یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۶

ستاره

ستاره هفته پیش ناگهانی رفت. خبر رفتنش باورنکردنی است. 
ستاره دختر خاصی بود؛ مدل خودش به تمام معنی. ساده، واضح، باهوش، پر از ایده، با محبت و منطقی. ستاره با کلمات محبت آمیز، بازی نمی کرد، در عمل برای دوستانش وقت می گذاشت، دقت می کرد، نظر واقعی خودش را می داد.

دوستی ما در فراز و نشیب دوست داشتن دوران اوایل بیست سالگی پر رنگ شد؛ در پس پیچیدگی ها و بن بست های قلبی مان. ستاره شاید برای من جاهایی نقطه امید و قوت بود، تحسینش می کردم، دوستش می داشتم و در پس داستان های متفاوت با سایه های مشابه، تا حدودی درک و هم دلی داشتیم نسبت به هم.

من هم جاهایی از زندگیم در حد خودم به طوفان خورده بودم. درک می کردم وقتی ناگهان خودت را بین دریای متلاطم می بینی که از هر طرف موجی می رسد فرای تصور و انتظارت، گاهی چه قدر آدم می تواند جا به جا شود، از یک سو به یک سو. و در این طوفان هول انگیز که قبلا نمی شناختیش، آسان تر از هر چه فکر کنی، ممکن است حس کنی گم شده ای، آدم قبلی نیستی؛ امنیت و آسایش خاطرهایت را که گم کنی، انگار زیر پایت خالی شده. و اگر به اندازه آن وقت های ما، جوان و کم تجربه و حساس و دل بسته باشی، تلاطم این طوفان خسته تر و شکننده ترت می کند.

طوفانی که من از آن گذشتم، در مقایسه با طوفانی که ستاره باهاش رو به رو شده بود، ناچیز بود. طوفان ها می توانند آدم را دگرگون کنند. گاهی خیلی طول می کشد که اصلا بفهمی وسط طوفان بوده ای، این قدر که به حال خودت نیستی وسط موج هایی که می رسند. گاهی مشاهده دگرگونی دل بسته ها، دگرگونی خودت و احوالت، سنگین و غیر قابل تصور است. مسیر تغییراتی که با شتاب درونت پیش رود. شاید گاهی دلت بخواهد برگردی به عقب، دیگر در آن پیش نروی. ولی گاهی تغییر ناگزیرست، موج ها آن قدر شدید و زیادند که به راحتی نمی شود برگشت به قبل. حتی اگر هم بشود با تجربه آن چالش، دیگر آدم سبک بال قبلی نیستی. گاهی وقت ها تلاش می کنی به آرامش قبلت برگردی و وقتی پیدایش نمی کنی، نگران تر می شوی. انگار وسط جایی هستی که نمی دانی کجاست، نمی شناسیش، نمی دانی چرا آن جایی. و زیر و رو کردن و چرایی هایش اوضاع را بدتر می کند.

و ما گاهی حرف می زدیم. آدم هایی که طوفان دیده اند، هم را از نگاه و رفتار و چند کلام می شناسند حتی اگر شدت طوفانی که تجربه کرده اند، متفاوت بوده باشد.

ستاره دختر شجاعی بود. مثل همیشه در پس طوفان، برای "زندگی" تلاش کرد؛ راه های جدید را شجاعانه امتحان کرد؛ شجاعانه بعضی انتخاب ها را کنار گذاشت و بعضی را ادامه داد تا دوباره زندگی کند.

چند سال اخیر احساس و برداشتم این بود که همه چیز بهتر شده؛ سرگرم زندگی و عشق و کار و شروع های تازه که همگی امید بخش و تحسین برانگیز بودند. تا هفته پیش که ناگهان خبر آمد که قلبش بازایستاده...

و من ماندم و ناباوری و دل تنگی و سوال های بی جواب و مشتی حسرت. حسرت بی خبربودن در این چند ماه اخیر، حسرت فرض کردن این که ظاهرا همه چیز نشان دهنده حال خوش است، حسرت احوال پرسی و هم دلی های همیشگی، حسرت گفت و گوها و حضور های ناب و واقعیش.

به یاد تو که شجاعانه تلاش کردی، به یاد تو و محبت های واقعی و در عمل تو، به یاد افکار و اندیشه های قشنگت، به یاد سادگی و آرامش وجودت، به یاد خاص بودن وجود نازنینت.

زود رفتی ستاره، دلم برات خیلی تنگ می شه. تا دیدار دوباره...

هیچ نظری موجود نیست: