جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۶

نایلا

چهار سالشه. گذاشتمش بیرون قفسش برای خودش قدم بزنه توی اتاق مرکز و هوایی بخوره. گربه آرومی یه. حتی اگه گربه های دیگه هم دور و برش باشن، نایلا حد و حدود رو رعایت می کنه و با همه می سازه.
اون روز مرکز شلوغ بود؛ مراجع زیاد داشتیم. گویا از تعداد زیاد آدم های در رفت و آمد خسته شده یا ترسیده بود. رفته بود یه گوشه میز توی تاریکی یه کنجی خودش رو جمع کرده بود. با ورود گربه های جدید و شلوغی مرکز، باید برش می گردوندمش توی قفسش. زیر میز رفتم که پیداش کنم. معمولا گربه که زیر میز می ره، می خواد در کنج تنهایی خودش باشه، خوشش نمی آد به زور بیارنش بیرون. در نتیجه معمولا یا در می ره یا مقاومت می کنه و مثلا ناخن هاش رو نشون می ده. نایلا ولی فقط خودش رو روی زمین سفت کرده؛ وقتی بلندش می کنم، نه مقاومتی می کنه، نه چنگ می ندازه در صورتی که ناخن های بلندی هم داره. ناخن هاش رو از توی غلاف در نمی آره ولی. بغلش می کنم و با احتیاط سرش رو می گذارم روی شونه م که بذارمش توی قفسش. با همون حالت ترسیده یا دل خور از شلوغی رفت و آمد آدم ها که شاید گیجش کرده، خودش رو رها می کنه توی بغلم، یه جورهایی انگار چسبیده به بغلم با همون دل خوری و یه کمی بی اعتمادی، اعتماد کرده. نازش می کنم و می گذارمش توی قفس مرتب شده ش. یه کم دیگه نوازشش می کنم و کنار قفسش صبر می کنم که شاید کمی آروم شه.

با خودم فکر می کنم منم توی بعضی شرایط، همین رفتار رو دارم؛ حتی اگر ناراحت، سردرگم یا دل خور باشم، مقاومت نمی کنم، چنگ هم نمی ندازم. توی همون احساس عدم قطعیت و نامعلومی نگاه می کنم ببینم داره چه اتفاقی میفته و با کمی بی اعتمادی، اعتماد می کنم تا جایی که اوضاع خیلی نابسامان به نظر نرسه.

نایلا اون روز بالاخره خونه جدید پیدا کرد. یه خانوم آروم و مهربون با دو تا بچه ش اومدن دیدنش و دوستش داشتن و سرپرستیش رو قبول کردن. حس عجیب بی پناهی و در عین حال صبر و امید و اعتمادش توی بغلم موند.

هیچ نظری موجود نیست: