 داستان کوتاه به کارگردانی کارگردانان مختلف؛
نمایشی از تجربه های آدم های مختلف از زندگی یا سفر به پاریس؛
نمایشی از عشق های مختلف؛
نمایشی از شگفتی لحظه های زندگی؛ لحظه هایی که می توانند معجزه ای کوچک و حقیقی باشند برای شناخت، درک و دوست داشتن آدمی دیگر.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

جغرافیا

امروز در یک حرکت انقلابی، نقشه بزرگی از دنیای کوچک خریدم تا بزنم به دیوار اتاق؛ شاید سببی شود کمی اطلاعات جغرافیای ام به تر شود و وقتی آدمی اسم کشوری را می برد، حداقل بفهمم کجای دنیاست و در هم سایگی کدام کشورها.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

مبارزه با ایدز در تایلند

رفته بودم یک سمینار علمی جالب درباره یک موضوع زیست محیطی.
در ابتدای سمینار، پژوهش گری که سخن رانی می کرد چند مثال برشمرد برای مقایسه بعضی سرمایه گذاری های جامعه مدرن و دردهای واقعی جامعه بشری.
مثلا عدد بزرگ میزان سرمایه گذاری کشورهای پیشرفته در راستای برنامه های امنیتی را در کنار بودجه لازم برای بهبود چند مشکل جهانی قرار داد. مشکلات جهانی مثل:
- وضعیت سلامتی زنان باردار و نوزادان آسیب پذیر در کشورهای در حال رشد
- آموزش کودکان بی سرپرست
و چندین مورد دیگر که یادم نیست...

یکی از این موارد مقایسه "بودجه لازم برای کمک به مبارزه با ایدز در تایلند" بود.
این مورد که جزو "دردهای بشری" شمرده می شود، مرا به شدت تکان داد.

ناخودآگاه یاد آمار بالایی از خوانندگان بلاگم افتادم که به دنبال جست و جوی "تایلند"، "سفر به تایلند" و واژگان مرتبط به این صفحه برخورده اند؛ به خاطر نوشته کوتاهی که از تایلند نوشتم. گرچه تایلند معبدها و ساختارهای معماری و سواحل زیبایی دارد، ولی بی بند و باری جن سی در این کشور شهرت زیادی دارد؛ به هر عنوان یا اسمی که بیان شود.

این که چرا در این سال ها سفرهای گردشی از ایران به تایلند این قدر زیاد شده، جای بررسی دارد که از توان این نوشته خارج است.
تنها کاش آموزش همگانی برای مبارزه با ایدز در ایران آن قدر گسترده و قوی شود که هر کسی به تایلند سفر می کند، از مشکلات و خطرهای بیماری ایدز، آگاه باشد و مسوولانه درباره زندگی خود و خانواده اش تصمیم بگیرد.

لهجه تاجیکی

مدتی بود می خواستم از لهجه انگلیسی هندی ها بنویسم؛ از این که با وجود گستره واژگان و قدرت دستور زبان انگیسی، معمولا تاکیدهای آواهای هندی هم چنان در گفت و گویشان به شدت آشکار است.

البته انگلیسی با لهجه های ملیت های مختلف خیلی رایج است؛ مثل لهجه انگلیسی بلغاری ها، فرانسوی ها، آلمانی ها و ...

تا این که روزی یکی از هم کاران پاکستانی ام را در سالن غذاخوری دیدم؛ انگار کشف بزرگی کرده باشد با خوش حالی تمام گفت:

- می دانی من به تازگی با چند تاجیک آشنا شده ام؛ خیلی جالب است که لهجه انگلیسی شان خیلی شبیه لهجه توست!

- [...]

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

گنجشک های ایستگاه کلمنتی

هربارکه دم غروب از ایستگاه کلمنتی می گذرم، انبوه آواز گنجشک هایی که با هم پیوسته و دسته جمعی می خوانند، شگفت زده ام می کند؛
خودشان از میان شاخه های درختان بلند دیده نمی شوند ولی آواز دسته جمعی شان آن قدر بلند و پر سر و صداست که شلوغی انبوه آدم های در رفت و آمد و هم همه فود کورت های به هم چسبیده آن منطقه را در خود گم می کند؛ انگار هرچه گنجشک در آن منطقه هست، خودش را به درختان نزدیک ایستگاه مترو می رساند تا دم غروب در این گردهم آیی و هم خوانی پر سر و صدا شرکت کند.

و من در این مدت هیچ وقت سر از رازشان در نیاورده ام.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

غول آهنی نوپا

شنبه گذشته مراسم نام گذاری سکوی نفتی تازه متولد شده بود. این اولین هم کاری با یک شرکت هندی بود. معمولا شرکت های طرف قرارداد، اروپایی، آمریکایی یا کشورهای کناری خلیج فارس یا دریاچه خزر هستند.
رو به روی غول آهنی، برای این مراسم چهارچوب موقتی برپا شده بود. خانم هایی از بخش های مختلف شرکت، به مناسبت تحویل این محصول به یک شرکت هندی، از هر نژادی که بودند، همه ساری های قرمز و زرد پوشیده بودند و در بخش پذیرش، مهمانان را راهنمایی می کردند.
یکی از خانم ها هم در لباس هندی، روی پیشانی مهمانان از هر کشوری در صورت تمایل خال هندی سرخی می کشید.
مراسم با سخن رانی وزیر فایننس و سپس مدیرعامل کل شروع شد. آقای مدیر اعلام کرد که غول آهنی ساعت چهار و چهل دقیقه بعد از ظهر روز جمعه متولد شده است. اسمش را " اکتشاف* 1" نامید که به همسر مدیر عامل شرکت هندی طرف قرارداد تقدیم شد.
در ادامه موسیقی چینی و هندی نواخته شد. چهار موبد هندی هم برای دعا و طلب خیر و برکت برای غول آهنی جدید در مراسم حضور داشتند. در پایان موبدان با صدای بلند شروع به دعا کردند. سپس داخل سکوی نفتی نوپا شدند و در قسمت های مختلف آن، برای شگون و برکت سکوی نفتی که به زودی بر روی آب شناور می شد تا به کشور مقصد برسد، سی عدد نارگیل شکستند ( مراسم نارگیل شکنی*).
مجسمه ی کوچکی هم به عنوان یادبود به خانم مدیرعامل شرکت هندی تقدیم شد. این مجسمه کوچک، نماد خانمی در حال تراشیدن سنگ بود.
مراسم بسیار عجیبی بود. معمولا این جا مراسم بهره برداری از محصول متناسب با فرهنگ و آداب و رسوم شرکت طرف قرارداد برگزار می شود.
Discovery I (*)
Coconut Breaking (*)

یوگی

او دست و پای ما را به هم گره می زند و به چهره های در حال تقلای ما
می گوید: "لب خند بزنید!"

گاهی وقت ها زندگی هم همین کار را با آدم می کند!

تروریست

من این سر میزنشستم و سوفی آن سر میز. پسربچه کوچک هندی تیره رنگ و چشمان درشت هم کنار میز نشسته بود. شاید حدود 10 سال سن داشت.
نگاهی به ما کرد و پرسید اهل کجاییم.
من هم چون همیشه بازی "اگر حدس زدی ما از کجاییم" را شروع کردم. پس از حدس های مختلف از کشورهایی که اسمشان را بلد بود، کم کم رسید به کشورهای عربی کنار خلیج فارس. تشویقش کردم که حدسش از نظر جغرافیایی نزدیک است؛ که ما اهل ایران هستیم. او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ جواب داد: " ایران پر از تروریست است!"

من و سوفی هر دو جا خورده بودیم.

شاید تا به حال در این سال ها حرف ها، برداشت ها و سوال های بسیار عجیبی درباره ایران و ایرانی بودنمان شنیده بودم، ولی این جمله از زبان یک پسربچه 10 ساله واقعا جمله سنگینی بود.

تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم و به خودم یادآوری کنم که او فقط یک کودک است که حرف هایی را که از رسانه ها و محیط اطرافش می شنود، بازگو می کند. با این حال نمی دانم چرا وقتی برایش توضیح می دادم که بیشتر مردمان دنیا شبیه همند و این ها همه بازی آدم بزرگ هاست، صدایم شکسته بود و می لرزید.

به قول سوفی جان، این رسانه ها چه می کنند!