یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

نگاه من، نگاه او

بین کتاب فروشی های انقلاب، دنبال مجموعه ای می گردیم. از خیابان که می گذریم، از کنار آدم های زیادی رد می شویم که برگه های تبلیغاتی بین رهگذران پخش می کنند. بیش تر مواقع سریع رد می شوم تا برگه هایی را که بعدا باید دور بریزم، دریافت نکنم. برخلاف من، بابا گاه گاه برگه ها را می گیرد.

از خیابان که می گذریم می پرسم چرا برگه ها را می گیرد، آخر که باید بندازیمشان دور... بابا می گوید بنده های خدا کسبشان این است... شاید تا آخر روز پولی دستشان بیاید...

۲ نظر:

mohammad:) گفت...

ا! کی آمدین ایران؟!!!!

قاصدک وحشی گفت...

دو هفته پیش ایران بودم؛ خیلی کوتاه؛ یک هفته!