شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۸

مالیخولیایی

صبح، اولین لحظه آگاهی بعد چند ساعت خواب شبانه.
سرش روی بالش، صدای قلبش را می شنود. در خواب و بیداری اول صبح، با خودش فکر می کند چه می شد اگر در همین نقطه، قلبش تصمیم می گرفت بایستد، همین جا در رختخواب آرام، بعد از استراحت، در نیم هشیاری دم صبح، زیر نور قشنگی که از پنجره اتاق روی تخت نشسته، بی دغدغه از شروع هشیاری کامل و تلاش برای جمع کردن خود و افکار و شروع یک روز دیگر. روزهایی که انگار با گذشت زمان هم کوتاه می شوند و هم انگار کش می آیند. بعد در همان نیم هشیاری، یاد خانم ق میفتد، همان خانم توانمندی که سال ها پیش در میان سالی سکته کرده ولی نرفته. هست ولی نیست، حضور دارد ولی حرفی نمی تواند بزند و برای حرکت به کمک نیاز دارد‌. حالا دیگر هشیاری برگشته، با خودش فکر می کند ایستادنی هم اگر قرار باشد، باشد، همان بهتر، کامل. حالا که فعلا قلبش دارد برای خودش می زند. بلند می شود و روز دیگری را شروع می کند.

هیچ نظری موجود نیست: