از تمام دنیا، دست هایمان را داریم. تمام زندگی در همین ده انگشت اعجاب انگیزی خلاصه می شود که تو خود از سر مهر و بخشایش بی انتهایت به ما بخشیدی... امید بستیم که با همین دست ها، تلاش کنیم... تلاش کنیم که آن چه هست را برای بهتر شدن، تغییر دهیم. و در این راه نامعلوم و در اوج تنهایی، تنها به تو توکل کرده ایم... دست هایمان را بگیر و در پستی ها و بلندی ها پناه و یاورمان باش... دست هایمان را نیرو بخش و قلبمان را اطمینان و آرامش...
دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴
همراهی
عصر یکشنبه است. پسرک شادمان رکاب می زند و چهار چرخه کوچکش را به جلو می راند... مادر در فاصله کمی همراه پسرک در حال نرمش و دویدن آرام است... مجموعه قشنگی است. فدا کردن نیست، همراهی و زندگی است.
جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴
درد دل
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... اواخر اردیبهشت معلوم شد پذیرفته شدم... و تازه در آخرین روزها یعنی اواخر خرداد موافقت نامه ویزام به دستم رسید... داشتم راه نرفته ای را شروع می کردم... کارم را نمی تونستم بگذارم کنار... دکتر البدوی می گفت بمونم تا آدم جدیدی را جای من بیاره و تازه کارها را به دست اون آدم جدید بدم... نتیجه این بود که تا هفته های آخر ناچار شدم برم سر کار... هنوز آزمایش های پزشکی را که از من خواسته شده بود، هم انجام نداده بودم... دو هفته آخر فقط می دویدم که به کارهای نهاییم برسم... تا آخرین روز تو خیابون ها زیر آفتاب داغ تابستان تهران می دویدم که وسایل زندگیم را بخرم... پاهام آنقدر دویده بودم، تاول زده بود... می دونستم باید ازعزیزانم، آنها که قلبم برایشان می تپید، برای مدتها بکنم... می دونستم با رفتنم ممکنه برای مدتهای طولانی برادرم را نبینم... حتی فرصت خداحافظی نداشتم... مامان و بابا زحمت کشیدند و یک روز مانده به آخر، نزدیکان را جمع کردند... همه زحمتها به دوش خودشون بود... نرسیدم بهشون کمک کنم... اگه شیرین روزهای آخر بچه ها را خونشون دعوت نکرده بود، خیلی از دوستان عزیزم را نمی دیدم... و اگه زینب دو شب مونده به رفتنم تلفن نمی زد و شاکی نمی شد که چرا دوستان را دعوت نمی کنم و اگه وقتی فهمید واقعا نمی شه، نگفته بود " خوب چی کارت کنم، داری می ری دیگه ... من و بیتا به بچه ها می گیم فردا شب بیان پارک تا خداحافظی کنیم..." همین عده از دوستان عزیزم را که با وجود هل هلی و بی برنامگی در شرایط نامناسب بهم لطف کردن و اومدن را هم نمی دیدم... با وجود این، خیلی از دوستانم را حتی نزدیک ترین ها را ندیدم... و انگار بخشی از وجودم جا موند پیششون... کاش می دونستن که چقدر دلم می خواست ببینمشون... ولی کمبود وقت و دست تنها بودن در کنار فشاری که مواجه شدن با خداحافظی از آنها که دوستشان داری، بهم وارد کرد، فرصتی برام باقی نگذاشت که درست و حسابس خداحافظی کنم و از هر بدی که از من دیدند، طلب بخشش...
کنده شدن واقعا سخته...
و من آشوب دوندگی ها و نا آرامی هام را تا این جا با خودم آوردم... هرچند شاید آن همه دوندگی مانع از فکر کردن به همه سختی ها و مشکلات و عدم قطعیت هایی که جلوی رویم بود، می شد...
از همه دوستان خوبی که ندیدمشون ولی به یادشون بودم و هستم، طلب بخشش می کنم ... بعد از این همه مدت و از این فاصله دور...
چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴
آشپزی به روش خودم
دیشب سحری درست کردم. سبزی پلو با ماهی... کم کم آشپزی داره یکی از تفریحاتم می شه و این در مورد من که دست به سیاه و سفید نزدم، عجیبه! آشپزی کردنم واقعا هیجان انگیزه! با وجود این که دو تا کتاب آشپزی آوردم، از اون جایی که غیر ساختاریافته ام، با سعی و خطا آشپزی می کنم... وسط پختن خوراک مرغ به خودم می گم " همه چیزش خوب شده، ففط وقتی مامان می پخت، یک فرقی داشت!" اونوقت چراغی بالای سرم روشن می شه که "آهان، رنگش فرق داره چون رب لازم داره..." اونوقت رب رو از فریزر در میارم و تمام نبوغم رو به خرج می دم که یخش باز شه... خوبه در نهایت، خوشمزه شد. می شه امیدوار بود! سحری امروز که خوب شده بود...
البته هنوز آشپزی کردنم، سوال های زیادی رو برای همخونه ای هام به خصوص برای "لین" ایجاد می کنه! اوایل مشکوک بود ولی حالا گاهی وقتها امتحان می کنه و روش پختنش رو می پرسه ... اگه مامانم بدونه...!
دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴
قبل از فرود
دیشب قبل از این که بعد از پرواز طولانیت، به زمین بنشینی، من برای اولین بار خوراک مرغ درست کردم، توی ظرفی که تو بهم هدیه دادی، ریختم و خوردم! یادم باشه برات بگم چه جوری پختمش :)
یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴
رب اشرح لی صدری
قلبمان را بگشا و کارها را بر ما آسان کن....
گفتی بکوبید در را تا بگشایم به رویتان آن را... گفتی بطلبید تا پاسخ گویم شما را...
تنها از تو می طلبم که درهای سعادت را به رویش بگشایی و او را در پناه خود حفظ کنی که تو تنها پناه مایی...
تنها از تو می خواهم و تنها تو را می خوانم...
پناه ما باش و ما را در بر بگیر...
شرق و غرب
شرق و غرب دنیا واژگانی دور و غریبند در فرهنگ های هر زبان این دنیا...
شرق و غرب این دنیا اما با تمام فاصله ای که از هم دارند، در برابر عشقی که خواهر و برادر به هم دارند، تعریف شده نیست... این فاصله ، واژه ای بیش نیست... و ما فراتر از واژگان محدود این دنیا زندگی می کنیم
تو را باور دارم و همین برایم کافی است
...
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود"
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
"انسان دشواری وظیفه است
شاملو
فراتر از آنچه که فکر می کنی
آمده بودم لابراتوارم که برات بنویسم که هیچ فاصله ای مانعم نمی شه که از صمیم قلب دوستت داشته باشم... که به فردا امیدوارم...که برات آرزوها دارم و چشم به راه تحقق بهترین ها برایت می مانم... آمده بودم بنویسم که فردا ساعت 9 صبح بالاترین نقطه دانشکده می ایستم و به آسمان چشم می دوزم...لحظه ای که پرواز می کنی به آسمان نگاه کن که نگاهم به آنجا و آرزوهایم رو به آسمان خواهد بود... پشت کامپیوترم می نشینم تا برایت همه اینها را بنویسم... مسنجرم را باز می کنم:
shabnami nashod dige ghabl az parvaz behet zang bezanam
khodafez
ba'dan bahat harf mizanam...
من می مانم و اندوه از این که باز گیج بازی درآورده ام و در ذهنم حک شده که فردا می روی... چی بگم...
امروز درست 9:25 صبح بیدار شدم و به آسمونی که گرفته بود نگاه کردم. لب پنجره گیلمن هایتس ایستادم و به خوابی که درست قبل از بیدار شدن می دیدم فکر کردم...
عجیبه که امروز پس از مدتها ناآرامی, دلم آرام گرفته بود... یونس را خواندم و تو را خواندم...
هفته پیش خواب می دیدم آمدم فرودگاه بدرقه ات... همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم...
امروز صبح درست قبل از رفتنت خواب می دیدم که زیر پل کریمخان می بینمت و می گم بیا برای خداحافظی بریم "مهر 78"... و در خواب حس امن و خوبی دارم که به من می گه چقدر همه چیز در برابر دوست داشتنت ساده است... ولی می بینم که یادم رفته تلویزیون را خاموش کنم. می گم می رم و برمی گردم... وقتی از خط عابر بعد از پل کریمخان که همیشه شلوغه می خوام رد شم، از شلوغی و صبر نکردن ماشینها می فهمم که اینجا که سنگاپور نیست ... و فاصله مان را حس می کنم... بیدار می شم و می رم لب پنجره و برات دعا می کنم... انگار سیری که تو ذهنم داشتم, ناخودآگاه امروز به جا آوردم به خاطر حس غریب امروز صبح... من نفهمیدم کی رفتی... ولی از صبح دارم در ذهنم برایت می نویسم... من به فرداها چشم دوخته ام... فرداها که شادی و خوشبختیت را بیش از پیش ببینم... همیشه از کودکیمان، حرفهام رو برات نوشتم. باز هم می نویسم...هیچ فاصله ای نمی تونه این را از من بگیره... مامان پای تلفن بهم می گه فرقی نمی کرد...او هم مثل خودت تا آخرین لحظات داشت چمدونش رو می بست... قبلش هم اصلا خونه نبود... دنبال کارهاش می دوید... اشک تو چشمهام حلقه می زنه... شبی که من داشتم می رفتم، لحظه ای آرامش نداشتم... در حال دوندگی بودم و تا نزدیک رفتنم, داشتم چمدونم رو می بستم و سختگیر تمام آن شب به پای ناآرامی های من نشست و همراه و نظاره گر چمدون بستن من تا سحر بود... ولی من موقع رفتنش، فاصله ها ازش دور بودم...
دوستت دارم فراتر از آنچه بتوان گفت یا نوشت...
برایت آرزوی آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم...
تصمیم گرفته ام به جای زاری و ناراحتی، به فرداها فکر کنم... به فردایی که تو را شادتر و خوشبخت تر ببینم... به فردایی که از خوشبختیت، چه دور باشی و چه نزدیک، شادمان باشم...
در پناه خدا باشی...
پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴
آموزش عمومی در چین
چند وقت پیش برنامه ای ازبی بی سی پخش می شد که نشان می داد تعدادی روحانی در مساجد به مسلمانان آموزش می دادند که چگونه از خطر آلودگی به ایدز مصون بمانند... تا آن جا که من می دونم تعداد مسلمانان چین محدوده... برام خیلی جالبه که همین اقلیت چه طوربا دید باز و مدرن از امکانات دینی برای کمک به مردمشون استفاده می کنند. کاش ما هم که در اکثریت هستیم، این قدر باز فکر می کردیم
چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴
خاطراتی که همیشه نزدیکند
مزدک از جمع شدن دوستان در ویلای کاوه به مناسبت جشن تولدش نوشته... یاد سه سال پیش می افتم که همین برنامه برقرار بود! اولین دوره آشنایی من با بچه های مرکز کارآفرینی شریف و تاثیراتی که در زندگیم داشت... چقدر هنوز همه چیز برایم ملموس و نزدیک است... تجربه های کودکانه من... خاطرات فراموش نشدنی
یاد ابهام های اولیه می افتم... یاد اولین شناخت ها...
در این مجموعه آدم های خاص و کم نظیر، زندگی را از ابعاد متفاوتی تجربه کردم
دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴
خودباوری

می خواستم بنویسم که زندگی مثل دندانهای پر کرده است... وقتی دندانهای پر کرده در دهان داری، نباید فراموش کنی که گرچه مشکلات حل شده اند و دردی نداری ولی دیگر با این دندانها نمی تونی هر چیزی را با هر دمایی بخوری.. بهتره به یاد داشته باشی که باید رعایت خیلی چیزها رو بکنی... باید با اوضاع جدید بسازی... باید صبر داشته باشی ...
میخواستم بنویسم زندگی هم همین طوره. مسایل و مشکلاتی که به هر دلیل در طول زندگی تجربه می کنی و روی فکر، روش و زندگیت اثر می گذاره، مثل دندان های پر کرده ای هستند که ناچاری با آنها مدارا کنی و در مسیری که پیش می ری، بر این مسایل صبر کنی...
هفته پیش رفتم سخنرانی دکتر William Tan.
سالن University Cultural Center گوش تا گوش با نظم خاصی پر بود. از دم در راهنمایی شدم تا جای مناسبی بنشینم. نظم و احترام کامل...
نورها که کمرنگ شد فیلم موفقیت های دکتر تن با موسیقی Conquest of Paradise اثر Vangelis همه را سر جایشان میخکوب کرد.
آدمی که از نعمت راه رفتن محروم بود، ظرف 70 روز در 10 ماراتن در 7 قاره جهان شرکت کرده بود و روی ویلچر رکورد جهانی را شکسته بود... نفسم دیگر در نمیاد... با ویلچرش روی سن میاد و سخنرانیش رو شروع می کنه: Conquering Limits ... از انواع محدودیت ها می گه ... چه آنها که محیط خارجی از جهان، جامعه، خانواده و غیره بر ما وارد می کنند تا باورهای خودمان که ما را از درون محدود می کنند. باور دارد که اولین قدم پذیرفتن برخی ویژگی هاست... " من نمی توانم راه بروم" ... بعد هدف گذاری و تحقق بخشیدن به اهداف با تمام نیروست... او نمی تواند راه برود ولی این مانع تلاشش برای دسترسی به احساسی که دویدن حتی روی ویلچر به او می دهد، نیست. او به دنبال پشت سر گذاشتن محدودیت های زمانی و مکانی است.
این آدم با وجود همه مشکلاتی که داشت، از دانشگاه هاروارد دکترای فیزیولوژی گرفته بود...
واقعا شرمنده شدم...
زندگی خارق العاده تر از این حرفهاست... و خودباوری یکی از بزرگترین میوه های زندگی است...
از دکتر تن بیشتر بخوانید:
http://www.nus.edu.sg/centennial/celebrations/drwilliamtan.htm#
میخواستم بنویسم زندگی هم همین طوره. مسایل و مشکلاتی که به هر دلیل در طول زندگی تجربه می کنی و روی فکر، روش و زندگیت اثر می گذاره، مثل دندان های پر کرده ای هستند که ناچاری با آنها مدارا کنی و در مسیری که پیش می ری، بر این مسایل صبر کنی...
هفته پیش رفتم سخنرانی دکتر William Tan.
سالن University Cultural Center گوش تا گوش با نظم خاصی پر بود. از دم در راهنمایی شدم تا جای مناسبی بنشینم. نظم و احترام کامل...
نورها که کمرنگ شد فیلم موفقیت های دکتر تن با موسیقی Conquest of Paradise اثر Vangelis همه را سر جایشان میخکوب کرد.
آدمی که از نعمت راه رفتن محروم بود، ظرف 70 روز در 10 ماراتن در 7 قاره جهان شرکت کرده بود و روی ویلچر رکورد جهانی را شکسته بود... نفسم دیگر در نمیاد... با ویلچرش روی سن میاد و سخنرانیش رو شروع می کنه: Conquering Limits ... از انواع محدودیت ها می گه ... چه آنها که محیط خارجی از جهان، جامعه، خانواده و غیره بر ما وارد می کنند تا باورهای خودمان که ما را از درون محدود می کنند. باور دارد که اولین قدم پذیرفتن برخی ویژگی هاست... " من نمی توانم راه بروم" ... بعد هدف گذاری و تحقق بخشیدن به اهداف با تمام نیروست... او نمی تواند راه برود ولی این مانع تلاشش برای دسترسی به احساسی که دویدن حتی روی ویلچر به او می دهد، نیست. او به دنبال پشت سر گذاشتن محدودیت های زمانی و مکانی است.
این آدم با وجود همه مشکلاتی که داشت، از دانشگاه هاروارد دکترای فیزیولوژی گرفته بود...
واقعا شرمنده شدم...
زندگی خارق العاده تر از این حرفهاست... و خودباوری یکی از بزرگترین میوه های زندگی است...
از دکتر تن بیشتر بخوانید:
http://www.nus.edu.sg/centennial/celebrations/drwilliamtan.htm#
جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴
Different Environment
If only I was born once again and I knew that I had an opportunity to come here to research, I would go to research some live subjects such as genetics, bioengineering, or ...
Some people live with their research projects here...
I am really confused since it is so wonderfull to see some friends who try to answer the questions they have in mind, to accomplish their own dynamic ideas to satisfy their curiosity.
It is so great...
Some people live with their research projects here...
I am really confused since it is so wonderfull to see some friends who try to answer the questions they have in mind, to accomplish their own dynamic ideas to satisfy their curiosity.
It is so great...
پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴
The New University Hall






I am really eager to understand how much this new hall cost...
Source: http://www.nus.edu.sg/oed/onsite/issue9/newUniversityHall.htm
شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴
همه ما برای هم مفیدیم
روی صفحه اول کتابی که از کتابخانه گرفتم، نوشته
"This product is bound by people with disabilities from Society for the Physically Disabled"
احساس خوبی نسبت به این کتاب دارم...
چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴
بدون شرح
"هیچ وقت نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی..."
کیک توت فرنگی برام همیشه معنی داره...
عودهای توی قاب عینکم هم همین طور...
کیک توت فرنگی برام همیشه معنی داره...
عودهای توی قاب عینکم هم همین طور...
من و زندگی
اشتراک در:
پستها (Atom)