یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۶

فلفل سبز

دانه هایشان را دو سال پیش کاشته بودم در گلدان. جوانه زدند و سر کشیدند و بعد از یک سالی شدند یک درخت چه کوچک. تابستان اول چند تا دانه فلفل سبز به بار آمد. تابستان دوم پشت سر هم فلفل داد، درشت و تازه و خوش بو. تا این که پاییز، ناگهانی برگ هایش ریخت و ساقه اش یواش یواش خشکید، به جز دو بند انگشت سر شاخه که هنوز کمی سبز است.

از پاییز هم چنان آبش می دهم، تغییری نکرده. همان جور است، دو تا ساقه خشک که سر یکی شان دو بند انگشت سبز است. هر از چند بار فکر می کنم شاید دیگر برای همیشه خشک شده و امیدی به سبز شدنش نیست. شاید بهتر است منطقی باشم و گلدانش را بگذارم برای گیاه دیگری. ولی باز به آن دو بند انگشت سبز نگاه می کنم و مرتب آبش می دهم، شاید بهار یا تابستان که هوا گرم تر است، سبز شود.

خیلی جاها توی زندگیم همین است؛ در کار، در دوستی، در هر چیزی که تلاشی لازم دارد. یک خط باریکی هست بین ادامه دادن با امید بهبود یا تغییر دادن و گذشتن. آن خط برای هرکسی زمان و دوره ش فرق دارد، زمینه به زمینه و مورد به مورد هم فرق دارد.

ولی من هرجای زندگیم نگاه می کنم، عمدتا همین بوده، امید برای سبز شدن. هنوز نمی دانم چه قدر عاقلانه و منطقی است و تا کی می شود امید داشت.

چند روز دیگر بهار است. این جا اوایل بهار هنوز سرد است. ولی امیدوارم کمی گرم تر شود، درخت چه دوباره جانی تازه بگیرد، سبز شود و برگ دهد.

۱ نظر:

فراندیش گفت...

سبز باشی همیشه!