"عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی
تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم
کنی ، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من
می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف
بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می کند و آهسته می گوید:
اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمی ترکی. من به حرف آمدم… صدای
مرا می شنوی؟ عروسک گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گنده اش از کنار دیوار پا شده
آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک می کند. گفت: عروسک،
تو داشتی حرف می زدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم."
هشت سالم که بود، عاشق کتاب "اولدوز و عروسک سخن گو" ی زنده یاد "صمد بهرنگی" بودم. آن قدر غرقش بودم و آن قدر باورش کرده بودم که تا مدت ها امیدوار بودم "نانا" عروسکم هم روزی بالاخره به حرف بیاید. نانا عروسک بزرگ و کودک مانندی بود. پنج ساله که بودم خاله جان از آلمان برای خودش آورده بودش. آن قدر مدت ها برایش جنگیدم و اشک ریختم که آخر سر روزی با من آمد خانه و دیگر برنگشت پیش خاله جان. تا مدت ها همه جا با خودم می کشاندم و می بردمش. خیلی وقت ها در خیابان فکر می کردند بچه واقعی است و از این که بغل من بود بالا و پایین می شدند که نکند بچه را بیندازم زمین. همدم تنهایی هایم بود و محرم رازها و حرف هایم. خواندن داستان های اولدوز مرا به این فکر انداخته بود که شاید نانا هم روزی پس از این همه حرف زدن باهاش، با من حرف بزند. چه قدر برایش تلاش کردم، چه قدر امیدوار بودم! خوش به حال بچه ها که هیچ چیز برایشان غیر ممکن و غیر منتطقی نیست. خوش به حال بچه ها که همیشه با رویاها و آرزوهایشان زندگی می کنند بی آن که محدودیتی برای رسیدن بهشان قایل باشند.
از "اولدوز و عروسک سخنگو" یاد می کنم با آرزوی آرامش ابدی برای نویسنده اش که قلمی سبز داشت:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر