یک شنبه، صبح زود، بیدار شدم از خواب و فکر کارهای کرده و نکرده زندگی. آمده ام لب پنجره. سینه سرخی نشسته روی درخت باغچه که تازه دو روزی ست جوانه زده و برگ های ریزش معلوم شده. سینه ش رو باد کرده و می خواند برای خودش مدت طولانی. درخت نو را افتتاح کرده و با صدای خوشش جریان گرفتن زندگی نو در رگ های درخت را جشن گرفته. چه خوب است که زندگی فرای ما و بیرون از ما بدون اراده ای از ما با شکوه در جریان است و جشن و پایکوبی خودش را دارد برای بقا.
۱ نظر:
چه چشم تیز و چه توصیف زیبایی..
ارسال یک نظر