دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۶

هلو

خانم جوانی در کلینیک کنارم نشسته، پسر هفت-هشت ماهه ش هم توی بغلش. پسرک با چشم های  آبی زلال و لپ های گرد برافروخته از تب، مثل هلو. نگاهش را می برد به مامانش و بعد اطرافیان. گاهی دستش را دراز می کند تا چیزی را بگیرد، گاهی همان جا در بغل مامان جان نشسته، گاهی شیر می خورد، گاهی هم می خوابد. در تمام مدت انتظار طولانی، نه یک بار گریه می کند نه بهانه گیری؛ انگار امتداد وجود مامانش هست با همان صبر و بردباری. هلو گاهی وقت ها هم دستش را سمت من دراز می کند ببیند چه خبر است و من دلم می رود برایش. با خودم فکر می کنم خوش به حال مامانش.
از رفت و آمدها و گفت و گوها و بغل های گشوده بعضی خانم های کلینیک برای هلو، می فهمم مامان هلو خودش از کارکنان آن جاست و الان در مرخصی بعد از زایمان و امروز به خاطر مریضی هلو آمده. دخترهای دیگر بخش می روند و می آیند و هلو را بغل می کنند و قربان صدقه ش می روند و می گذارندش بغل مامانش تا بروند سراغ باقی کارشان. در میان رفت و آمدهایشان، یکی شان که گویا نزدیک تر است با مامان هلو از کار و خانه و زندگی می گوید. جایی از گفت و گویشان مامان هلو اشاره می کند به این که دو تا پسرهای دیگرش هم همین جور زود سرما می خوردند وقتی مثل هلو چند ماهه بودند. بعد هم از پی گیری یک سری کار اداری حرف می زنند و مامان هلو می گوید کارهای دادگاه در حال انجام است و حالا که "او" می خواهد برود، حتما حقش را طلب خواهد کرد.

تمام آن ساعات طولانی، هلو و مامانش تنهایی در کلینیک از این بخش به آن بخش رفتند برای آزمایش و "او" یی هم کنارشان نبود که همراهی و کمک شان کنند. خانم جوان با تجربه سه بچه با همه دغدغه مریضی هلو، خودش با صبر و حوصله در تنهایی پی درمان هلو بود؛ شاید عادت داشت به روی پای خود بودن و نترسیدن در شرایط اضطراری.

از کلینیک که می رفتم بیرون، با هر دو خداحافظی کردم. هم چنان منتظر جواب یکی از آزمایش ها بودند و خانم جوان هم چنان صبور و با حوصله و خوش اخلاق.

دلم پیش هلو ماند. و باز یادم افتاد هیچ وقت به راحتی نمی شود آرزو کرد جای دیگری بود. هر کسی پشت زندگیش داستان شخصی خودش را دارد و داستان هر کس خاص خودش است.

** با وجودی که این خانم از کارکنان همان کلینیک بود، با او درست مثل باقی مراجعین برخورد شد؛ در صف انتظار طولانی ایستاد تازه با هلوی تب دار.

هیچ نظری موجود نیست: