چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

زبان بین المللی

شب، سالن ترانزیت، مسافرانی در رفت و آمد، مسافرانی نشسته روی نیمکت ها در انتظار پروازی زود یا دیر؛ هر کسی از یک رنگی، زبانی، فرهنگی؛ یکی در حال گفت و گو، یکی در حال کتاب خواندن، یکی متمرکز روی صفحه لپ تاپ، یکی سرش را تکیه داده به شانه مردش و استراحت می کند، مردش هم دارد کتاب می خواند؛ یکی قهوه می نوشد و روزنامه ورق می زند، دیگری چرت می زند.


در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.

مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.

انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

تکانه فرهنگی (*)

یکی از مثال های ساده تکانه فرهنگی این است که جایی زندگی کنی که مردمش چیزی بخورند شبیه شیر برنج ولی به جای شکر یا شیره با پوششی از سس تند فلفل دار و ماهی های خشک ریز.
در کل، یادآوری مفهوم "تکانه فرهنگی" بهانه آرام بخشی است برای تمام مناسبت هایی که آدم در آن ها احساس بیگانگی می کند؛ برای قالب هایی که آدم سخت در آن ها می گنجد.

آیه ای کاملا زمینی

و همانا شکلات - آن هم از نوع تلخ- یکی از اساسی ترین نیازهای بشری (؟) است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

سوپ کله ماهی

چند وقت پیش، آقای منتور(*) باز هم ما سه نفر را که برای یادگیری روندهای شرکت، تحت هدایت و نظارت ایشان هستیم فرا خوانده بود برای جلسه گفت و گو تا اگر موضوع یا سوالی داریم مطرح کنیم.
ساعت نهار رفتیم یکی از فود کورت های نزدیک. آن سه نفر با احترام تصمیم گرفتند "سوپ کله ماهی" بگیرند که هم دوست داشته باشند و هم شامل محدودیت های غذایی من هم نباشد.
گرچه من در این مدت در زمینه این همه خورد و خوراک رنگارنگ و متفاوت از فرهنگ های مختلف، ماجراجو و کنجکاو بوده ام، اولین بار بود که با این غذا رو به رو می شدم.
آقای منتور تکه هایی از ماهی را جدا می کند و روی برنج ظرفم می گذارد.
آقای منتور می گوید برای این که آدم بتواند در جامعه ای زندگی کند باید خودش را با غذاهای محلی سازگار کند. البته او نمی داند که من این را دو سال پیش یاد گرفته ام.
تا آن وقت فکر می کردم کله ماهی تنها در مناطقی از ایران معروف است؛ عجیب بود که این سوی دنیا سوپ کله ماهی می دیدم.

Mentor(*)

قیاس

شنبه صبح وقتی از اتاق بیرون می آمدم، می خواستم با خودم چتر بردارم. چند روزی بود که باران نباریده بود؛ فصل باران هم که گذشته.
پس با سبک باری بدون چتر رفتم.
چند ساعت بعد باران شروع شد؛ پیوسته و شدید.
اصلا یادم نبود که آخرین بار شنبه گذشته باران شدیدی آمده بود!

سبزیجات

در سوپر مارکت بزرگ روبروی خانه، روی بیشتر سبزیجات برچسب خورده "سبزی". انگار فرقی ندارد که این سبزی تره است یا پونه یا ریحان. این موجود سبز، با توجه به کارایی اش در یک کلام "سبزی" است.
شاید من هم این جا برچسب دارم: "نیروی کار". من در کنار بقیه کسانی که کار می کنند، نیروی کار هستم؛ فارغ از ویژگی های فردی و احساسی.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

زرد و سرخ و ارغوانی

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز...

شعر و آهنگ: امیرحسین سام
آواز: اشکان کمانگری

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

کم و زیاد

در نگاهی ساده و تک بعدی:

این جا بیشتر آدم ها زیاد تلاش می کنند و کم انتظار دارند؛
آن جا بیشتر آدم ها کم تلاش می کنند و زیاد انتظار دارند.

جعبه مغز

جعبه مغزم را به آرامی بیرون می آورم؛
آن را روی میز می گذارم و تماشایش می کنم.
چه می بینم؟
خطوطی که از این سو به آن سو می دوند؛
خطوطی که در هم می پیچند؛
خطوطی که به هم تیراندازی می کنند؛
و خطوطی که در این هرج و مرج و شلوغی هنوز دارند می رقصند!
شاید عصری ببرم بگذارمش روی شن های ساحل غرب،
رو به روی موج های جاری و آهنگ روان آب،
آن وقت همه خطوط جعبه هم سو می شوند با موج های آب،
آرام و پیوسته و جاری؛
پر از تناقض آرامش و خروش زندگی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

حرکت



امشب برای یک کار اداری می روم کوالا لامپور. خوش حالم که سببی شد بروم.

با اتوبوس می روم. دلم می خواهد در حرکت باشم. دلم می خواهد احساس کنم چقدر همه چیز در هر لحظه در حال تغییر است؛ که چقدر این همه ها که بهشان چنگ زده ام تا زندگی را ثابت و تعریف شده تعریف کنم، تا نترسم، تا احساس آرامش کنم، خیالی اند؛ دلم می خواهد در حرکت باشم، با حرکت بروم.

احساس می کنم مدت هاست مثل ماری دور خودم پیچیده ام؛ در افکار و احساساتم گره خورده ام. دلم می خواهد حرکت کنم تا حرکت و تغییر را حس کنم؛ شاید این همه تغییر را درک کنم؛ بپذیرم.

تفاهمی در سکوت

هر روز صبح با هم می آیند.
این آقای میان سال آرام با موهای سفید-خاکستری یکی از کارکنان شرکت است که هر صبح در ایستگاه وقتی منتظر اتوبوس شرکت هستیم، می بینمش.
همسرش هر بامداد که هوا هنوز تاریک است، او را تا ایستگاه هم راهی می کند.
دیدن این زوج در آرامش که صبح ها در مسیر مشابهی پیاده روی می کنند، برایم قشنگ است.

محمد عیسی

چهره اش آشناست ولی من دقیق به یاد نمی آورمش. از هم دانشکده ای های سابق است که حالا در یکی از بخش های شرکت کار می کند. اسمش را روی کارتش نشان می دهد:

- اسم من "یان" است؛ ولی اگر خواستید می توانید به من بگویید: "محمد عیسی"!
- ؟؟؟
- در میانمار (*) اقلیت مسلمان، معمولا دو اسم دارند؛ اسم رایج و اسم اسلامی.

اسم یکی دیگر از هم ورودی های سنگاپوری-مالایی هم "محمد عیسی" است.

ترکیب قشنگ و عجیبی است.

(*) همان برمه که بیشر مردمانش بودایی هستند.

توان

خوش به حال آدم هایی که توان خود و توان دیگران را می پذیرند.
خوش به حال آدم هایی که به توان خود و توان دیگران احترام می گذارند.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

به نام او به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او و یاد او که با نام و یادش دل ها آرامش می یابند...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

مشتی دلار

با هم نهار می خوریم:

من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!

می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:

من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!

اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:

او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!

یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:

او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!

افتادن و برخاستن

جالب است که این جا گاهی در مسیرهای گذر می بینی که بچه های خردسال در حال حرکت، زمین می خورند و معمولا بدون گریه و زاری بلند می شوند و دوباره به بازی یا راه رفتن ادامه می دهند. بزرگتر همراهشان هم واکنش خاصی نشان نمی دهد؛ نه تلاش می کند بچه را در بر بگیرد، نه بلندش کند یا او یا زمین را محکوم کند. انگار برای بچه و همراهش "زمین خوردن" و "دوباره برخاستن" اتفاقی عادی و طبیعی است.
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.