جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

نگاه

شنبه هفته آینده، انتخابات مجلس برگزار می شود. چیز زیادی در موردش نمی دانم. از آن جا که مدت ها پیش، پیامکی دریافت کرده بودم کمی تحقیق کردم که لازم است است در رای دادن شرکت کنم یا نه؛ این جا قوانین خاصی دارد و همیشه امن تر است بدانی. رای دادن اجباری است و فقط شهروندان می توانند رای دهند. می دانم شنبه برای شرکت هایی که کار می کنند، تعطیل است. از همین حد بیش تر نمی دانم.

مانده ام این جا که به هر مناسبتی، حراج می شود، حراج ویژه دوران انتخابات هم دارد یا نه!

زمان

می گوید وقتی برگردد آقای سین سراغش را می گیرد که این چند وقت نیامده پیاده روی. می گوید آقای سین، سرهنگ بازنشسته ای است که هنگام پیاده روی بامدادی در پارک کوچک سر خیابان با هم آشنا شده اند.

یک جای قلبم، خوش حالم که منظم پیاده روی می کند و دوست جدید پیدا کرده؛ یک جای دیگر قلبم هم فشرده می شود که بابا که وقتی 5 ساله بودم با شادی و عشق با من می رقصید و تلاش می کردم پاهایم را مثل او جا به جا کنم، حالا به دسته مردان بازنشسته ای که همیشه در پارک می دیدم، پیوسته.

گذشت زمان واقعیتی است که باید با آن کنار آمد. فقط قلبم می گیرد که دور از هم، در شتاب زمان پیش می رویم.

سالم و پر از آرامش و شادی نگهش دار.

بسوزان

اگر داری مرا از روی آتش می گذرانی،
خالصم کن، خالصم کن، خالصم کن، خالصم کن...

مبل چرمی

مبل چرمی مثل آدم اتو کشیده ای است در کت و شلوار؛ خشک و جدی و پر از چهارچوب.

بی جواب

از وقتی که نمی دانست کی شروع شده است، از خودش می پرسید: "آیا این واقعی است؟".
در میان راه که بود، مرتب از خودش می پرسید: "آیا این واقعی است؟".
وقتی که دیگر تمام شده بود، از خودش می پرسید: "آیا واقعی بود؟".
ماه ها که نمی دانست چه قدر گذشته است، هنوز از خودش می پرسید: "آیا واقعی بود؟".

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

میز گرد

نهار رفته بودیم بیرون. دور یکی از میزهای گرد فود کورت نشسته بودیم. ما چهارتا خانم با هم صحبت می کردیم؛ یکی بچه دار شده ولی چون مقیم است تنها دو ماه مرخصی داشته در برابر شهروندها که چهار ماه مرخصی دارند. حالا تنها و بدون پشتیبانی خانواده خودش یا هم سرش که این جا نیستند، در مراقبت از دختر دو ماهه اش، با سختی هایی رو به رو شده؛ هر کسی نظری می دهد و مدیر جدیدم هم از تجربه خودش وقتی پسر اولش به دنیا آمده.

دو هم کار دیگر، جفری و ری که نهارشان را تمام کرده اند، در سکوت و با تمرکز تمام حواسشان به آیفون هایشان است. هر کدام جدی به نظر می رسند و سرگرم آیفون خودشان.

راه که می افتیم، هر دو جلوی من و هم چنان سرگرم آیفون هایشان هستند؛ دارند با هم بازی می کنند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

خاکستری

خاکستری، دل نشین و جرقه هایی از شور زندگی...

نسبی

این جا استواست؛ جایی که مسیر پیاده روی از یک ایستگاه مترو تا ایستگاه بعدی ساعت 10.30 شب، یک سوم همان مسیر به نظر می رسد نسبت به پیاده روی هنگام 12 ظهر.

منگ

احساس می کنم خواب بوده ام؛ یادم نمی آید از کی، ولی طولانی.
احساس می کنم از خوابی بلند بیدار شده ام؛ منگم، نمی دانم کجا بوده ام، نمی دانم چند وقت است گذشته.
گذشته؟! از کی؟ از کجا؟
الان کجایم؟ این جا چه می کنم؟
رویاهایم، رویاهایم را کجا گذاشته ام؟ هر چه می گردم پیدایشان نمی کنم. به خودم می لرزم. هیچ کدامشان را به خاطر نمی آورم.
نکند آن قدر خوابیده ام که رویاهایم کنار پنجره و زیر نور آفتاب خشک شده اند؟ نکند آن قدر خواب بوده ام که رویاهایم از روزی به واقعیت رسیدن، نومید شده اند و از پنجره پر کشیده اند و پی آرزوهای خودشان رفته اند؟

بدنم را جا به جا می کنم؛ هنوز کاملا همه جایش را حس نمی کنم. تلاش می کنم قسمت هایی را که بیش تر دوست دارم، به یاد بیاورم. کم کم خودم را حس می کنم. ولی، ولی، بال هایم، بال هایم... بال هایم دیگر چه شدند؟ کی این طوری شدند؟ در این خواب، کجا بودم که این طور سوخته اند؟

تنها دل گرمیم آن است که قلبم هنوز می کوبد و چشمانم هنوز رقص نور آفتاب را دوست دارند؛ که هنوز شعاع های نور را دنبال می کنند تا کنج ترین جای لب پنجره را انتخاب کنند؛ شاید گل دان های نو بکارم و آن جا بگذارم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

بیش تر و کم تر

خیلی عجیب است. در گذر زمان، تعداد آدم هایی که اطرافم می شناسم، بیش تر شده ولی من مدتی است حتی برای گفت و گوهای ساده روزانه هم نمی توانم با کسی حرف بزنم یا درد دل کنم. خیلی عجیب است که در گذر زمان، تنها و تنها تر می شوم با وجود این که در شبکه مجازی، دوستان بسیاری داشتم و آدم های زیادی را می شناسم.

در سالی که گذشت، از پس اتفاق هایی گذشتم که دیگر کم تر به کسی اعتماد می کنم. نه این که مشکل از طرف کسی باشد؛ شاید بیشتر یاد گرفته ام که دیگر حتی با دوستانم هم با روح و احساسی عریان رو به رو نشوم؛ یاد گرفته ام ما آدم های بسیار پیچیده ای هستیم. شاید یاد گرفته ام که تنها خداوند است که می توان در برابرش با آرامش و بی هیچ پرده ای از احتیاط، عریان بود.

قاب

دل تنگی هایم را قاب می کنم، قابی چوبی با حاشیه قرمز شاید هم ارغوانی یا نیلی. به دیوار اتاق می آویزمش و هر وقت که دلم گرفت نگاهش می کنم و لب خند می زنم...

گل دان

گل دانی که می خری با گل دانی که با دستانت می کاری، فرق دارد. گل دانی را که می خری، آب می دهی و مراقبش می شوی تا همان طور زیبا بماند. ولی به گل دانی که خودت کاشته ای، دل بستگی داری؛ مراقبش می شوی تا آرام آرام رشد کند. نمی دانی چه می شود؛ می ماند و در خاک جدید دوام می آورد و می بالد یا در این دگرگونی، تاب نمی آورد و پژمرده می شود. می خواهی ببینی چه شکلی می شود و چه طور تغییر می کند. شاید این جادوی هستی بخش برخورد دستان و خاک است که روحت را به خاک و ریشه گل دان تازه پیوند می زند.

تیک تاک

ساعت بدنم می نوازد؛ تیک تاک، تیک تاک...

ساعت بدنم را دوست دارم؛ هر از چند گاهی به یادم می آورد که زندگی با تمام شگفتی هایش فراتر از من در جریان است.

خود اندیشه

چند سالی هست که با هم کار می کنیم؛ از این پروژه به آن پروژه. چهره های همه مان تغییر می کند. هر وقت به عکس روی کارت اداری هر کداممان نگاه می کنم و به چهره خودمان، این را بیش تر حس می کنم.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.

می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.

پاک پاک پاک

اتاق عوض کرده ام.
هم خانه ای میانماریم هم تاکید می کند که خانم صاحب خانه بسیار روی پاکیزگی حساس است. دارد نشان می دهد روی کابینت های آشپزخانه را بعد از هر استفاده، چه طور با دستمال های پارچه ای پاک کنم. در حالی که به او گوش می دهم، با خودم فکر می کنم یعنی ادلین در پاکیزگی از مامان که ذره ای گرد و خاک را هم تاب نمی آره، به پاکیزگی حساس تره؟