سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷
بالغانه
امروز برای مدت کوتاهی هم صحبت آدمی بودم که دوستش داشتم؛ بدون توقعی در گذشته، حال یا آینده.
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷
گلم
- سلام آقا! صبح شما به خیر.
- سلام گلم! بفرمایید.
-[؟!!...؟؟!!] چه طور می توانم نامه شماره ... را پی گیری کنم؟
- مشکلی نیست گلم...
این واژه مهربانانه "گلم" مرا در این گفت و گوی تلفنی بسیار گیج کرد. برایم عجیب بود که از طرف نهادی چنین رسمی، هر چه قدر هم پدرانه، "گلم" خطاب شوم.
نمی دانم فرهنگ گفت و گوی رسمی تغییر کرده یا من سخت گیر شده ام.
نقش پر ارزش من
- خانم های محترم، لطفا جهت حفظ ارزش های اخلاقی و امنیت جامعه، شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.
روسری ام را روی سرم کشیدم. تا آن لحظه فکر می کردم به عنوان یک زن:
- می توانم هم سر خوبی باشم و در کنار یک مرد بایستم،
- می توانم مادر باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم،
- می توانم نیروی کار موثری برای یک جامعه باشم و قدم کوچکی برای رشد سازمان یا جامعه ای باشم که در آن تلاش می کنم ارزش افزوده ای ایجاد کنم.
- می توانم قلب بزرگی برای آدم های اطرافم باشم.
- می توانم حس عمیقی از درک هستی باشم.
- و ...
ولی فراموش کرده بودم که چنین نقش موثر و مفیدی دارم؛ من با استفاده از پارچه های اضافی، می توانم به حفظ ارزش های اخلاقی جامعه و از آن مهم تر به "امنیت اجتماعی" این جامعه کمک کنم. فراموش کرده بودم با چنین حرکت ساده و راحتی می توانم این چنین به سرزمینم خدمت کنم. من هرگز چنین نقش مهم و ارزش مندی در سرزمین استوایی ندارم.
سنبل ها
- پیاز سنبل هایت را کاشته ام! سبز شده اند. شاید تا بهار گل دهند!
دلم آشوب می شود. گل دان کوچک با برگ های سبز بلند روی پله های خانه است.
سنبل هایم بعد از این همه سال، هنوز زنده هستند.
و این سنبل ها هستند که می مانند.
چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷
ساده و سخت
که انسان در خسران است؛
مگر آن ها که ایمان آوردند و نیکی کردند
و به درستی و صبر سفارش کردند."
ایمان، نیکی، درستی، صبر؛
صبر، صبر، صبر، صبر؛
به همین سادگی و به همین سختی.
پدرانه
پر حرفی هایم که تمام شد، گفت: "شب یلدا می آیی"...
بعضی جمله ها کوتاهند ولی اثرشان خیلی بلند است.
یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷
چتر
تا این که او روزی گفت:
- چترت را بعد از غروب آفتاب باز نگذار.
- چرا؟!
- چتر باز دم غروب، روح جذب می کند...
با خودم فکر می کنم شب هایی که او خانه نبوده و چتر، گوشه آشپزخانه باز بوده، کدام روح ها ممکن است آمده باشند خانه.
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷
بهمن
هم همه اش را از دور می شنوم؛ دارد با سرعت نزدیک می شود.
برای این که زیر بهمن نماند، باید با سرعتی بیش تر از قل خوردن بهمن، دوید.
از هفته پیش که به تیم جدید پیوستم، آمدن بهمن را حس می کنم.
تیم جدید، پویا و پر چالش است و تلاش زیادی می خواهد.
نسخه زغالی (*)
چه در دانشگاه و چه سر کار، هر وقت کسی از دیگری کاری می خواهد، آن کار را می نویسد، شخص را مخاطب قرار می دهد و بعد آدم های بسیاری را در نسخه زغالی نامه می گذارد؛ آدم هایی که در نسخه زغالی قرار می گیرند، ممکن است هم تیمی باشند یا کسانی که باید به آن ها گزارش داد.
به این ترتیب، حتی اگر خواسته کوچک و ساده باشد، شما در برابر تعداد زیادی چشم های منتظر قرار می گیرید تا کار را انجام دهید.
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷
دو گفتار
Perfect tranquility,
Perfect compassion
Our sincerity,
Our understanding.
perfect wisdom,
perfect joy.
so they can arise
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷
زبان ها
بعد از این مدت، تفاوت هایشان را کمی درک می کنم ولی گاهی حتی پیدا کردن یک واژه و تکرار کردن آن برایم غیر ممکن است.
مثلا اگر دو نفر به زبان آلمانی، ایتالیایی یا اسپانیایی با هم گفت و گو کنند، ممکن است بتوانم واژه ای هر چند نا آشنا را از میان گفت و گوشان پیدا کنم و کمابیش تکرارش کنم. ولی وقتی دو نفر به زبان میانماری با هم حرف می زنند، تنها می توانم حدس بزنم که این زبان میانماری است؛ هیچ واژه ای را نمی توانم از بین حرف هاشان تشخیص دهم، جدا کنم و تکرار کنم.
به گوش من بعضی از این زبان ها، آواهایی هستند که از قسمت جلو دهان و بینی ادا می شوند. نوای بعضی هاشان تغییر می کند و بالا و پایین می شود (مثل زبان چینی)؛ ولی بعضی دیگر همین تغییر را هم ندارند و یکنواخت هستند (مثل زبان میانماری ها)؛ برخلاف زبان آهنگین مالایی ها و فیلیپینی ها که شدت و تاکید دارد در کنار بالا و پایین شدن.
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷
من نه، جنسیت من
تازه پنجره های روشنی به رویم باز می بود و آینده به من بیش تر لب خند می زد.
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷
ذهن متفاوت
دیروز در صف بود، منتظر اتوبوس؛ با همان لباس همیشگی.
دختر جلویی دورتر ایستاد و خودش را جمع و جور کرد. آن عقبی هم صاف تر ایستاد و تلاش کرد به روی خودش نیاورد. نگاه ها در سکوت، این سو و آن سو شد.
اتوبوس صف کناری آمد، مدتی ایستاد تا اگر مسافری هست، سوار شود. وقت رفتن، او لب خندی زد و شروع کرد دست تکان دادن برای راننده اتوبوس که در حال رفتن بود؛ با راننده خداحافظی می کرد. راننده هم با مهربانی برایش دست تکان داد.
چه کسی می داند آسمان او چه رنگی است؟
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷
با قلبم
با تمام سرخی اش؛
با تمام تپش هایش در لحظه هایی که از یاد نمی روند؛
با تمام حفره هایش؛
با تمام پاره پاره هایش.
با قلبم زندگی خواهم کرد؛
فارغ از رخ دادها.
با قلبم زندگی خواهم کرد؛
با قلبم.
پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷
اسفند دانه
که جرق جرق بسوزند و دود شوند و به هوا روند.
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷
پس از باران
- قورباغه های ریز را که با خوش حالی عرض پیاده رو را عمودی می جهند؛
- حلزون های خانه به دوش را که کلی زحمت می کشند از یک نقطه به نقطه دیگر بروند.
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷
خودخواهی
بزرگ است مانند سرطان که به آرامی و گستردگی، درون را نابود می کند؛
و رایج است مانند سرماخوردگی که خیلی سریع و هر از چند گاه می توان به آن دچار شد.
پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷
سه نما
سال دوم دانشگاه؛ برای پروژه درس "ارزیابی کار و زمان" حتما باید از یک واحد صنعتی بازدید کنیم تا بتوانیم گزارش نهایی پروژه را آماده کنیم.
دوستم و من، از شرکت های در دسترس شروع می کنیم؛ یکی از آن ها، کارخانه ای است که یکی از آشنایان دوستم آن جا کار می کند.
یکی دوبار زنگ می زنم؛ برای پذیرفتن مان برای چند جلسه بازدید از واحد صنعتی شان، جواب سربالا می دهند. بار بعد که زنگ می زنم، آقایی از پشت تلفن می گوید:
- خانم محترم، این جا همه کارکنان "مرد" هستند؛ شما نمی توانید از این جا بازدید کنید...
من که به شدت بهم برخورده، تمام تلاشم را می کنم تا گروه دو نفره مان، دانشگاه، ماهیت پروژه و چند جلسه بازدید کوتاه را توضیح دهم؛ ولی این حرف آخر است...
نمای دوم:
سال آخر دانشگاه؛ پروژه نهایی دوره لیسانس "بررسی فنی، مالی و اقتصادی طرح کارخانه بازیافت کارتن های مقوایی" است. برای بررسی و برآوردهای اولیه، نیاز داریم از کارخانه مشابهی بازدید کنیم. در لحظه، تنها سه شرکت در تهران و اطراف تا حدودی به این کار می پردازند. از تماس با یکی از آن ها جوابی نمی گیریم. دفتر شرکت دوم اما مرکز شهر است. دوستم و من هردو پس از تلاش و جست و جو با ذوق و شوق می رویم دفتر شرکت تا رو در رو پروژه مان را شرح دهیم و برای چند جلسه بازدید از کارخانه اجازه ورود بگیریم؛ در دفتر شرکت، بینابین توضیح پروژه برای آقای مدیر، آقای مدیر دیگری وارد اتاق می شود؛ سال خورده است و گردنش را بسته؛ برایش توضیح می دهند که این خانم ها برای انجام پروژه دانشگاهی درخواست بازدید از کارخانه دارند. پوزخندی می زند و می گوید:
- می بینم پای جنس نرم هم به صنعت کارتن و دستمال کاغذی باز شده است!
به آن کارخانه هم که فاصله اش نزدیک است، اجازه ورود پیدا نمی کنیم...
نتیجه این که در آخر، ناچار می شویم چند جلسه تا جاده کمربندی ساوه مسافرت کنیم تا برآوردهای لازم را از کارخانه سوم به دست آوریم... (دعای خیر ما بر مدیران کارخانه سوم).
نمای سوم:
چند سال بعد؛ جلسه بررسی نیازهای کاربران واحد تولید برای راه اندازی سیستم رایانه ای فراگیر در سازمان؛
نماینده یکی از بخش های تولید، دختری سنگاپوری است که چند سالی از من بزرگ تر است؛ از سوی مدیر ارشدش، نماینده تصمیم گیری های زیادی است. مثل باقی کارکنان ارشد بخش تولید لباس سرتاسری سفید می پوشد؛ چهره ای جدی دارد و بدون داخل کردن احساساتش، خیلی دقیق و منطقی بحث می کند؛ گرچه گاهی اگر به حرف هایش گوش داده نشود، صبرش سرازیر می شود... البته در گفت و گوهای دو نفره مان لایه های احساسی وجودش را آزادتر می گذارد.
با افتخار می گوید که در حال حاضر در بخش تولید این شعبه از سازمان، بیست و دو نفر خانم در واحد تولید مشغول به کار هستند.
واحد تولید این سازمان بخشی کاملا ساختاریافته، منظم، با فرهنگی بسیار نظامی، جدی و سخت است.
من معنای حرفش را درک می کنم؛ راه یافتن و کار کردن در چنین محیطی، توانایی و مهارت های بالایی نیاز دارد؛ توانایی و مهارت هایی که بدون پاداش نمی ماند؛ کم ترین پاداشش، اعتمادسازی و تقسیم مسوولیت ها بر اساس علاقه مندی و توانایی ها است.
گرچه حالا که من آزادانه و بدون مانع تراشی در محیطی با انتخاب قرار گرفته ام، با شناختی که از خودم، توان مندی ها، گنجایش ها و علاقه مندی هایم پیدا کرده ام، به گزینه کار در واحد تولید تنها به عنوان گزینه های آخر و تجربه های کوتاه مدت و بینابین پروژه ای در بخش دیگر نگاه می کنم.
هم سایه دریاچه خزری
از دیدن نیگار که دارد به سوی میز کارم می آید، شگفت زده می شوم؛ کیسه کوچکی از کیفش در می آورد و می دهد دستم. با شگفتی، به کیسه نگاه می کنم که پر است از کشمش و گردو! در حال تشکر با شادی این شباهت دیگرمان را هم می شمرم:
- اوه! ما هم همین ترکیب را داریم!
- آره! از خانه است!
این را می گوید و می رود.
من می مانم و کیسه کشمش و گردو و شادی همیشگی این ترکیب ساده و خوش مزه.
کشمش های ریز قهوه ای و گردوهای نرم تازه؛ تنها فرقش این بود که کشمش های ترش و شیرین بزرگ زرد-سبز رنگی هم داشت.
نیگار، خانمی آذربایجانی است که در بخش دیگری از سازمان کار می کند؛ اوایل کارم، اسم و چهره مان ما را با هم آشنا کرد.
به لطف و محبت او، امروز "روز کشمش و گردو" بود.
چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷
سپاس
" نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند..."
فریدون مشیری
سهشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷
لب خند
او همیشه لب خند می زد.
فارغ از هر آن چه در درون یا بیرون می گذشت، او همیشه لب خند می زد.
او آن قدر لب خند زده بود که دیگر روی صورتش، لب نداشت؛ لب خند داشت.
دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷
جشن نور
آخرین تعطیلی رسمی چند هفته پیش بود، به مناسبت عید فطر.
امروز جشن هندوهاست. روز پیروزی روشنایی بر تاریکی، پیروزی خوبی بر بدی در وجود انسان.
به مناسبت دیپاولی منطقه هندی ها نورافشان است. هندی ها لباس های نو می پوشند، دعا می کنند و به دید و بازدید هم می روند.
کاش امروز، برای همه روز پر رنگی امید باشد بر نومیدی.
شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷
او
روی میز گرد ساده و پلاستیکی،میان دو فنجان چایشان ضبط صوت کوچکی است.
او با ضرب آهنگ های موسیقی، در سکوت با قاشق چای خوری به فنجانش ضربه می زند.
چین و چروک های صورتش آرامش خاطر عمیقی دارد.
جهانی شدن
یک زن آذربایجانی،
یک زن سنگاپوری
و یک زن نیوزیلندی
در سه اجرای مختلف، عربی برقصند؛
و به چشم دختران خاور میانه ای، زن نیوزیلندی در رقص عربی ماهرترین باشد.
یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷
Paris, Je t'aime
> پسرک به دخترک که زمین خورده و کف دستانش خونین شده، کمک می کند بایستد. روسری مشکی دختر از سرش افتاده و با دستان زخمی اش نمی تواند مرتبش کند. پسرک با دست پاچگی تلاش می کند روسری دختر را روی سرش بگذارد؛ گرچه نمی داند چه طور. بعد کودکانه می گوید:
- موهات خیلی قشنگن! حتما باید بپوشونیشون؟
> زن جوان با صدای زنگ ساعت با چهره ای خسته از رخت خواب بیرون می آید. در صحنه بعد، زن جوان کودکش را بغل کرده و راهی شیرخوارگاه است. برای کودکش که هنگام رفتنش گریه می کند، به زبان محلی آهنگی زمزمه می کند تا کودک آرام می شود و با خوش حالی دست و پا می زند. او که باید راه بلندی طی کند تا از کودک دیگری در یک خانه ثروت مند مراقبت کند. او که با نگاهی دور برای کودک دیگری آواز محلی زمزمه می کند تا گریه نکند...
> کارول زنی میان سال است که دو سال است دارد زبان فرانسه یاد می گیرد. پولش را جمع کرده تا بتواند چند روزی به پاریس سفر کند. او فقط شش روز در پاریس مانده چون نمی توانسته دو سگ خود را برای مدت طولانی در خانه تنها بگذارد. انشایی از این سفر کوتاه نوشته برای بیان احساس نابی که روزی در پاریس تجربه کرده. انشایی به زبان فرانسه با تلفظ انگلیسی... او که نامه رسان است با دیدن یکی از محله های آرام و زیبای پاریس با خودش فکر می کند اگرمی توانست این جا زندگی می کرد و هر روز صبح نامه پخش می کرد. حتما آدم های جالبی هم می دید. همین طور هنگام تماشای پاریس بر فراز یک آسمان خراش با خودش فکر می کند کاش کسی کنارش بود که می توانست به او بگوید "این جا چه قدر قشنگ است، این طور نیست؟". در این لحظه یاد دوست پسر قدیمی اش می افتد که یازده سال است حرفی با او نزده است. مردی که دیگر ازدواج کرده و سه تا بچه دارد.
" پاریس، دوستت دارم" فیلمی فراموش نشدنی است.
فیلمی با 18 داستان کوتاه به کارگردانی کارگردانان مختلف؛
نمایشی از تجربه های آدم های مختلف از زندگی یا سفر به پاریس؛
نمایشی از عشق های مختلف؛
نمایشی از شگفتی لحظه های زندگی؛ لحظه هایی که می توانند معجزه ای کوچک و حقیقی باشند برای شناخت، درک و دوست داشتن آدمی دیگر.
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷
جغرافیا
سهشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۷
دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷
مبارزه با ایدز در تایلند
در ابتدای سمینار، پژوهش گری که سخن رانی می کرد چند مثال برشمرد برای مقایسه بعضی سرمایه گذاری های جامعه مدرن و دردهای واقعی جامعه بشری.
مثلا عدد بزرگ میزان سرمایه گذاری کشورهای پیشرفته در راستای برنامه های امنیتی را در کنار بودجه لازم برای بهبود چند مشکل جهانی قرار داد. مشکلات جهانی مثل:
- وضعیت سلامتی زنان باردار و نوزادان آسیب پذیر در کشورهای در حال رشد
- آموزش کودکان بی سرپرست
و چندین مورد دیگر که یادم نیست...
یکی از این موارد مقایسه "بودجه لازم برای کمک به مبارزه با ایدز در تایلند" بود.
این مورد که جزو "دردهای بشری" شمرده می شود، مرا به شدت تکان داد.
ناخودآگاه یاد آمار بالایی از خوانندگان بلاگم افتادم که به دنبال جست و جوی "تایلند"، "سفر به تایلند" و واژگان مرتبط به این صفحه برخورده اند؛ به خاطر نوشته کوتاهی که از تایلند نوشتم. گرچه تایلند معبدها و ساختارهای معماری و سواحل زیبایی دارد، ولی بی بند و باری جن سی در این کشور شهرت زیادی دارد؛ به هر عنوان یا اسمی که بیان شود.
این که چرا در این سال ها سفرهای گردشی از ایران به تایلند این قدر زیاد شده، جای بررسی دارد که از توان این نوشته خارج است.
تنها کاش آموزش همگانی برای مبارزه با ایدز در ایران آن قدر گسترده و قوی شود که هر کسی به تایلند سفر می کند، از مشکلات و خطرهای بیماری ایدز، آگاه باشد و مسوولانه درباره زندگی خود و خانواده اش تصمیم بگیرد.
لهجه تاجیکی
البته انگلیسی با لهجه های ملیت های مختلف خیلی رایج است؛ مثل لهجه انگلیسی بلغاری ها، فرانسوی ها، آلمانی ها و ...
تا این که روزی یکی از هم کاران پاکستانی ام را در سالن غذاخوری دیدم؛ انگار کشف بزرگی کرده باشد با خوش حالی تمام گفت:
- می دانی من به تازگی با چند تاجیک آشنا شده ام؛ خیلی جالب است که لهجه انگلیسی شان خیلی شبیه لهجه توست!
- [...]
سهشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷
دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷
گنجشک های ایستگاه کلمنتی
خودشان از میان شاخه های درختان بلند دیده نمی شوند ولی آواز دسته جمعی شان آن قدر بلند و پر سر و صداست که شلوغی انبوه آدم های در رفت و آمد و هم همه فود کورت های به هم چسبیده آن منطقه را در خود گم می کند؛ انگار هرچه گنجشک در آن منطقه هست، خودش را به درختان نزدیک ایستگاه مترو می رساند تا دم غروب در این گردهم آیی و هم خوانی پر سر و صدا شرکت کند.
و من در این مدت هیچ وقت سر از رازشان در نیاورده ام.
یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷
غول آهنی نوپا
یوگی
گاهی وقت ها زندگی هم همین کار را با آدم می کند!
تروریست
نگاهی به ما کرد و پرسید اهل کجاییم.
من هم چون همیشه بازی "اگر حدس زدی ما از کجاییم" را شروع کردم. پس از حدس های مختلف از کشورهایی که اسمشان را بلد بود، کم کم رسید به کشورهای عربی کنار خلیج فارس. تشویقش کردم که حدسش از نظر جغرافیایی نزدیک است؛ که ما اهل ایران هستیم. او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ جواب داد: " ایران پر از تروریست است!"
من و سوفی هر دو جا خورده بودیم.
شاید تا به حال در این سال ها حرف ها، برداشت ها و سوال های بسیار عجیبی درباره ایران و ایرانی بودنمان شنیده بودم، ولی این جمله از زبان یک پسربچه 10 ساله واقعا جمله سنگینی بود.
تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم و به خودم یادآوری کنم که او فقط یک کودک است که حرف هایی را که از رسانه ها و محیط اطرافش می شنود، بازگو می کند. با این حال نمی دانم چرا وقتی برایش توضیح می دادم که بیشتر مردمان دنیا شبیه همند و این ها همه بازی آدم بزرگ هاست، صدایم شکسته بود و می لرزید.
به قول سوفی جان، این رسانه ها چه می کنند!
شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷
و
همان شب که تو چه دانی که چیست؛
همان شب که از هزار ماه برتر است؛
همان شب که فرشتگان تا سپیده دم هم پای زمینیان حاضرند؛
همان شب که سرنوشت ها رقم می خورد؛
همان شب که تا سپیده دم همه سلام و رحمت است.
و تو چه دانی که سرنوشت تو آن شب چه رقم خورد؛
که فرشتگان چه نوشتند و چه طلبیدند.
همت
هرکجا دردی است ما را بر دل است
هرکجا زخمی است آن بر جان ماست
اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشه میدان ماست
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷
فانوس ها
که تنها قاصدک ها پیام آوران رها و امین آرزوها نیستند؛
که فانوس ها هم به شگفتی شعله روشن و لرزان شمع درونشان،
قرن ها امین آرزوهای مردمانی بوده اند؛
پیام آور رویاها و امیدها.
اقیانوس آرام
گودال شد.
اشک ریخت،
دریاچه شد.
اشک ریخت،
دریا شد.
اشک ریخت،
اقیانوس شد؛
آن وقت آرام شد؛
از آن پس آن اقیانوس را "آرام" نامیدند.
چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷
دسته فانوس ها
دیشب دسته بلندی از روبروی خانه رد شد؛ دو خط بلند موازی از آدم ها. دو اژدهای رقصان در ابتدای دسته با کوبه های طبل حرکت می کردند. هر اژدها را دو نفر می رقصاند؛ یک نفر جای سر اژدها و دیگری جای دمش.
باقی آدم ها هم فانوس به دست پشت سر اژدها و طبل زننده ها راه می رفتند. فانوس هاشان قرمز بود و روشن از نور شمع.
به این ترتیب، در سکوتی پر از کوبه های رقص اژدها و روشن از نور فانوس های سرخ، روح ها و انرژی های منفی از این منطقه دور شدند و برکت برای خانه ها آرزو شد.
دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷
یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷
کدام سوی باغ چه سبز تر است؟
ولی چه کسی می داند؟
شاید منگروها هم گاهی آرزو می کنند که ریشه هاشان را در خاک خشکی بگسترانند که نوازش نور خورشید را مستقیم در بر می گیرد؛ حتی اگر در میان خاک خشک چشم انتظار باران باشند.
Bintan Island
بینتن جزیره کوچکی است از خاک اندونزی که در 40 کیلومتری سنگاپور قرار دارد. طبیعت واقعی و قشنگی دارد. گستره ای از رنگ های استوایی در خاکی پهناور با آسمانی شفاف و ساحل هایی به همان شفافیت.
منطقه تفریحی ویژه ای برای گذراندن تعطیلاتی آرام در کنار دریا و استفاده از ورزش های آبی برای گردش گران آماده شده. این اقامت گاه ها با خدماتی کمابیش مشابه با دامنه متفاوتی از قیمت در دسترس گردشگران است. منگرو(*)های زیبا، ساحل آرام، رنگ هایی زلال و غذاهای دریایی فراوان سبب شهرت این جزیره است.
جالب است که هزینه ها را می توان با دلار سنگاپور پرداخت و نیازی به تبدیل پول به روپیه اندونزی نیست. البته در این اقامت گاه بیشتر هزینه ها قابل مقایسه با هزینه ها در سنگاپور است و چندان تفاوتی ندارد.
بیرون از قلمرو این اقامت گاه گسترده، نمای واقعی شهر مسلمان نشین بینتن در میان خانه های شیروانی قدیمی و ساختار فقیر شهر تفاوت آشکاری را بین این سو و آن سوی مکان گردش گری فریاد می کند...
برای اطلاعات بیش تر درباره بینتن:
http://wikitravel.org/en/Bintan_Resorts
Mangrove(*)
سهشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷
Money Plant
شاید برای همین است که حتی آنتی لی لی که فکر می کند برگ های گیاهان ممکن است سمی باشد و دوست ندارد گل دان هایم را بگذارم روی میز آب دارخانه کنار پنجره، از حضور این گل دان های خوش شگون شکایتی نمی کند.
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷
در پس لایه های وجود
"ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو"
چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷
جیرینگ جیرینگ
آنتی لی لی، آب دارچی بخش است. هندی است و دختری هم سن من دارد.
روی قفسه پر است از النگوهای ظریف رنگارنگ. نگاهشان می کنم:
- آنتی لی لی چقدر النگو داری!
- از معبد گرفته ام؛ دعا کرده ام. این ها را برای خانم های بخش آورده ام. بیا این ها مال تو. حفظت می کند از بدی ها...
دو تا النگوی مشکی ظریف به من می دهد که دستم کنم. می گوید باید کم کم دو تا باشد تا وقتی به هم می خورند، آهنگ داشته باشند.
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
رو به رویی با در
هم چنین، در مکان های عمومی مثل مترو پیام ها پس از اعلام به زبان انگیسی به سه زبان محلی رایج این جا هم پخش می شود. زبان چینی، مالای و تامیل (شاخه ای از زبان های هندی) زبان سه دسته اصلی ساکنان سنگاپور است.
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷
سفارشی سازی ابزارهای ویستا
شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷
پراکنده
آن سوی خیابان، کلیساست. صبح ها اگر از کنارش بگذری، صدای بچه ها از مرکز آموزشی اش می آید که در سرودشان مسیح را می خوانند؛
چند قدم آن طرف تر، پشت پارک کوچک سبز، مناره کوچک مسجدی است.
سر خیابان، معبدی است پر از مجسمه های سنگی. عکس برداری ممنوع است.
شگفت این که آدم هایی در این سر دنیا هنوز سنگ می پرستند و آدم هایی در آن سر دنیا هستند که یکتاپرستند ولی یکدیگر را بر سر تفاوت تعداد وعده های نیایش آن پروردگار یکتا نابود می کنند.
دوباره ها
پر از هیاهو و شلوغی بچه ها، رنگ ها، حرکات و بازی هایی که تمرین می کنند، کاغذها و وسایل پخش بر زمین برای ساختن نمادها.
گرچه همه تکراری است، شادی و هیاهویی که از این سو و آن سو بلند می شود، همیشه تازه و جوان است.
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷
آکواریوم
چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷
نگاه
چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷
زبان بین المللی
در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.
مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.
انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.
شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷
چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷
تکانه فرهنگی (*)
سهشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷
سوپ کله ماهی
ساعت نهار رفتیم یکی از فود کورت های نزدیک. آن سه نفر با احترام تصمیم گرفتند "سوپ کله ماهی" بگیرند که هم دوست داشته باشند و هم شامل محدودیت های غذایی من هم نباشد.
گرچه من در این مدت در زمینه این همه خورد و خوراک رنگارنگ و متفاوت از فرهنگ های مختلف، ماجراجو و کنجکاو بوده ام، اولین بار بود که با این غذا رو به رو می شدم.
آقای منتور تکه هایی از ماهی را جدا می کند و روی برنج ظرفم می گذارد.
آقای منتور می گوید برای این که آدم بتواند در جامعه ای زندگی کند باید خودش را با غذاهای محلی سازگار کند. البته او نمی داند که من این را دو سال پیش یاد گرفته ام.
تا آن وقت فکر می کردم کله ماهی تنها در مناطقی از ایران معروف است؛ عجیب بود که این سوی دنیا سوپ کله ماهی می دیدم.
قیاس
پس با سبک باری بدون چتر رفتم.
چند ساعت بعد باران شروع شد؛ پیوسته و شدید.
اصلا یادم نبود که آخرین بار شنبه گذشته باران شدیدی آمده بود!
سبزیجات
شاید من هم این جا برچسب دارم: "نیروی کار". من در کنار بقیه کسانی که کار می کنند، نیروی کار هستم؛ فارغ از ویژگی های فردی و احساسی.
جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷
زرد و سرخ و ارغوانی
جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷
کم و زیاد
این جا بیشتر آدم ها زیاد تلاش می کنند و کم انتظار دارند؛
آن جا بیشتر آدم ها کم تلاش می کنند و زیاد انتظار دارند.
جعبه مغز
آن را روی میز می گذارم و تماشایش می کنم.
چه می بینم؟
خطوطی که از این سو به آن سو می دوند؛
خطوطی که در هم می پیچند؛
خطوطی که به هم تیراندازی می کنند؛
و خطوطی که در این هرج و مرج و شلوغی هنوز دارند می رقصند!
شاید عصری ببرم بگذارمش روی شن های ساحل غرب،
رو به روی موج های جاری و آهنگ روان آب،
آن وقت همه خطوط جعبه هم سو می شوند با موج های آب،
آرام و پیوسته و جاری؛
پر از تناقض آرامش و خروش زندگی.
دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷
یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷
حرکت
امشب برای یک کار اداری می روم کوالا لامپور. خوش حالم که سببی شد بروم.
با اتوبوس می روم. دلم می خواهد در حرکت باشم. دلم می خواهد احساس کنم چقدر همه چیز در هر لحظه در حال تغییر است؛ که چقدر این همه ها که بهشان چنگ زده ام تا زندگی را ثابت و تعریف شده تعریف کنم، تا نترسم، تا احساس آرامش کنم، خیالی اند؛ دلم می خواهد در حرکت باشم، با حرکت بروم.
احساس می کنم مدت هاست مثل ماری دور خودم پیچیده ام؛ در افکار و احساساتم گره خورده ام. دلم می خواهد حرکت کنم تا حرکت و تغییر را حس کنم؛ شاید این همه تغییر را درک کنم؛ بپذیرم.
تفاهمی در سکوت
این آقای میان سال آرام با موهای سفید-خاکستری یکی از کارکنان شرکت است که هر صبح در ایستگاه وقتی منتظر اتوبوس شرکت هستیم، می بینمش.
همسرش هر بامداد که هوا هنوز تاریک است، او را تا ایستگاه هم راهی می کند.
دیدن این زوج در آرامش که صبح ها در مسیر مشابهی پیاده روی می کنند، برایم قشنگ است.
محمد عیسی
- اسم من "یان" است؛ ولی اگر خواستید می توانید به من بگویید: "محمد عیسی"!
- ؟؟؟
- در میانمار (*) اقلیت مسلمان، معمولا دو اسم دارند؛ اسم رایج و اسم اسلامی.
اسم یکی دیگر از هم ورودی های سنگاپوری-مالایی هم "محمد عیسی" است.
ترکیب قشنگ و عجیبی است.
توان
خوش به حال آدم هایی که به توان خود و توان دیگران احترام می گذارند.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷
به نام او به یاد او
به نام او، به یاد او
به نام او و یاد او که با نام و یادش دل ها آرامش می یابند...
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
مشتی دلار
من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!
می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:
من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!
اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:
او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!
یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:
او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!
افتادن و برخاستن
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.
شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷
شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷
مادر
بین این همه دوندگی،
فقط یک نفر در دنیا می تواند این سوال را از آدم بپرسد.
فقط یک نفر در دنیا می تواند به این موضوع فکر کند.
فقط یک نفر در دنیا می تواند همیشه پر از محبت بی دریغ باشد.
البته وقتی نزدیکی، برایت بدیهی است.
وقتی دور می شوی، روشن تر می بینی.
(*) خودش درستش کرده.
جشنواره رنگ
جالب است که ما ایرانیان چهارشنبه سوری، به شکرانه فرا رسیدن بهار از آتش پریدیم و طلب سرخی آتش کردیم و دوری زردی از وجودمان و هندی ها چند روز بعد، با بارانی از رنگ به پیشواز بهار رفتند و به شگون رنگ ها طلب تن درستی کردند.
شادی آدم ها به هر رنگ و هر زبان، چقدر شبیه و زیباست.
پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷
لی لی
برنامه دیشب، تربیت سگ دختر دو ساله ای بود به نام لی لی که در خانه رفتارهای نامناسبی از خود نشان می داد؛ یکی از این رفتارهای نامناسب این بود که زیاد واق واق می کرد و گاهی با سر و صدا دنبال گربه هم سایه می دوید.
یکی از توصیه های خانم مربی سگ ها، به زوج صاحب لی لی برای رفع این ناهنجاری این بود که:
" لی لی به ورزش نیاز دارد. وقتی او را برای پیاده روی بیرون نبرید، هیجان و انرژیش ذخیره می شود و به صورت رفتارهای منفی مثل واق واق کردن بروز می کند."
نتایج نشان می داد پس از چند هفته تمرین و پیاده روی و گردش روزانه، لی لی کم تر واق واق می کرد...
جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
جشن دوباره دانش جوان ایرانی برای سومین سال،
ده برابر شدن تعداد دانش جویان ایرانی در طول این سه سال،
جشن نوروز که هر سال بهتر و با شکوه تر از سال گذشته به همت بچه ها برگزار می شود.
اولین شب سال نو،
منزل او که هم سن مادر بزرگ من است،
بسیار مهربان، فرهیخته و با سخاوت است،
سفره ای پر از غذاهای ایرانی که مزه خانه و محبت دارند،
و دو سماور خانه سنتی-ایرانی او، یکی برای چای داغ و دیگری برای آب!
من که مرتب لیوانم را از آب سماور پر می کنم،
و نمی دانم چه رمزی است در این خانه پر مهر، این قلب جوان و پر عشق و این سماور پر آب،
که مرا در آرامشی عجیب، غرق می کند.
پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷
نرم نرمک می سد اینک بهار
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار"
فریدون مشیری
شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶
چسب
او گرچه همیشه رهایی را دوست داشته و تحسین کرده، ولی در عمل همیشه چون چسب بوده.
تناقض عجیبی است.
یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶
مرگ
"حالا به یاد تمام وقت هایی می افتم که پدرم با من تماس می گرفت ولی من یا سرگرم کارهای شرکت بودم یا در حال سر و کله زدن با بچه هایم برای انجام تکلیف مدرسه شان در خانه... حالا مرتب دعا می کنم که چشم هایش را باز کند و بتوانم با او صحبت کنم... نمی خواهم برایت موعظه کنم... ولی ما گاهی مسایلی را در میان سرشلوغی های روز فراموش می کنیم که ارزش زیادی دارند..."
پا به پای این جریان، من هم از درون می لرزیدم...
هفته پیش خبرها خوب بود. پدرش چشمانش را گشوده بود و چند کلمه ای حرف می زد. مدیرم بسیار خوش حال بود و هم چنان در حال دوندگی بین کار و بیمارستان و خانه.
چند روز پیش خبر رسید که متاسفانه پدرش فوت کرده. همه مان سر کار خشک شده بودیم.
همان روز به گروهی از هم کارانم پیوستم تا بعد از کار برای تسلیت برویم منزلش. او با چهره ای پریشان در آستان خانه، هم دردی ها را می شنود. وارد خانه شدیم. من فکر می کردم تنها قرار است برای هم دردی به او سر بزنیم. وقتی با جسد بی جان مرحوم روبه رو شدم که بر بستری بر زمین اتاق پذیرایی غرق گل های ارکید، آرامیده، جا خوردم. بوی عود فضای غم زده اتاق را فرا گرفته بود. گویا هندی ها جسد مرحوم را چند روزی در خانه بازماندگان نزدیک باقی نگه می دارند؛ در میان گل ها، عود و دعای بازماندگان. صحبت از مراسم سوزاندن بود که قرار بود روز آینده برپا شود... کسی می گوید از طبیعتیم و به طبیعت برمی گردیم. کف دست هایم را به هم می فشردم تا مطمئن شوم زندگی هنوز جاری است.
این گیاه بنفش
چند روزی در گل دان کوچک، بی تفاوت ماند. هر شب نگاهش می کردم؛ حدس می زدم از انتهای برجسته مانندی که دارد، بلاخره ریشه می دواند. روزها گذشت. حالش در محیط جدید بد می شد و پلاسیده به نظر می رسید. امیدم کم رنگ می شد. اثری از ریشه در آن نقطه مورد انتظار دیده نمی شد. ولی روزی از نقطه ای دیگر که فکرش را هم نمی کردم، ریشه داد. حالا در همین گل دان کوچک و فقط با آب، برگ بنفش جدیدی سبز شده در کنار برگ پلاسیده اولی.
طبیعت، صادق ترین و گویاترین جریان زندگی است.
خیلی وقت ها زندگی در جهتی که پیش بینی نمی کنیم، جریان پیدا می کند؛ چه کسی می داند؟ شاید گاهی این مسیرهای جدید پیش بینی نشده، حتی از آن چه انتظار داشتیم، پر نورتر و زیباتر باشند.
شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶
سهشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶
رنگ در رنگ
غم هایمان را نیز هم.
رنگ ها هرچه می گذرد، براق تر و حقیقی تر می شوند انگار. آن قدر که به راحتی از پوست می گذرند و به درون نفوذ می کنند. انگار هرچه می گذرد، اثرشان بیش تر می شود.
شکایتی نیست که این زندگی است.
تنها شاید طلب است؛
طلب توان و همت برای سپاس گذاری نعمت هایی که می بخشی؛
و طلب توان برای صبر و شکیبایی، برای تحمل هر آن چه فارغ از توان، ناهموار و جان کاه پیش می رود.
شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶
Pulau Ubin
وارد جزیره که می شوی، می توانی دوچرخه کرایه کنی. بعد خودت می مانی و رکاب زدن ها و طبیعت سرسبز وحشی.
دیروز مامان های زیادی دیدم از رنگ و نژادهای مختلف که سوار دوچرخه دو زین دار بودند. خودشان روی زین جلو نشسته بودند و کودکشان را گذاشته بودند روی زین عقب و رکاب می زدند. فرقی نمی کرد از کجای دنیا آمده اند؛ همه در شادی مامان بودنشان هم شکل بودند.
دیروز روز قشنگی بود.
خودش درگیری
وقتی آدم خودش، ملاحظه خودش را نمی کند، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که ملاحظه اش را کنند؟
وقتی آدم خودش، خودش را باور ندارد، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که باورش کنند؟
پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶
That's Life
مهتابی جدید در دست، من به مارگارت نگاه می کنم، او به من.
نردبان نداریم. با ترس و ایستاده بر صندلی خیلی بلند، برای اولین بار با سعی و خطا عوضش می کنم.
ته دلم به این فکر می کنم که حالا دیگر ناچارم کارهایی را هم که دوست ندارم، انجام دهم.
عیبی ندارد! خوب، این را هم کمی یاد گرفتم.
ولی خدا کند تا مدت ها دیگر نسوزد!
آتشفشان
آن وقت این قدر پر از مذاب داغ نمی شوند.
آن وقت این طور آتشفشان نمی شود.
آن وقت این قدر نمی سوزانند.
اولین روز سال چینی
صاحب خانه ام این هفته خانه تکانی کرد. خانه رنگ تازه ای گرفته و پر شده از گل های رنگارنگ.
دو روز پیوسته تعطیلم. بوی سال نو، رنگ قرمز و طلایی تزئین های اطراف، رخوت تعطیلی بلند بعد از مدت ها پر از آرامش است.
این جا سال چندین بار در طول یک سال تحویل می شود. باورم به مفهوم زمان کم کم دارد لرزان می شود!
یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶
امروز
امروز روز خوبی است! می دانم!
جشن بهار
سوپرمارکت روبروی خانه پر شده از گلدان های نماد خوش بختی در فرهنگ چینی، پر شده از شاخه های بیدمشک.
کم تر از دو هفته مانده به جشن بهار.
گرچه این جا هر چند وقت یک بار بهانه ای برای جشن و شادی هست، ولی به نظر من واقعی ترین جشن این سرزمین، جشن سال نو چینی است. سال نو میلادی رنگارنگ و پر سر و صدا جشن گرفته می شود ولی شور و شوق و شادی حقیقی تحویل سال را هنگام سال نو چینی بیشتر و عمیق تر می شود حس کرد. سال نو چینی بوی بهار و شادی می دهد.
سال پیش رو سال موش است.
دعای روز
جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶
این سو و آن سوی بی نهایت
می توانم بگریم، تا چند وقت طولانی، قبل از بی نهایت
ولی دوست دارم بخندم تا چند وقت طولانی، بعد از بی نهایت!
تو هم می خندی با من؟
شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶
آگاه باشید، قربانی نباشید
امشب
آن سوی بلوک، طنین ضربه های دف مانند "ربنا" و " یا مصطفی" در میان آهنگ های شاد همه جا را در بر گرفته و دلم را می لرزاند. زیر بلوک تزئین شده. مراسم عروسی است، نمی دانم هندی یا مالایی. خانم هایی با لباس های رنگارنگ و خانم های هندی با گل های مریم در میان موهایشان.
این سوی بلوک، باز هم صندلی چیده شده است و زن ها و مردهای مالایی با لباس سنتی شان گروه گروه در رنگ های مختلف مراسم دارند. گروهی مشغول شام هستند و گروهی آن طرف تر بلندگوها را امتحان می کنند؛ باز هم بعضی اصطلاحات عربی در میان آهنگ ها و دعاها برایم آشناست. می گویند مراسم دعای سالانه دارند.
آن سوی خیابان، میان بلوک های سری 600، باز هم چادرهای سفید و زرد برقرار است با دسته های گل و سوگواری آرام و بدون شیون و زاری چینی ها برای از دنیا رفتن عزیزی.
بعضی دوستان ایرانی امشب رفته اند امام بارگاه برای مراسم شام غریبان.
امشب شب عجیبی است. زیر نور این ماه تابان هر گروه از آدم ها به دلیلی دور هم جمعند.
نمی دانم، نمی دانم
from: WHERE IS MY MIND
Written by Frank Black
Performed by The Pixies
یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶
بررسی عملکرد
2. سلامتی/ فعالیت های جسمانی
4. شغل و هم کاران
5. خانواده
7. ویژگی های شخصی/ احساسات