چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

زندگی را در بر بگیر

دست هایت را باز کن، باز باز باز
زندگی رابا تمام وجود در بر بگیر
زندگی را در بر بگیر و از آن لذت ببر
با وجود تمام ندانسته ها
با وجود تمام ابهام ها
و با وجود تمام ترس ها

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

هواشناسی

امروز در هوای 25 درجه سانتی گراد زندگی کردم. بابا و مامان در دمای 5 درجه سانتی گراد و برادرم در دمای صفر درجه سانتی گراد... درجه حرارت قلبمان اما مهم تر از درجه هواست

...

"Wherever there is light,
there is shadow.

Wherever there is length,
there is shortness.

Wherever there is white,
there is black.

Just like these, nothing can
exist alone."

Budha

همیشه با من

دوستان فرانسوی می پرسند آیا در ایران حجاب اجباری است؟ آیا پدرها و برادرها این را به زور می خواهند؟
هم خانه ای چینی ام وسط حرف هایم می پرسد "مگر زن ها در ایران کار می کنند؟"
برای اولین بار برای یکی از درس هایم می روم با مدیر تکنولوژی شرکتی صحبت کنم . بعد از این که راجع به خودم و هدفم از مصاحبه توضیح می دهم، از من می پرسد اهل کجا هستم. وقتی می گویم ایران، همکارش که معرف من بوده با تاکید می گوید " کشور هسته ای ..." و این دو کلمه بدجوری در من تکرار می شود...
خوبه که قبلا راجع به این مسایل حرف زدیم و این ها در برابر افکاری که فکر می کردم، ملایمه...

...

گل های سنبل
گل های سنبل
گل های سنبل
مرا فریاد کنید
فریاد کنید
فریاد کنید

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

Selamat Hari Raya Puasa

این تبریک عید فطر به زبان مالایی است! پنج شنبه عید بود. من و سوتیری هم اتاقی کامبوجی عزیزم که مدت کوتاهی با یک خانواده سنگاپوری مسلمان زندگی کرده، به خانه این خانواده دعوت شده ایم. ایبو ( در زبان مالایی یعنی مادر و همه او را به این نام می خوانند) زنی مهربان با قلبی وسیع است. همسرش آیو هم آدم بسیار مهربانی است. آیا و آتی دختران 24 و 26 ساله شان هم بسار مهربانند. قبلا با آنها آشنا شدم. بار اول به ما سر زدند. بار دوم هم ما را دعوت کردند به یک عروسی مالایی! این بار اولین باری بود که به خانه شان می رفتم. فضای خانه حس گرم و امنی داشت که من و سوتیری که مدتهاست از فضای خانه واقعی دوریم، خوب حسش می کردیم. غذای تند مالایی، برنج پخته شده در برگ های نارگیل و انواع شیرینی های مالایی و چینی را امتحان کردیم. جالب این است که مسلمان های اینجا عید فطر را در حد عید نوروز ما جشن می گیرند. شیرینی های چیده شده روی میز، لباس های نو و رنگارنگ و بازدید خانواده ها از هم! آیو می گوید این مراسم تا سه هفته ادامه دارد!در مترو، خانواده ها را می بینم که از کوچک تا بزرگ همه اعضای خانواده رنگ یکسانی پوشیده اند... خانواده زرد، خانواده آبی، صورتی، مشکی، سفید و ... یاد اثر مثبت لباس یکرنگ برای پرسنل می افتم که روحیه و حس گروه را در آن ها تقویت می کند... مهمان هایشان می آیند و می روند... تلویزیون بزرگ خانه شبکه ای از تلویزیون سنگاپور را نشان می دهد که مرتب عید فطر و دیپاولی (عید هندی ها که دو روز قبل تر بود) را تبریک می گوید. بعد خواننده های زن و مردی را در لباس های رنگارنگ و محلی مالزیایی می بینم که با هم می خوانند و می رقصند و عید فطر را تبریک می گویند... عده ای از تماشاچی ها محجبه هستند... خانواده ایبو هم بسار مذهبی و محجبه هستند. وقتی می بینم همه نشسته اند و با شادی تماشا می کنند، با تعجب می پرسم موسیقی و خواندن خانم ها از نظر شما مشکلی ندارد؟ و پاسخ می شنوم که این بخشی از فرهنگ است و اثری فرهنگی است. وقتی خلاف اخلاق عمومی نیست، مشکلی ندارد. نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد گوگوش، شکیلا و ... می افتم و وقتی ذهنم به سرعت، آنچه بر سر موسیقی ایرانی و الگوهایی که بچه های امروز از خواننده ها می گیرند، دوره می کند، سرم درد می گیرد. سوتیری که شاید این ناراحتی را در من حس می کند، به آرامی تلنگری می زند که فکر نکنم... وقتی نگذاری حس زیبایی شناسی آدم ها درست پیش رود و الگوی درستی ارائه ندهی، چه انتظاری می توان داشت... و من به این فکر می کنم که مالزی دارد پیشرفت می کند چون مسایلش را انسانی حل می کند... به راستی ما کجاییم و داریم چی کار می کنیم؟

...

"...بخوانید مرا تا پاسخ گویم شما را"
قلبم از این جمله که قسمتی از تبریک عید فطر است، می لرزد...
این ماه عجیب هم گذشت. ماهی که صبرکردن را در من تقویت کرد.
آیا من واقعی و با تمام وجود می طلبم؟ شک دارم...
دورم...خیلی دورم... در سطحم نه درعمق... خواندن و طلبیدن عمقی می خواهد که من هنوز درک نکرده ام

رادیو

لذت می برم، لذتی بی انتها... رادیو آهنگی گذاشته از مجموعه آلبوم کاستی که وقتی 5-4 ساله بودم، بابا با من با همین آهنگ می رقصید... شادی پدر و دختری که با سادگی تمام و عشق تمام و محبت عمیق بابا همیشه در ذهنم حک شده... شادی که روزگار و سختی هایش رنگش را محو کرد و به جایش هاله قهوه ای عمیقی زیر چشمهای مهربانش نشاند که این روزها بیشتر مفهومش را درک می کنم... همه چیز آن قدر فراموش شد که حتی وقتی این آهنگ را گذاشتم و برای مامان خاطرات کودکیم را از این آهنگ گفتم، مامان گفت " ولی بابات هیچ وقت نمی رقصید..." و من در ذهنم هنوز حرکات آرام و هماهنگ و مردانه پاهایش را که با وزن آهنگ جابجا می شد و دستهای کوچک مرا در دستان امن و بزرگش می گرفت و من با تمام وجود سعی می کردم این حرکات آرام، موقر و پر ابهت و شاد را یاد بگیرم، به یاد دارم... پدری که شادی وجودش را با دختر کوچکش تقسیم می کرد... شادی ای که جایش را به سکوت داد ...

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

Che Guevara

Let the world change you, and you can change the world...
This was written on the cover of "The Motorcycle Diaries" a real film about Che Guevara.
This film narrates the youth of Che Guevara and what led him to become a combatant to improve the life of the Southern Americans, what led him to go further than personal love, to dedicate his life for the nations to live happilly.
The main idea which this real film tries to show has been described here briefly:

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

منطقه لیتل ایندیا، هندی نشین و پاتوق هندی هاست. در این منطقه، معبدهای هندوها زیاد است. همین طور، چاینا تون، همین شرایط را دارد با این تفاوت که محله چینی هاست...
به همراه تعدادی از دوستان هندی برای اولین بار به یک معبد رفتم. کفش ها را در می آوردند و پاهایشان را می شستند و داخل معبد می شدند. دورتادور معبد، اتاقک هایی است که جایگاه خدایان هندی است. بقیه برای طواف و ادای احترام به خدایان می روند. راج کومار- راهنمای من که هندی است ولی در مدرسه انگلیسی و مسیحی بزرگ شده- می ماند و در حالی که جایگاه های مختلف را می بینیم، برایم توضیح می دهد که هریک از خدایان نماد چه چیزی هستند. مبهوتم... مجسمه های چند سر به شکل حیوانات مختلف که شاید قصد دارند هیبت و ترس را در بیننده بر انگیزند... آدم های رنگارنگ که با احترام جلوی هر جایگاه می ایستند و تعظیم می کنند... آدم هایی که آمده اند نذرهایشان را به جا بیاورند... صدای ضربه های چیزی شبیه طبل که در ذهنم می پیچد و معبد داران درشتی که لباس خاصی پوشیده اند و از مجسمه ها نگهداری می کنند. راج کومار توضیح می دهد که این ها نماد صفات مختلف خدا هستند. خوانده ام که تمام خدایان هندو اجزای تشکیل دهنده یک خدای واحد هستند. خدای واحدی که همه جا وجود دارد و دارای سه نماینده جسمانی است: برهما (خالق)، ویشنا (محافظ) و شیوا ( ویران کننده و باز سازنده). این خدایان چهار دست دارند و برهما چهار سر هم دارد تا بر همه چیز نظارت کند. هیچ کس نمی تواند به این دین درآید. شرط هندو بودن هندو زاده شدن است. باورم نمی شود بعد از آمدن این همه پیامبر که انسان ها را به یگانه پرستی خواندند، هنوز آدم هایی وجود دارند که این قدر ابتدایی پرستش می کنند. دنیا دور سرم می چرخد... گوشه ای روی زمین می نشینم. کلی با راج بحث می کنم. او می گوید ابتدای این آیین دعوت انسان ها به نیکی و ارزشهای اخلاقی بوده و اشاره ای به این جور معبدها نشده... با تاسف می گوید این ها فقط سوءاستفاده تجاری گروهی است که از این طریق با نذرهای مردم تجارت می کنند. او از فرهنگ و مذهب متفاوتی است، ولی واژه ها آشناست... در میانه معبد، معبد دار بزرگ با عده ای از یارانش طبل ها و ارابه بزرگی را با احترام و آرام جابجا می کنند و ضربه های طبل و مردمی که دستانشان را به علامت احترام بسته و جلو صورتشان نگه داشته اند.
در پایان، غذای نذری داده می شود، برنج و نخود و ... بچه ها می نشینند و می خورند. مرا هم دعوت می کنند ولی من که انگار پتکی به سرم خورده، به آرامی رد می کنم و به جایگاه ها و معبد دار قوی هیکلی که مشغول گرد گیری است، خیره می شوم...
تمام تاریخ و دینی که در مدرسه می خواندیم و بدیهی بود، در ذهنم دوره می شود... ابراهیم و سختی هایش... به تمام دانش کمی که دارم، برمی گردم و اندوه عجیبی در وجودم حس می کنم... باور کردنی نیست...
می دانم که با یک برخورد نباید قضاوت کرد. می دانم که همه آدم ها به دنبال حقیقتی سرگردانند. ولی نمی دانم چرا همیشه بعضی آدم ها در هر دینی، آنقدر به انسانیت خود کم اعتمادند که به واسطه ها پناه می برند...
ندایی در ذهنم تکرار می شود: " خدا بزرگتر از آن است که وصف شود"...

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

نمای سنگاپور از پنجره گیلمن





اشاره: دو عکس اول نمایی از واحد دوست عزیزم، مریم است که طبقه بالای من زندگی می کند.

گیلمن هایتس

یکی از بلوک های گیلمن هایتس، خوابگاه دانشجویان فوق و مجرد است. یک مجموعه 21 طبقه ای که من ساکن طبقه هشتم آن هستم. در هر واحد 5 نفر زندگی می کنند و هر واحد سه اتاق متفاوت دارد که دو تاش دو تخته و یکیش یک تخته است. آشپزخانه و پذیرایی هم مشترک است. عکس های زیر مربوط به گیلمن هستند







شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

امتحانات

این ماه کمتر از پیش می نویسم. امتحانات نزدیکه و پروژه ها هنوز تموم نشده... با وجود این نوشتن هنوزبرای من نیایشه

آینده خود را با اروپا کشف کنید

این عنوان نشست یک روزه ای بود که دانشگاه با دعوت از تعدادی از سفرا راجع به اتحادیه اروپا، آینده اش و
تاثیراتش بر آسیا برگزار کرده بود.
نشست اول:
The European Union, a global political player and a strong partner for Asia

رئیس جلسه دولتمردی دانمارکی است، دیگری سفیر آلمان است. سومین نفر، یکی از سیاست مداران انگلیس است و نفر چهارم سنگاپوری با چهره ای هندی است و رئیس موسسه مطالعات آسیای جنوب شرقی است. دانمارکی با شوخ طبعی نظر پنل را راجع به تعریف اتحادیه اروپا می پرسد. سفیر آلمان اتحادیه اروپا را با سکه های ضرب شده در کشورهای عضو تصویر می کند. سکه ای که مثلا یک رویش نقش لئوناردو داوینچی است و روی دیگرش نقش اتحادیه اروپاست و تاکید می کند که این دو رویه با چسب به هم نچسبیده، بلکه با فلز به هم متصل است. بعد، انگلیسی شروع می کند. با صدای جدی و با نت در دستش، شروع می کد به تحلیل اس. دبلیو. او. تی از اتحادیه اروپا...! در آخر عضو آسیایی پنل با ذکر این که تحصیلاتش را در لیورپول انگلیس گذرانده، توضیح داد که نسل او اروپا را با بیتل ها شناخته ولی اروپا امروز تغییرات زیادی کرده که قابل بررسیه...
و این نمایش کاملی از کشورهای مختلف اروپا و آسیا بود که همیشه با ذکر افتخارات خود از تجربیاتش در اروپا- جایی خارج از آسیا-احساس وجود می کند. این آدمهای مهم هرکدام نماینده کشور، فرهنگ و طرز تفکرشان بودند

انتخاب

خیلی چیزها راجع به ماه رمضان می دونه. با تعجب بهش نگاه می کنم و می پرسم آیا مسلمانه؟ ولی تیسا دوست اندونزیایی، با لبخند جواب می ده: " نه، من دین مادرم را دارم!" و من می فهمم که مادرش مسیحیه و پدرش مسلمانه و روزه می گیره. به خاطر همین تیسا خیلی چیزها درباره این ماه می دونه... عجب دنیای عجیبیه!

پرواز

امروز روزیه که سه ماه پیش پرواز کردم به سرزمین جدید! همون روزی که وقتی چمدان هایم را تحویل دادم، برای خداحافظی برگشتم. خودم را در بغل مامان و بابا انداختم ولی برای این که گریه نکنم سریع بوسیدمشون و نگاه های سرخ و نگرانشون را در خاطرم ثبت کردم... "آخه تو هنوز بچه ای..." مامان این جمله را با نگرانی عمیقش می گفت...
مرحله بعدی هنوز مونده بود. برادرم تا آخرین در با من آمد. به آخرین دری که رسیدیم، گفت حالا نوبت ماست... و وقتی همدیگر را می بوسیدیم، می شمرد؛ یکی، دو تا، سه تا... با انرژی می شمرد... گفتم مواظب خودت باش... نمی خواستم گریه کنم و نمی دونستم چه طور بکنم. ولی برادرم می خواست همه چیز را ساده نشان دهد... هرچند هر دو می دونستیم که معلوم نیست دوباره کی همدیگر را می بینیم... راه افتادم. انگار داشتم تو خواب راه می رفتم. مدارکم برای آخرین بار چک شد و مامور کنترل، آخرین در را برایم باز کرد. رد شدم. برادرم را پشت سر می گذاشتم... پاهایم جلو می رفت ولی نگاهم به عقب بود. با دستانش به جلو اشاره می کرد که بروم... این صحنه همیشه در خاطرم باقی خواهد ماند...
روی صندلی هواپیما که نشستم، دیگر نتونستم تحمل کنم. اشکهام بود که سرازیر می شد... آینده چه خواهد شد... تو را دیگر کی خواهم دید...
...
سفر قاصدک شروع شد. سفری که همه چیزش جدید بود. سراسر تغییر بود... مامان همیشه برایمان دعا می کرد که خدا آدم های خوبی را سر راهمان قرار داد. به دعاهای مامان باور دارم. خیلی چیزها را از دعای مامان دارم. کمی از پر کشیدنمان نگذشته بود که مهماندار هواپیما عذر خواهی کرد و جای آقایی را که دو تا صندلی آن ور تر نشسته بود، عوض کرد و دو تا خانم کنارم نشستند. سر مربی و یکی از ورزشکاران تیم شمشیر بازان خانم ها بودند که برای مسابقات به مالزی می رفتند. حرفهایشان الهام بخش و امید دهنده بود. سرمربی تیم دو بار در طول مسیر به خودش انسولین تزریق کرد و من مانده بودم که با این دیابت چه طور این قدر در شمشیربازی پیشرفت کرده... روحیه هر دوشان آنقدر مثبت بود که روی من هم اثر مثبت داشت. آدم های مهربانی بودند و همنشینیشون سفر 8 ساعته ایران ایر را با تمام تاخیرها کوتاه کرد...
به کوالا لامپور که رسیدم، باید چند ساعتی ترانزیت می داشتم ولی به لطف تاخیرهای ایران ایر، نیم ساعت وقت داشتم که هواپیما عوض کنم... کلی دویدم تا ترنی که مرا به بخش دیگر فرودگاه می برد، پیدا کنم. فرودگاه قشنگی بود با آدم های مختلف... وقتی به سالن انتظار رسیدم 7-8 دقیقه بیشتر به پرواز نمانده بود. ولی همه آرام منتظر بودند بدون هیچ عجله ای. شک کردم و از خانم متشخص کنارم پرسیدم که همین جا باید منتظر بمونیم. آخر پرواز خیلی نزدیک بود. ولی کسی عجله ای نداشت... 2-3 دقیقه مانده به پرواز، در باز شد و از خرطومی رد شدیم و وارد هواپیما شدیم... خبری از اضطراب و دوندگی های مهرآباد نبود. هواپیما در آن ساعت شب-11 شب- خلوت بود. نشستم. هواپیما که اوج می گرفت، چراغها خاموش شد و موسیقی ملایمی پخش شد... از پنجره به بیرون نگاه می کردم... 45 دقیقه دیگر در سرزمین جدید به زمین می نشستم. نیمه شب... بدون جا و مکان مشخص... از بالای جزیره های نورانی رد می شدیم و من به سوی سرنوشت می رفتم...

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

بوق

امروز بعد از این همه مدت صدای بوق شنیدم. بوقی ممتد که از طبقه هشتم گیلمن هایتس قابل شنیدن بود... مدت های مدید، گیج و مبهوت به این صدای عجیب گوش دادم... صدایی که قبل ها آشنا بود ولی حالا برای گوشم تازگی داشت...