یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

خودآگاه و نا خودآگاه

شب، پای تلفن داشتم برای برادرم می گفتم که شاید خودم را جور دیگری نمی دیدم به جز آن طوری که الان زندگی می کنم. البته من هیچ وقت نمی دانستم که می خواهم کجا یا چه طور باشم که بتوانم الان خودم را با تصویری مقایسه کنم که در گذشته از آینده ام داشتم. من همیشه با آن چه در طول زمان پیش آمده، تصمیمی گرفته ام و با زندگی پیش رفته ام.

شب خواب می دیدم بودای کوچک از سفری دور برگشته، دستش را دور کمرم حلقه کرده و در میان دستانش گل دان شیشه ای زیبایی است پر از گل هایی زیباتر... بودای کوچک آدمی بود که من در 20 سالگی شیفته اش بودم؛ از آن نوع شیفتگی ها که در هوا می ماند و هیچ وقت به درک متقابلی نمی رسد که بخواهد به صدای مشترکی تبدیل شود.

صبح که از خواب بیدار شدم فقط به این فکر می کردم که خودآگاه و ناخودآگاه آدم چه قدر صدای هم را می شنوند؟ چه قدر هم را می شناسند؟ چه قدر با هم رو راست هستند؟

هیچ نظری موجود نیست: